اس ام اس جدید سری آذر

اس ام اس جدید سری آذر

sms jadid

رابطه ها زمانی زیبا می شود

که برای یادکردن هیچ دلیلی بجز دلتنگی نباشد …

اس ام اس جدید سری آذر

sms jadid

آرامش سهم قلبى است که در تصرف خداست

قلبت آرام ، لحظاتت خدایى …

اس ام اس دلتنگی

اس ام اس جدید سری آذر

sms jadid

ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ !

ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺭفت ﺣﺘﯽ ﺧﻢ ﺑﻪ ﺍﺑﺮﻭ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﯼ

ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻨﺪ ﺑﻌﻀﯽ ﺩﺭﺩﻫﺎ ﮐﻤﺮ ﺧﻢ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ، ﻧﻪ ﺍﺑﺮﻭ …

اس ام اس جدید سری آذر

sms jadid

آب همیشه آتش را خاموش نمیکند

برعکس ، گاهی حتی یک قطره آب می تواند آتشی بزرگ به پا کند

این را زمانی فهمیدم که قطره اشکی از چشمانت ریخت و آتش گرفتم

اس ام اس جدید سری آذر

می کرد که گردنش را ازاد کند ولی موفق نمیشد.مارک که تقلای او را می دید با خنده حلقه ی دستش را تنگ تر می کرد.هرچند این اولین باری نبود که مارک این گونه با او شوخی می کرد.با این که ان دو همسن و سال بودند اما لینک برای مارک برادر کوچکی بود که او هیچ وقت نداشت.  چگونه بالش مناسب خود را انتخاب کنیم  برای همین گاه از اذیت کردن یا حرس دادن لینک لذت می برد.لینک که دیگر داشت به سطوح می امد با لحنی التماس امیز و کلماتی مقطع گفت: -هی...هی مارک!اومدی این جا منو بکشی؟بـ...بسه دیگه... ولم کن! مارک او را رها کرد و لینک هم فورا خود را اویزان پله ها کرد و نفس هایش را تند تر کرد.بعد ارام شد و نفس هایش را طولانی تر کرد وسرش را به سمت مارک چرخاند که به او می خندید وسپس گفت: -از دیدنت خوشحالم مارک.حالا بگو این جا چیکار میکنی؟ مارک متعجب پرسید: -یعنی نمیدونی؟ -من فقط می دونم تو ذوق زده بودی که میخواستی تابستون بری مکزیک. -اره ولی افتاد ماه اینده... بعد دستانش را مشت کرد و به سمت بالا برد و با اشتیاق گفت: -من تا دو هفته ی اینده اینجام... لینک از این خبر خوشحال شد و بالش طبی - مقاله حالا می دانست که می تواند تابستان را باکمی هیجان بیش تر بگذراند. او با لبخند گفت: -عالیه!راستی مارک.مادرم از این موضوع خبر داشت.چرا اول به اون خبر دادی؟ -مادرت وقتی فهمید پروازم منتفی شده منو دعوت کرد.بعد هم گفت به تو چیزی نگم. مکس از پله ها پایین امد و گفت: -مادرت داره اماده میشه تا بره.مثل اینکه یه کاری واسش تو یه شهر دیگه پیش اومده.برو ازش خداحافظی کن. -چی؟! بعد به سمت اتاق مادرش رفت و منتظر جواب نماند.مادرش در حال جمع اوری وسایل مورد نیازش بود.چمدانی سیاه و کوچک روی تختش بود و داشت ان را پر می کرد.لینک در را باز کرد و همان جا ایستاد.مادرش با لباس سبز دستش که در حال تا کردن ان بود به سمت او برگشت و گفت: -بیا تو لینک! لینک در حالی که به سمت او می امد بالش طبی از او پرسید: -میخوای دوباره بری؟و کنار مادرش ایستاد و به مادرش نگاه کرد.مادرش لبخندی زد و لباسی که در دست داشت را تا کرد و داخل چمدان گذاشت.بعد با همان لبخند به او نگاه کرد و جواب داد: -اره.میدونم به تازگی از سفر قبلیم برگشتم.اما باید بازم برم پس لطفا با مکس خوب باش.باشه؟ -فقط به فکر اونی؟مامان تو مهندس کشاورزی هستی!جراح نیستیارد اهی کشید.سپس جواب داد: -خب...یه سوءتفاهم پیش اومده بود ولی...فقط یه سوءتفاهم بود. مارک به کنجکاوی ادامه داد: -چه اتفاقی افتاده بود؟مگه چقدر صدمه که دیده بودین؟جدی بود؟ -جین(مادر لینک)نزدیکای خونه بود که لینک وقتی داشت طبقه ی بالا اباژور اتاقش رو جا به جا میکرد پایش خورد بهم.منم چون کنار میله ها بودم افتادم...ولی صدمه بالش های طبی جدی ندیدم. -خب؟بعد چی شد؟ -تو همون موقع هم جین امد توی خونه.لینک بیچاره هیچ مدرکی واسه دفاع نداشت.واقعا کارش عمدی نبود...داشت عقب عقب نزدیک میشد. -صدمه ی شدیدی دیده بودین؟رفتین تو کما؟ -این چه حرفیه!من صدمه ای ندیدم...ولی بازم براش بد تموم شد. مارک زیر لب گفت: -عجب!پس واسه اینه.نمی دونستم...! چی کار کنم؟باگزی! -چی؟ مکس متوجه نشده بود او چه گفت.رویش را به مکس کرد درحالی که داشت دور میزد و به سمت در خروجی میرفت گفت: اس ام اس جدید آذر ماه  -من میرم بیرون بر میگردم. مکس دستپاچه شد: -میخوای چیکار کنی؟چیزی بهش نگی!هی! -میخوام خوشحالش کنم...بهم اعتماد کنید. مکس متعجب به مارک نگاه کرد بعد رفت و گم تو حیاط هوا بخورم. بعد از خانه خارج شد در حالی که سرش را پایین انداخته بود و به جایی توجه نمی کرد. مارک تا اتاق نشیمن او را دنبال کرد که ناگهان چشمش به مکس خورد.به سمتش رفت و پرسید: -اقای ارنر!2سال پیش بین شما و لینک درگیری پایه عکاسی مونوپاد رخ داده؟مثلا اون بهتون صدمه بزنه یا باعث رنجشتون بشه؟ مکس کمی به پسرک خیره شد و از او خواست که کنجکاوی نکند.ولی مارک پافشاری میکرد.مکس که دید راه فراری ندلینک در کابوسی ترسناک بود.در تخت غلت میخورد ولی نمیتوانست بیدار شود. اس ام اس جدید 93 پلک هایش را به هم می فشارد و نفس هایش نامنظم میشود.لینک در خواب درغالب کس دیگری است.او را نمیشناخت: -من اینجام...مامان اروم باش... -کجا بودی رین؟تو چرا همیشه غیبت میزنه؟!تو بیماری...نباید این جوریی ما رو نگران کنی. احساس عجز و ناتوانی داشت و به زور چشمانش را باز نگاه داشته بود.در حالی که دستش بر روی قلبش بود ارام جلو رفت. به سمت افرادی که شگفت زده به او می نگرند.دیوارها با پرده های بنفش پررنگ تزیین شده بودن و خانه هوای خفه ای داشت بالش طبی تنفسی زانکو .صندلی های قرمز،پیراهن های تیره و بلند،میزهای قدیمی...با خشم به پیرزنی که صورت عبوس و سفیدی داشت نگاه میکرد که درد شدیدی از قلبش بدنش را فلج کرد و ابروهایش را در هم کشید.از درد بر روی زمین به خود پیچید و صدای داد و فریاد بلند شد... . لینک با پریشانی از خواب بلند شد و در حالی که قلبش در سینه اش می کوبید به اطراف نگاه کرد.زیر لب گفت: این دیگه چه خوابی بود؟دین دیگه چه کوفتیه؟ بعد به چتریش چنگی زد و روی تخت نشست.به ساعت روی میزش نگاه کرد.ساعت 6:31 بود و او قرار بود ساعت 8 بلند شود.اهی کشید و خود را روی تخت انداخت.به خوابش فکر کرد.ان زن او را رین صدا زد؟! رین دیگر کیست؟همان پسری که خاطرات رو نوشته!؟به نظر لینک زن اشنا می امد ولی او را به جا نمی اورد.چرا به پیرزن در مورد بالش طبی با شکاکی و عصبانیت نگاه میکرد؟!این سوالات در افکار او غوطه ور بودند که لینک یک دفعه پیرزن را به یاد اورد... -اون پیرزن...جعبه! با سرعت از تخت پایین امد و دو زانو روی زمین نشست و دست به سوی جعبه ی زیر تختش دراز کرد و جعبه را بر روی زمین به سمت خودش کشاند و درش را باز کرد.عکس خانوادگی را برداشت و با دقت به ان نگاه کرد.پیرزن داخل عکس قدیمی همان پیرزنی بود که با لباس قرمز و دامن بلند به او نگاه می کرد.ان زن هم در عکس بود.مادر رین!لینک با خود فکر کرد که حتما به علت این که خیلی به ان دفترچه ی خاطرات فکر میکرد این خواب عجیب را دیده بود.پس وسایل را دوباره داخل جعبه گذاشت و میخواست در ان را دوباره ببندد که متوجه شد گردنبند نقره ای نیست.به اطرافش بر جنس بالش طبی باید پر، اسفنج یا الیاف باشد؟ روی پارکت سرد دست کشید تا پیدایش کند اما بی فاکه وضع مریضات اونقدر وخیم باشن که بمیرن.نمیخوام مکس دوباره برام تعیین تکلیف کنه! -افت و خاک نا مساعد هم برای مزارع و هم برای انسان ها خطرناکه.مسئولیت تو هم با مکسه!حق داره نگران باشه! بعد دستش را روی صورت لینک گذاشت و گفت: -من فقط 10 روز میرم و برمیگردم.سعی کن بهت خوش بگذره.به کسی هم بی احترامی نکن.میدونی که منظورم کیه؟ بعد در چمدان را بست و از اتاق رفت بیرون.فکر کرد شاید باید لینک را تنها بگذارد.لینک همان جا ایستاده بود و به زمین نگاه می کرد و فقط صدا ها را میشنید که مادرش با مکس و مارک خداحافظی میکرد: -عزیزم من رفتم.خدافظ!خدافظ مارک! -خدافظ خانم ارنر! مکس هم خداحافظی کرد.وقتی فامیلی مکس بالش های طبی یعنی ارنر به گوشش خورد یاد او افتاد و درفکر فرو رفت و زمانی که داشت به نتیجه میرسید مارک افکارش را به هم زد.مارک با اشتیاق گفت: -واسه چی اینجا وایسادی؟بیا من هنوز خیلی جاهای خونه رو ندیدم.با حیاط شروع می کنیم.چطوره؟ لینک بدون حرکت دادن سرش و برداشتن چشم از پارکت های چوبی و تیره زمین با صدایی ارام و مرموز گفت: -مارک.... مارک سرش را به سمت او چرخاند و به او نگاه کرد و منتظر ماند تا ببیند او چه میخواهد بگوید. -مادرم نگفت چرا میخواد تو بیای اینجا؟حرفی...درمورد مکس نزد؟ بعد سرش را با سرعت به سمت مارک چرخاند و با نگاهی عصبی و منتظر جواب به او خیره شد.مارک کمی فکر کرد ومتعجب شد: -نه...چرا؟اومدنم چه ربطی به مکس داره؟ -ربط داره...تو رو اورده که راهنمای خرید بالش طبی وقتی...اه...بهم اعتماد نداره. این جملات را با صدایی ارام و محزون گفت در حالی که نگاهش را از مارک برداشته بود و به زمین نگاه میکرد.مارک گیج شده بود.بعد از تقریبا 4 سال،لینک را با همان چهره ی محزونی که بالای قبر پدرش داشت دید.روزی که لینک احساس کرده بود دیگر کسی نیست که بتواند قهرمان خود بداند و دیگر ک شده بود.به صورت مارک که منتظر جواب بود نگاه می کرد و به این می اندیشید که اگر بیش تر توضیح دهد دوستش درمورد او چه فکری میکند.میترسید او هم اعتمادش را از دست بدهد.پس فقط گفت: -نمیخوام درموردش حرف بزنم.میخوایده بود.کمی مکث کرد تا حواسش را جمع کند.بعد زیر کدام بالش طبی تخت را نگاه کرد و گردنبند را یافت.دستش را دراز کرد و ان را برداشت و دوباره در جعبه گذاشت و دوباره جعبه را زیر تخت خالی جای داد.کمی دپار تردید شد.مگر گردنبند را اخر سر در جعبه نگذاشته بود؟جعبه را بیرون اورد و دفترچه خاطرات را برداشت و ادامه ی خاطرات را خواند: ص39: این جا یه چیزی درست نیست.چندتا از وسایلم گم شدن!اون وسایل برام با ارزشن!ساعت مچی پدربزرگ و انجیلی که مادرم بهم هدیه داده بود گم شدن.کلید هم گم شده.خواهرم ازم فرار میکنه و مادرم هم افسرده شده.رابطه ام با داییم داره بدتر میشه.هیچی خوب پیش نمیره.اینکه از خواهرم شنیدم یه جن داره تو خونه پرسه میزنه به انذازه ی کافی بد هست... لینک متعجب شده بود که صاحب دفترچه کسی را شبیه به خودش میبیند.با خواندن  بالش طبی  ادامه ی خاطرات افکار جدیدی در ذهن او امد. ص40: خواهرم لال شده.به گفته ی دکتر دخاطر ترس و وحشت شدید بوده و شاید دیگه حرف نزنه. ممکنه او بچه ی بیچاره یه جن ازاد شده رو دیده باشه؟اون شیشه ها باید ناپدید بشن!هر کدوم که موم سیاه توش باشه رو میبرم.میبرم به اون دره ی عجیب.اینطوری همشون برای همیشه از این خونه دور میمونن.ولی اون کیه که با قیافه ی من توی خونه میچرخه؟اون رو چجوری گیر بندازم؟ لینک با خواندن این صفحه مصمم به رفتن به انباری شد.در دفترچه را بست و همه چیز را جمع کرد و از اتاق بیرون رفت.مکس را بر سر راهش دید که تکه کاغذی در دست داشت.لینک که به فکر کار دیگری بود سرش را پایین انداخت و از کنار مکس گذشت که مکس قبل از این که خیلی دور شود او را صدا زد: -صبر بالش طبی بارداری کن. لینک مکث کوتاهی کرد و بعد با بد خلقی جواب داد: -چی مخوای؟ -تو همیشه وقتی صبح ها بیدار می شی این قدر بد اخلاقی؟ -زود باش مکس... من کار دارم. -هههمم...اینو بگیر شماره اون کسیه که این خونه رو به ما معرفی کرد. دستش را دراز کرد و کاغذ را جلوی لینک گرفت.لینک کاغذ را گرفت و نگاهی به شماره انداخت.به مکس نگاه کرد و گفت: -ممنونم. از رفتارش خجالت کشید اما چیزی نگفت.هر چند از چهره اش معلوم بود که نمیخواهد به چشمای مکس نگاه کند.با سرعت به سمت پله برگشت و از ان ها پایین رفت. او کاملا فراموش کرده بود کسی قرار است به ملاقات او بیاید اما وقتی داشت با نگاهی رو به زمین و با سرعت و سروصدا از پله ها پایین میرفت کسی را در مقابل خودش دید و چون خارج از انتظارش بود  بالش طبی گرد  برای چند ثانیه با دقت بیش تر به او نگاه کرد و بعد با لحنی متعجب گفت: -مارک!؟ مارک با نگاهی کج و لبخندی موزیانه به پله ها تکیه داده بود و دستانش را در جیبش کرده بود.منتظر غافلگیر کردن لینک بود.باهمان نگاه ابروهایش را بالا داد و گفت: -تاداااا...!خوشحال شدی نه؟ لینک درحالی که از پله ها به سمت او می امد گفت: -این جا چیکار میکنی؟مگه نمیخواستی چند روزی بری مکزیک؟پس چرا نرفتی؟ -بیا پایین بهت میگم. لینک سرعتش را بیش تر کرد و خودش را به پایین پله ها رساند وبعد مقابل مارک ایستاد و او را به خوبی برانداز کرد.همان قیافه ی همیشگی.لباس های روشن شروال لی یخی و موهای پرکلاغی.تنها تفاوتی که در قیافه اش ایجاد کرده بود این بود که چتری اش را بالا داده بود.اما مارک معتل نکرد و با سرعت بالش طبی دستش را دور گردن او حلقه زد و روی پنجه ایستاد و بعد برای شوخی با دست دیگرش چتری صاف لینک را بهم ریخت.کاری که لینک از ان متنفر بود.لینک و مارک هر دو هم جسه و قد هردوی ان ها بلند و هم اندازه بود اما زور لینک به ماذاشت همه چیز را به روش خودش درست کند. *** لینک در حیاط راه میرفت در حالی که با زمزمه ای که به گوش نمیرسید با خود حرف میزد و از خودش میپرسید که چرا هنوز مادرش به او بی اعتماد است.دستانش در جیبش بود و به چمن های روشن نگاه میکرد.اما سنگی که جلوی پایش بود را ندید.پایش به سنگ گیر کرد و صورتش را چمن های حیاط احاطه کردند.احساس سوزشی در زانویش میکرد.چیزی سفت و کوچک زیر زانویش بود.بر روی زمین قلتید و به زمین نگاه کرد.انگشتری نقره ای رنگ روی زمین بالش طبی مناسب میدرخشید.روی زانو ایستاد و انگشترش را برداشت.به خوبی ان را نگاه کرد.تا به حال انگشتری به این براقی ندیده بود.طرحی ساده و قدیمی روی قسمتی که جلوی دست می افتاد که کمی بزرگ تر بود وجود داشت.براق ولی قدیمی بود.مجذوب انگشتر بود که ناگهان صدایی بچگانه از پشت سرش شنید: -امی اونجاس. رک نمیرسید.لینک روی پنجه تعادلش را حفظ کرده بودسی نیست که به لینک مثل یک پسر خوب اعتماد کند.مارک در ان روز تنها کسی بود که این موضوع را میدانست.کاملا یادش بود اما نمی دانست حال لینک از چه ناراحت است.مارک پرسید: -چرا بهت...اعتماد نداره؟از مادرت بعیده. لینک داشت به ان روزی فکر میکرد که اعتماد مادرش را از دست داده و حال به ان نتیجه رسیده بود که هنوز مادرش نسبت به او بی اعتماد است.مارک هم نمیدانست اما لینک به او بالش های طبی گفت. -دو سال پیش من... توی خونه ی پدریم... ناخواسته به مکس صدمه زدم.چون اون موقع بیش از حد باهاش بد بودم...مادرم فکر کرد عمدی بوده و همش نگران بود دفعه بعد مکس رو به کشتن بدم. بعد ابروهاش در هم رفت وبا عصبانیت و صدای گرفته ولی خشمگین گفت: -مگه اون زورش به من نمیرسه؟نمیتونه از خودش دفاع کنه؟... -جدی؟مگه چه بلایی سرش اوردی؟ لینک دوباره سرش را به سمت او چرخاند.اما نگاهش نگران بود و پیشانیش چروک و چیزی نمانده بود که بیفتد.لینک با تقلا سعی

sms jadid

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.