جوک های سالم و خنده دار

---------------------------------------------------------------------------------

همسایمون یه پراید داشت تو کوچه پارکش میکرد

دزدگیرش خیلی حساس بود حتی از بقلش کسی رد میشد آژیرش صدا میداد…

گربه میرفت روش صداش بلند میشد.

.مگس می نشست روش صدا میداد…

کل محل شاکی بودن…

یه شب دزد اومد بردش بدون هیچ سر و صدایی….!

---------------------------------------------------------------------------------

رتبه اول سوانح رانندگی دنیا رو داریم

ولی تا سپر دو تا ماشین میخوره به هم 2000 نفر جمع میشن و با تعجب نگاه میکنن…!!!

---------------------------------------------------------------------------------

یارو میگه هر وقت از زندگی نا امید شدی

یاد این بیوفت که یه تار موی زیر بغلت میتونه یه رستورانو ببنده :))

---------------------------------------------------------------------------------

مرد زندگی اونه که مستقیم نامزدوش ببره جیگرکی

کافی شاپ مافی شاپ سوسول بازیه

---------------------------------------------------------------------------------

یه سوال که ذهنم رو خیلی مشغول کرده اینه که :

چرا خانوما رشته مامائی دارن

ش تو گلوت پس خودت بدون لجبازی بخورشون. لینک قوطی را با ناراحتی نگاه میکرد.هنوز هم حاضر نبود این موضوع را قبول کند.اما خوب میدانست چاره ای ندارد.در قوطی را که حفره ای کوچک بود باز کرد و ان را به سمت دهانش سرازیر کرد.چند ثانیه بعد از قورت دادن قرص قلبش تسکین یافت و نفس هایش متعادل شد.مکس بعد از اینکه مطمئن شد حال او بهبود یافته اهی کشید و به سمت پله ها رفت.او هم در فکر بود که این موضوع را چگونه ساعت دیواری طرح آیسان به جین بگوید. -بیمارستان گرین گرس!نزدیک ترین بیمارستان بود.پسر تو از دیروز ظهر تا حالا خواب بودی! لینک با تعجب پرسید:پ -مگه الان... و مارک پیش دستی کرد: -الان 6 بعد از ظهره...!تقریبا 14 ساعته بی هوشی...الو!اقای ارنر!...اره حالش خوبه!...باشه به دکترش هم میگم ولی... و نگاهی به لینک انداخت که دستش را روی ساق دست دیگرش که زخمی بود فشار میداد.بعد ادامه داد: -الان بهش بگم؟...نمیشه خودتون بگین؟...باشه...فعلا. و گوشی را قطع کرد.نگاهی به لینک کرد و ساعت دیواری طرح ارمغان متوجه شد که میخواهد از قضیه سردر بیاورد.مارک لبخندی زد و گفت: -مکس خودش میگه...!عجله ات واسه چیه...میرم مرخصت کنم! و از نظر لینک دور شد.لینک غرغر کنان گفت: -میدونه من بهش اعتماد ندارم میخواد چی ازش بشنوم!؟ -سلام لینک!چیزی شده؟ لینک نزدیک به پله های اخر ایستاد و شروع به نفس زدن کرد.سرش را به سمت او چرخاند و گفت: -فقط...میخوام برم... مکس لحظه ای احساس کرد که با یک مرده حرف میزند...صدای او حتی بیش تر از طرز راه رفتنش مکس را به دلهره ساعت دیواری طرح بلور انداخت.اصلا این صدا متعلق به لینک نبود.از ان جایی که میدانست لینک چیزی به او نمی گوید مگر مجبور باشد،کتابش را بست و به سمت پله ها رفت.اما ناگهان با رسیدن او به پایین پله ها لینک تعادلش را از دست داد.دستش که میله ها را گرفته بود شل شد و روی پله ها غلتید.ضربات شدیدی به استخوان هایش وارد شد و با شتاب جلوی پای مکس پرت شد.مکس شکه روی زانو نشست و شانه ی لینک را تکان داد: -لینک...لینک!...لینک... اما لینک دیگر نمیتوانست پاسخ دهد. لینک ساعت دیواری طرح دلسا به ارامی سر تکان داد: -حتما!فعلا خدافظ. و از حیاط خارج شد و به سمت خانه رفت.همچنان درد داشت! *** وقتی در حیاط خانه اش را باز کرد مارک و برایان داشتند با باگزی بازی میکردند و اینطور که معلوم بود مکس در خانه بود.برایان با دیدنش با اشتیاق به سمتش امد و دستانش را به دور کمر لینک حلقه کرد.مارک هم خندان به دنبال او امد اما وقتی صورت زرد دوستش را دید لبخندش محو شد.چشمان لینک به زور نیمه باز بودند و صدای نفس هایش گرفته بود.مارک که سعی میکرد شادابی صدایش اس ام اس جوک باحال و جدید را حفظ کند و عادی به نظر بیاید گفت: -رفیق رنگت پریده. با گفتن این حرف برایان هم سرش را بالا اورد تا صورت لینک را ببیند.لینک با صدایی که از ته گلویش درمیامد گفت: -به یکم...استراحت نیاز دارم.میرم بخوابم. بعد سرش را پایین اورد و ادامه داد: -برایان متاسفم.وقتی بیدار شدم اگه خواستی باهات بازی میکنم یا...اطراف رو بهت نشون میدم. کودک با همان چهره ی خندان سری تکان داد و او را رها کرد. لینک با دستپاچگی به او جواب میدهد: -رین!؟نه!برای چی باید بشناسمش؟ امی یکی بالشت طبی تنفسی زانکو به شانه ی او میزند و با خنده میگوید: -دروغ نگو!من خودم صورتت رو دیدم!یکدفعه رنگت پرید. لینک با لبخندی موزیانه گقت: -مثلا مثل راون رمانی که اوایل ناهار رنگت پرید؟اه نه تو قرمز شدی! و امی با اخمی کم رنگ به اطراف نگاه کرد و دوباره قرمز شد.لینک از دیدن صورت او خنده اش گرفت.از همان خنده های بیصدا و لبخند های دندان نما.امی با تعجب به نگاه کرد: -داری به من میخندی؟ لینک که نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد لبهایش را فشرد و کمی صدای خنده اش امد.امی لبخندی میزند: -خ جکهای ناب و جدید ب بلند بخند. خنده ی لینک قطع میشود.با تعجب نگاهش میکند.امی ادامه میدهد: -خنده خیلی خوبه!وقتی میخوای بخندی بلند بخند! اهی میکشد و محزون به زمین نگاه میکند. -ممکنه روزی برسه که دیگه نتونی بخندی.اونوقت افسوس میخوری. بعد با لبخند به لینک نگاه کرد.لینک نمیتوانست احساسی که ان لحظه داشت را درک کند.اما احساس امی را درک میکرد.هرچند دقیق منظورش را نفهمید.سرش را چرخاند و حاله ی مبهمی با دو چشم قرمز دید.ناگهان قلبش درد گرفت.سعی کرد بی اعتناعی کند و خود را تسکین دهد اما همچنان درد داشت سری تکان داد و به چهره ی خندان دختر خیره شد.ناگهان احساس گرفتگی سختی کرد.نفس هایش تند و کوتاه شدند.انگاولی آقایون رشته بابائی ندارن :))لینک کمی فکر میکند سپس جواب میدهد. -از اون دره ای که رو به روی پجره ی خونس! -واقعا؟میخوای یکدفعه بریم اونجا؟ لینک به امی نگاهی میکند: -باشه.خوشحال میشم!تو از کجا خوشت میاد؟ -از خونه ام. -خونه ات؟فقط اونجا!؟ امی با انگشتانش  چای لاغری تیمابازی کرد و گفت: -خب...من زیاد جایی نمیرم.خواهرم هم نمیره!واسه همین بیشتر اوقات خونه ام! بعد انگار که چیزی یادش افتاده باشد پرسید: -راستی تو رین رو میشناسی؟شاید کمی استراحت دردش را تسکین دهد.پس به طبقه سوم رفت و پیرزن را دید که روی صندلی نشسته و به بیرون نگاه میکرد.لینک بی سروصدا ایستاد.ناگهان پیرزن گفت: -بیرون رو می بینی؟ادمو یاد افسانه ها میندازه! هوای مه الود بیرون و دره ای کم شیب که همان دره ای بود که لینک ان روز دیده بود .لینک پرسید: چای تیما -کدوم افسانه؟ و پیرزن با صدایی مرموز جواب میدهد: -طلسم های خانوادگی!نیروهای خانوادگی!که مثل خون به فرزندان میرسه!عین بیماری! هر حرف او برای لینک سوال بود: -همچین خانواده ای هم میشناسین؟ پیرزن لبخند میزند: -ساکنین قبلی خونه ی شما!از رین شروع شد...و با خواهرش تموم شد!چون نمیخواست مثل مادربزرگش باشه! بعد بلند شد و با قدم هایی ارام و تکیه برعصایش به سمت او امد.لینک با ارامش گفت: -متاسفم ولی... یه مشکلی هست!من باید یکم زودتر برم. پیرزن ساعت دیواری طرح عشق بدون اینکه سوالی بپرسد موافقت کرد: -باشه پسرم!از اینکه باهات اشنا شدم خیلی خوشحالم!گاهی به این پیرزن تنها سری بزن!مکس داخل خانه درحال خواندن کتاب بود که صدای باز شدن در را شنید.لینک در حالی که قفسه ی سینه اش را میمالید از پله ها بالا رفت.مکس متعجب به او نگاه کرد.لینک ان چنان لنگان و بیحال از پله ها بالا میرفت که انگار تیر خورده بود.مکس با صدای رسا گفت:رین...!رین... صدای ضعیف و مبهمی که در گوش لینک می پیچید و خیلی قابل فهم نبود.شرشر  باران ساعت دیواری طرح عشق شدیدی که می امد صدا را گنگ میکرد.درست مانند اسم پسر...رین(باران).لینک حاله ای دید که از نقطه های ریز نقره ای در کنار هم تشکیل شده بود.درخشان...مبهم...نقطه ها بدن یک انسان را تشکیل داد.ناراحت و درحال زجه زدن...دستش را روی کلیه اش گذاشته بود و خود را با دست دیگر روی زمین میکشید.صدای ضعیف دوباره امد و ناگهان حاله ای دیگر ظاهر شد که با چیزی که در دست داشت به سمت اولین حاله امد: -شب بخیر.... ناگهان حاله ی دوم وحشیانه به سر حاله ی زخمی کوبید ساعت الیزابت .تق...! نقطه ها قرمز شدند و در تاریکی پخش شدند.... لینک با دلهره از روی تخت بیمارستان بلند شد و درد شدیدی در ساق دستش حس کرد و فریادی از ته گلو زد.سرش را به سمت بازویش چرخاند.سوزن سِرم داخل ساق دستش با خم شدن دست لینک،حرکت کرده بود و دستش کمی باد کرده بود.لینک با نگاه کردن به دیوار ها و لباس سفیدش تازه فهمید کجاست.سوزن را در اورد و سعی کرد بلند شود که ناگهان کسی شانه اش را گرفت و با صدایی گرفته گفت: -نه...کجا میری...؟! مارک ساعت الیزابت که خودش هم تازه از خواب بیدار شده بود داشت سعی میکرد از دوستش مراقبت کند.خمیازه ای کشید و ادامه داد: -چه خوب شد بیدار شدی...الان به مکس زنگ بزنم. لینک پرسید: -مارک وایسا...چی شد؟اینجا کدوم بیمارستانه؟ مارک در حالی که داشت با تلفن همراهش شماره ی مکس را میگرفت جواب داد:در خانه مکس داشت البوم عکس ها را به برایان نشان میداد.در باز شد و مارک و لینک وارد شدند.مارک گفت: -سلام!ماموریت من تموم شد...حالا میرم بالا. و به سمت اتاق لینک رفت.درواقع چراغ قوه تاشو فلکسی فرار کرد...برایان برای لینک دست تکان داد: -سلام!حالت چطوره داداش؟ لینک با صدای سرد و بی روحش جواب داد: -سلام برایان. او هیچ وقت برایان را برادر خطاب نمیکرد.مکس به برایان نگاه کرد و گفت: -برایان برای امروز کافیه. برایان راهی طبقه ی بالا شد.لینک همچنان انجا ایستاده بود تا مکس به او بگوید چه خبر شده.مکس از جایش بلند شد و به سمت لینک رفت: -حالت چطوره؟چیزی...یادت میاد؟ لینک کمی فکر کرد و گفت: -یه حاله ی نقره ای! مکس متعجب به لینک نگاه کرد و چراغ قوه تاشو فلکسی گفت: -حاله؟! لینک اهی کشید و گفت: -فراموشش کن...فقط بگو چه خبر شده.مارک گفت میخوای یه چیزی بگی. چشمان مکس گشاد شد و بعد از چند ثانیه درنگ گفت: -پسره ی حقه باز...اون قرار بود بهت بگه نه من! لینک صبرش را از دست داد: -فقط بهم بگو چه خبره...چرا همه اینجوری شدن؟ مکس اهی کشید و گفت: -بیا بشین. لینک رو به روی مکس نشست و به او خیره شد.مکس ارنج هایش را روی زانوهایش گذاشت و گفت: -ممکنه شکه بشی...میدونستم نمیخوای از من بشنویش ولی بند انداز اسلیک ...علت اینکه دیروز غش کردی یه بیماری قلبیه که دکتر نفهمید چطوری بهش مبتلا شدی! لحظه ای لینک احساس کرد اطرافش سیاه شد.انقدر شکه شد که فکر کرد اشتباه فهمیده است.همان گونه با چشمان گشاد شده بود به مکس خیره ماند.مکس همچنان منتظر واکنش او بود که لینک بریده بریده پرسید: -بیمـ...بیماری قلبی؟!...من؟ مکس اهی کشید: -خطرناک نیست...اگه داروهاتو مصرف کنی وضعیت بهتر هم میشه! لینک در حالی که دستانش میلرزید فریاد زد: -کدوم وضعیت بهتر ت بند انداز دستی اسلیک و داری میگی من یک شبه بیماری قلبی گرفتم! و قلبش تیر کشید.ماهیچه های صورتش جمع شد و دستش را روی قلب بیمارش گذاشت.مکس بدون انکه چیزی بگوید وارد اشپزخانه شد و با قوطی سفید رنگ قرصی برگشت: -هربار تیر کشید یکی از اینا رو قورت بده. لینک که همچنان داشت سعی میکرد قلب دردش را تسکین دهد سعی کرد بلند شود: -من هیچ قرصی نمیخورم. مکس دستش را روی شانه ی لینک فشار داد و او را وادار کرد سر جایش بنشیند.قوطی را به دستش داد ساعت دیواری طرح کیان و با لحنی جدی گفت: -میدونی میتونم به زور بفرستمر چیز سنگینی روی بدنش گذاشته بودند.لینک به این فکر کرد که بهترین کار این است که خداحافظی کند و به خانه برود.

---------------------------------------------------------------------------------

جدیدترین استاتوس های خفن و آخر خنده

جدیدترین استاتوس های خفن و آخر خنده

sms khandedar joke

توی اینترنت اکسپرور یه تب رو که میبندی نیم ساعت فکر می کنه

بعد تب بغلیش با آرنج میزنه بهش میگه با توئه‌ها اسگل

جدیدترین استاتوس های خفن و آخر خنده

sms khandedar joke

حیف نون : هر وقت از زندگی نا امید شدید

یاد این بیوفتید که یه تار موی زیر بغلتون میتونه یه رستورانو ببنده خخخ

جدیدترین استاتوس های خفن و آخر خنده

sms khandedar joke

مرد زندگی اونه که مستقیم نامزدش ببره جیگرکی

کافی شاپ مافی شاپ سوسول بازیه

جدیدترین استاتوس های خفن و آخر خنده

sms khandedar joke

یه سوال که ذهنم رو خیلی مشغول کرده اینه که :

چرا خانوما رشته مامائی دارن

ولی آقایون رشته بابائی ندارن !

جدیدترین استاتوس های خفن و آخر خنده

خوشحال صابون کوسه شدی؟الان چه حسی داری؟ این سوال کمی احمقانه بود چرا که از صورت نگران لینک به راحتی به جواب سوالش میرسید اما جین خیلی عصبی بود.نگرانی لینک بیش تر شد.اب دهانش را به سختی قورت داد: -مگه...اخه...چه اتفاقی... مادرش حرف او را قطع کرد و با کلماتی سریع جوابش را داد: -سه تا از دنده هاش شکسته و پای چپش هم همین طور.شانس اورد که سرش صدمه ندیده...دیگه چی میخوای بشه؟ لینک دوباره از خودش دفاع می کند: -من نمیخواستم چیزیش بشه.چرا بهم اعتماد نداری؟نمیدونستم اون احمق پشته. مادرش نتوانست خودش را کنترل کند و یک سیلی محکم توی صورت لینک خواباند. جین با زبانش لبهای خشکش را خیس می کند و بغضی گلویش را میگیرد: -به اندازه ی چشمام بهت اعتماد داشتم.چشمام کرم موبر رینبو لینک! قطره ی اشکی از چشمان لرزانش روی گونه اش می نشیند: -صحنه ی ترسناکی بهم نشون دادی. لینک دیگر نتوانست حرفی بزند.نه بخاطر اینکه با مادرش موافق بود.بلکه به این خاطر که نگاه مادرش تغییر کرده بود.دکتر جین را صدا میزند و مادرش لینک را در همان حال رها میکند.در واقع همین اتفاق بود که عذاب وجدانش را از بین برد و حسادت یا شاید هم کینه ای در او به وجود اورد.مادرش حرف او را باور نکرد و لینک،مکس را مقصر می دانست...** چیزی خیس و لزج او را از افکارش بیرون کشید.باگزی بود که صورتش را لیسید.سگ دوست داشتنی مارک.به طور اتفاقی چند روز پیش مارک او را پیش خاله اش که همین نزدیکی ها زندگی می کرد گذاشته بود.لینک باگزی را خیلی دوست داشت و چون سگ بازیگوشی بود مارک فکر کرد شاید تل مو hot buns باگزی بتواند او را از این حال و هوا در بیاورد.لینک با دیدن باگزی ذوق زده شد و خودش را بالا کشید و گردن نرم سگ را گرفت.بازوهایش در گردن نرم سگ فرو رفت و سگ هم خوشحال با زبانی بیرون تند تند نفس میکشید.ان سگ لبخند را به چهره ی لینک اورد.اما چیزی او را عقب کشید و گردن سگ از دستانش رها شد: -نه باگزی اون به ما نیاز نداره...بیا برت گردونم!اون دوست جدید پیدا کرده. مارک زنجیر سگ را کشیده بود.لینک با همان لبخند با لحنی التماس امیز گفت: -اخه چرا؟تازه اوردیش بذار اینجا باشه.دلم واسش تنگ شده بود. روی زانو نشست و گردن سگ را قاپید سگ هم روی زانو های او لم داد.مارک زنجیر را شل کرد وبا گله جواب داد: -اوردمش از این حال و هوا درت بیارم ولی تو حتی نگفتی یکی رو دعوت کردی اینجا!اون وقت میگی ادکلن زنانه ورساچه مشکی چرا؟ -عین دخترا حرف نزن!منظورت کیه؟ مارک سرش را به سمت در چرخاند و دوباره به او نگاه کرد: -اون دختره...!دوست دخترداری؟نزدیکت زندگی میکنه؟ لینک لحظه ای مکث کرد و ناگهان با تمام وجود خندید.به این فکر کرد که مارک گاه چقدر احمق است.شروع به نفس زدن کرد و بعد جوابش را داد: -اونی که...اونی که دیدی نوه ی همسایه بود.اومده بود انگشترشو ببره...تو دیگه چه احمقی هستی. -انگشترش چجوری...وایسا ببینم!احمق؟من؟ -دوست دخترم چرا باید با خواهرش بیاد اینجا؟ مارک کم اورد.چون لینک راست میگفت.شانه هایش را بالا انداخت و گلویش را در حالی که چیزی را از زیر بلوزش در می اورد صاف کرد و ان را بالا گرفت: -خوب اصلا به درک!من میخوام با باگزی بازی کنم!سگم حوصلهش سر رفته!نمیخوای یه تکونی بالشت طبی دالوپ بخوری؟ -لینک به دیسک پرتابی که دست او بود نگاه کرد و با کمال رضایت بلند شد.می دانست اگر یک جا بنشیند افکارش به سراغش می ایند.درنتیجه نقشه ی مارک عملی شد.هر کدام با فاصله ی دور از یکدیگر می ایستند و کسی که ان وسط باید دیسک را میگرفت باگزی بود.مارک با لحن تهدید امیز خود که موجب تحریک لینک میشد گفت: -قانون رو که یادته!هرکی که دیسک رو پرتاب کنه ولی دست باگزی بیفته باید اونقدر دنبالش بدوه تا بگیرتش.اون بهتر از تو می دوه! -درسته توی تیم بسکتبال بودی!اما پرتاب من از تو بهتره مارک! -پس بگیرش! دیسک به هوا به طرف لینک پرتاب میشود.سگ پارس کنان دنبال دیسک میرود اما لینک ان را میگیرد.دست راستش را به سمت چپ می برد و کمرش را می چرخاند.بعد دستش را حرکت می دهد و دیسک با سرعت پرتاب میشود.مدتی طولانی این دو دوست سرگرم بودند. *** sms khandedar joke

جوک و اس ام اس خنده دار آذر ماه 93

---------------------------------------------------------------------------------

هوا سرده بخدا

شما یه کاپشن بپوشین پشتش یه برگه بچسبونین :

«6 سال سابقه بدنسازى»

ما قبول میکنیم ازتون

---------------------------------------------------------------------------------

یکی از آرزوهام اینه که

دوربین عکاسیم با آینه ی خونمون به توافق برسن که من دقیقا چه شکلیم !

---------------------------------------------------------------------------------

رفتم ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺧﺮﯾﺪﻡ … دﺧﺘﺮ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﻣﯿﮕﻪ ﭼﺮﺍ ﺑﺴﺘﯿﺶ ؟

ﻣﯿﮕﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻧﺮﻩ … ﻣﯿﮕﻪ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﮔﻪ ﻣﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻧﻤﯿﺒﺴﺘﯿﺶ ؟

اسید لطفا :|

---------------------------------------------------------------------------------

امروز صبح

یه بنده خدایی به من ادکلن ” تام فورد ِ نرولی پورتوفینو ” زد که گویا 2 میلیون قیمتشه !

دیگه خواهشا خودتون درک کنید و با من صوبت نکنید .

---------------------------------------------------------------------------------

دیشب ماشین دختره خراب شده بود

در یک حرکت خیرخواهانه با دوستام رفتیم هلش بدیم …

روشنش که نکرد هیچ ، تازه چرخ ماشینم انداخت تو جوب ، بعدش پیاده شده

طلبکارانه میگه شما کج هل دادید … :|

نگی که شب های سرد کریسمس با پدرو مادرم کادو هارو باز میکردیم و پدرم با بالا گرفتن کادوی خودش منو تحریک میکرد که اونو به زور ازش بگیرم.چقدر دلم میخواست اونقدر بلند بودم که کادو رو به راحتی میگرفتم.ولی حالا که بزرگ شدم اون اینجا نیست.حالم خیلی گرفته بود.سرمو انداختم پایینو نگاهی به sany2000 , از رازهای کشف نشده      خوانندگان گرامی...     پست اول طولانیه پس اگه حوصله ندارید از فصل دو پست دوم شروع کنید.     نظراتتون رو در تاپیک نقد ارسال کنید.     فونت نوشته رو میتونید توسط + یا - در سمت چپ بالا تغییر ساعت الیزابت بدید.     برای این رمان هر دو سه روز یکبار پست گذاشته میشه.      ((هرگونه کپی یا تقلید غیر قانونی و غیر شرعی است))       ویرایش توسط Rengiari : 1393,08,25 در ساعت ساعت : 18:00 دلیل: یه چیزی یادم رفته بود بگم   پاداش نقدی   27 کاگن.     -ون بخاطر اینکه از اون خونه امده بیرون بدخلقی میکنه.از دستش ناراحت نشو مکس.     -از دستش ناراحت نیستم اون کار اشتباهی نکرده!ولی اون قبلا هم از من خوشش نمیومد.حتما حالا که از خونه ی پدرش اوردمش بیرون ازم متنفره.     این رو با یه پوزخندگفت.بعد Sepidسریع پیاده شدم و چمدونم رو برداشتم و رفتم سمت در خونه.حتی به اطراف نگاه نکردم.کسی که معرف خونه بود با ماشین خودش زود تر از ما رسیده بود.قد ب ربر از پست Rengiari تشکر کرده اند .      a good girl , Anisa13 , aqua , dander1000atash , estahrij , farshte , fateme.h1198 , m.a.r.z.i , Maht!sa , neda...74 , p@ntea , parisa456 , parya a , Real*Love , roksana77 , sanaz.p , ود و اونا باهم ساعت الیزابت صمیمی بودن.سه سال بعد از مرگ پدرم کم کم مادرم و اون با هم صمیمی شدن و اون از مادرم درخواست ازدواج کرد...وقتی من 13 سالم بود!من سه ساله که دارم تحملش میکنم.     دکتر گفت:     -پسeh.ET , از نسل عشق , تانیس , خانم کوچولو0 , زهرا1372 , سامیه.ر , مریمs , نسیم گیلان , کابوس001 , დshadow girlდ   1393,05,17, ساعت : 13:57 Top | #2 Rengiari Rengiari آنلاین نیست.  کاربر خودمونی Rengiari آواتار ها  تاریخ عضویت     مرداد 1393 نوشته ها     166 میانگین پست در روز     1.56 تشکر از کاربر     713     تشکر شده 766 در 154 پست حالت من     Konjkav   اندازه فونت پیش فرض      بسم الله الرحمان الرحیم     نام داستان:نفرین نقره ای      ((هرگونه کپی یا تقلید غیر قانونی و غیر شرعی است))   ساعت الیزابت   فصل اول     همه چیز را بگو!     دکتر والتر،روان نویس مشکی خود را به دست می گیرد و روی کاغذ میگذارد و به ان نگاه میکند.عینکش را که قاپ سیاه قطوری داشت کمی جا به جا میکند و میگوید:     -خوب همه چی رو برام بگو لینک.به من بگو از کجا شروع شد.با ارامش سعی کن همه چیو به یاد بیاری.     لینک چشمانش را پایین انداخته بود و صورتش بیحال و پریشان بود.کمی چشمانش لرزید و بدون اینکه به دکتر نگاه کند با صدایی ارام و کلماتی شمرده شروع به تعریف ماجرا کرد.همه چیز جلوی چشمانش امد.واضح تر و با جزئیات بیشتر از انچه تعریف میکرد:     درحال جمع کردن وسایلم بودم که مادرم از پایین پله ها صدام زد!با یه چمدون سنگین از پله ها لنگان لنگان اومدم پایین.پایین پله ها چمدون زمین گذاشتم تا استراحتی به دستم بدم.بعد ساعت الیزابت به اتاق نشیمن نگاهی انداختم.حالا که خالیه بزرگ تر بنظر میاد.اهی کشیدم.خیلی حیف شد...همه جای اون خونه پر از خاطرست.(و لبخندی روی صورتش نقش بست)شومینه ی قهوه ای رلندی داشت و یه کت و شروال سیاه پو ساعت الیزابت شیده بود.بهم سلام کرد و گفت:     -تو باید لینک باشی!من ران هستم.مخوای درو برات باز کنم؟میتونی تا با خانوادت حرف میزنم یه نگاهی به اتاقت بندازی.     -بله.ممنون.     درو برام باز کرد و رفتم تو.وسایل ها همه چیده شده بودن و اتاق خواب ها هم بالا بودن و اتاق من یه پنجره ی بزرگ داشت و اتاق مادرم و مکس یه تراس نسبتا کوچیک داشت.از پنجره نگاهی به حیاط انداختم.اون مرد رفته بود و مادرم داشت با مکس حرف میزد.گوشه ی پنجره رو باز کردم تا صداشونو بشنوم.صداشون به ارومی میومد اما میتونستم بفهمم چی می     مقدمه:بعد از اینکه مکس(پدرنا تنیم)منتقل شد ما اسباب کشی کردیم.توی اون خونه...یه جعبه پر از وسایل قدیمی بود.یه دفترچه توش بود.من دفترچه رو خوندم و فهمیدم خاطرات یه پسر کشته شد ساعت الیزابت هست!     اولش فکر کردم دیوونه بوده ولی وقتی همون اتفاقات برای منم افتاد...خدایا چیکار کنم؟اونی که من دیدم...واقعا یه روح بود!؟همه چیز زیر سر اونه!اون انگشتر نقره ای،اون روح نقره ای،این سرنوشت ترسناک کی نصیبم شد!؟)      تذکر:شخصیت ها و مکان های ذکر شده در داستان کاملا تخیلی میباشد.(rengiari)      خلاصه:لینک که پسری 16-17 ساله است که همرا با پدر ناتنی اش و مادرش زندگی میکند.متوجه میشود که زندگی اش به طور عجیبی قابل پیش بینی است.همین موضوع باعث ایجاد مشکلاتی برای او میشود.همچنین میفهمد خانواده ای که قبلا در خانه ی انها زندگی میکردند به طور مشکوکی به قتل رسیده اند.ایا قبل از مرگ میتواند کسی ر ا نجات دهد؟     یا سرنوشتی بجز مرگ دارد؟فقط او میتواند همه ساعت الیزابت را از شر این نفرین نقره ای نجات دهد.     ویژگی های داستان:کمی ترسناک،کمی عاطفی،پرمادرم انکارش کرد.     -نه این طور نیست...     مکس پشتش به من بود و میتونستم حالات صورت مادرمو ببینم.ولی دیگه نمیخواستم بشنوم.پس پنجره رو بستم و خودمو پرت کردم روی تختم.دستامو گذاشتم زیر سرمو به چیزای مختلفی فکر کردم.کی دوباره میتونم دوستامو ببینم...کدوم مدرسه میرم...اگه پدرم زنده بود چی میشد...چرا مکس باید با مادرم ازدواج کرد و...از این جور چیزا.     صدای لینک تا اخرین لحظه هم ارام و گرفته بود.دکتر به او گفت:     -از مکس بگو.     او جواب داد:   تو...شماره ای از اون مشاوراملاک داری؟     -واسه چی میخوای؟مربوط به اون جعبه اس؟     -حالا هرچی. اون شماره رو داری یا نه؟     -ماجراجوییت گل کرده؟باشه برات میزارمش روی میزت.     -لطفا این کارو نکن...اتاقم بهم ریخته اس.بعدا به خودم بده.ممنون.         -بیا از این شروع کنیم.اون طرفشو بگیر و از در برو بیرون.     من دیوار روبرو رو گرفتم و عقب عقب به سمت در رفتم.اونقدر سنگین بود که نفسم گرفت و فقط تونستیم چراغ قوه تاشو فلکسی به اندازه ی یک وجب از زمین بلندش کنیم.با هر قدم نگاهی به پشتم انداختم و مطمئن شدم بین در و کمد گیر نمیکنم.با موفقیت بردیمش بیرون.از خستگی نفس عمیق کشیدم و به دیوار کمد تکیه دادم و چشمانم رو بست و هنگام دیدن دفترچه پرسید:     -اون چیه؟توی وسایل ها پیداش کردی؟     لینک با سرعت سرش را به سمت مکس چرخاند و بعد به جعبه نگاهی انداخت. بعد با تردید گفت:     -میخوام این جعبه رو نگه دارم.پس نندازش دور.     -مگه توی اون جعبه چی هست؟     کنجکاوی مکس موجب ازار لینک می شد.او جوابی نداد.در این فکر بود که اگر بگوید که این وسایل مال صاحب خانه ی قبلی بوده است مکس هم کنجکاو به دیدن ان ها می شود و لینک این را نمیخواست.مکس انسان با حوصله ای بود و از انجایی که بعد از سه سال بالش طبی دالوپ به خوبی لینک را شناخته بود منتظر جوابویرایش توسط Rengiari : 1393,08,22 در ساعت ساعت : 11:48   پاداش نقدی   12 کاربر از پست Rengiari تشکر کرده اند .         -مکس...دوست پدرم بچمدونم انداختم.وقت رفتنه!     دسته ی چمدون رو باز کردم و راه افتادم.صدای چرخ چمدون توی نشیمن خالی می پیچید.خودمو به ماشین ساعت الیزابت رسوندم وچمدون رو گذاشتم توی صندوق عقب ماشین و سوار شدم. ماشین که روشن شد مکس گفت:((ناراحت نباش لینک!خونه ی جدیدمون خیلی قشنگتر از اینجاست.مطمئنم بیشتر از این خونه ازش خوشت میاد.))خیلی ناراحت بودم.حوصله ی حرف زدن با اونو نداشتم.پس فقط به بیرون نگاه کردم.اونم منظورم رو فهمید.     ***     وقتی به خونه ی جدید رسیدیم. 10ساله بودی که پدرت فوت کرد!(لینک با سر تایید میکند) و3 ساله پیش مکس با مادرت ازدواج کرده!(باز هم سرتکان میدهد).خب رابطه ی تو با اون چطوره؟     -من از اون خوشم نمیومد.بنظر من اشتباهه که بعد از مرگ دوستت زنش رو تور کنی.مادرم میگفت همه تو سن 16سالگی همین فکرها رو میکنن.اما منظور مکس اونی نیست که من فکر میکنم.با وجود اجتناب ساعت الیزابت من از صمیمی رفتار کردن با اون، مکس سعی میکنه با من حرف بزنه و به قول خودش با من مثل پسرش رفتار کنه.     -فکر میکنی مکس مادرت رو تور کرده!مادرت رو فریب خورده میدونی!     -صورت استخونی و موهای خرمایی!ورزشکاره و شیرین زبون!دخترای دبیرستان خودشون رو واسه این مردا خفه میکنن...     -مکس یه پسرداره.اسمش چیه؟اون کی از همسرش جدا شد؟     -برایان.9سالشه.ولی مکس اصلا ازدواج نکرده!     -عجب.ادامه بده.میتونی بیشتر توضیح بدی؟     -من و مکس خیلی با هم حرف نمیزدیم...البته من نمیخوام.اما بخاطر مادرم سعی میکردم احترامشو بگیرم...البته خیلی خوب پیش نمیرفت!     -که این طور.اونو ادم بدی می دونی؟     لینک کمی سکوت کرد.چشمانش با نگاهی که بر زمین داشت کمی حرکت ساعت الیزابت کرد و بعد گفت:     -شاید...شاید نه...اونو ادم خودخواهی میدونم.     -بهش حسودیت میشه؟     لینک ابروهایش را در هم کشید و با همان لحن ارام گفت:     نه...     دکتر سری تکان داد و از او خواست که ادامه ی ماجرا را تعریف کند.او هم ادامه داد:     -اروم اروم چشمام خسته شد و خوابم برد و تا وقتی که هوا تاریک شد خوابیدم.بعدش مادرم امد بالا و منو واسه شام بیدار کرد.بعد نگاهی به چمدون کردو وقتی داشت بلند میشد یه نیم نگاه به من انداخت و رفت.وقتی اینطور نگاه میکرد یعنی کار نیمه تموم دارم.خودم رو جمع و جور کردمو رفتم پایین.     ***     ساعت 9:30شب غذا تموم شد.مادرم موقع گذاشتن بشقاب ها توی ظرفشویی دستش رو گذاشت روی کمرش و فشارش داد تا خستگیش در بره و هم زمان اهی کشید چراغ قوه تاشو فلکسی  دلم براش سوخت و توی جمع کردن میز کمکش کردم.چندتا از لیوان هایی که نزدیکم بود رو برداشتم.رفتم به سمت ظرفشویی و گذاشتمشون اونجا.مادرم هنوز اونجا وایساده بود.وقتی منو دید یه نگاه رضایت امیز به من انداخت و لبخند زد.مکس هم داشت کمک میکرد.به اون هم نگاهی کرد و بعد مشغول مرتب کردن ظرف ها شد.من هم بقیه ی سفره رو جمع کردم.همه جا ساکت بود.     ***     اشپز خونه یه پنجره بزرگ داره که میتونی با اون حیاط رو ببینی. نگاهی به حیاط انداختم.ساعت تقریبا10:45دقیقه بود.نور ماه به چمن ها خورده بود و روی چمن ها یه نور سفید برق میزد.ماه کامل بود و هوا خیلی تاریک نبود.با خودم گفتم نگاهی به حیاط بندازم.موقعی که به سمت در می رفتم گفتم:     -میرم یه سرری به حیاط بزنم.     مادرم گفت: چراغ قوه تاشو فلکسی     -نمیخوای چمدونتو مرتب کنی؟     وقتی درو باز می کردم گفتم:     -بعدا مامان.     و درو بستم و رفتم به سمت در خروجی.در رو باز کردم و دوباره به بیرون نگاه کردم.فقط نور ماه یکم هوا رو روشن کرده بود.مور مور شدن بدنمو توی سرما حس می کردم.به ارومی قدم زدم و تقریبا وسط حیاط بودم که باد محکم درو بست و صدای حولناکی رو تولید کرد.من با وحشت دور زدم.مطمئن بودم که درو بسته بودم.شاید حواسم نبود!وقتی علت صدا رو فهمیدم اروم گرفتم و شروع به راه رفتن کردم.چمن ها زیر پاهام صدای برگ های پاییزی رو میدادن.همه جا ساکت بود فقط صدای باد و قدم های من به گوش می رسید.به دیوارهایی که دور تا دور حیاط رو احاطه کرده بودند نگاه می کردم که چیزی توجه ام رو جلب کرد.صدایی میاد که من نمیدونستم از کجا چراغ قوه تاشو فلکسی ست.یک در چوبی که با یک قفل قدیمی و زنجیر بسته شده بود کنار خونه بود.رو به روی پنجره ی کتاب خونه ی کنار اتاق نشیمن!رفتم به سمت درچوبی.شبیه به انباری بود و چوبش هم پوسیده بود.لولا ی بالایی در شکسته بود و وقتی باد می وزید صدای تق تق حرکت در و اصابتش به قفل کلونیش فضا رو پر میکرد.کنجکاو شدم ببینم اون تو چی هست.پس بهش نزدیک تر شدم.در چند قدمی در بودم که پام به چیزی گیر کرد و محکم خوردم زمین. روی صورتم احساس خیسی میکردم و فکم درد می کرد. به چونه ام دست کشیدم و به دستم نگاه کردم.فهمیدم گِلیه.صورتم گلی شده بود.واقعا احساس گندی داشتم. با عصبانیت اهی کشیدم و سعی کردم بلند بشم.     -لینک.رو زمین دنبال چی می گشتی؟     سرم رو 90درجه چرخوندم.مکس چراغ قوه تاشو فلکسی بود.با یه کاپشن قهوه ای حدود 20 قدم دور تر از من ایستاده بود و منتظر جواب بود.بعد به سمتم اومد.تنم درد میکرد.روی زانوم لم دادم و با فشار بلند شدم.مکس یه نگاه کلی بهم انداخت و گفت:     -اممم...حالت خوبه؟     با قیافه ای اخمو گفتم:     -اره خوبم.     -رو زمین دنبال چیزی می گشتی؟     -لیز خوردم.     -اه...اره وقتی خواب بودی بارون اومد!     این حرف رو که زد خشکم زد.اخه لباسم رو تازه شسته بودم.گفتم:     -ب...بارون؟     به لباسم نگاه کردم از پاچه ی شروالم تا قفسه ی سینم گلی شده بود.مثل کف دستام و صورتم.اعصابم خورد شده بود. با صدایی ناله مانند و اروم گفتم:     -نه نه...اخه چرا!؟     مکس همون طور که نگام می کرد.گفت:     -عیبی نداره بندازش تو لباسشویی.     -نمیشه.     -چرا؟     -چون چراغ قوه تاشو فلکسی اونوقت اونقدر کوچیک میشه که تن برایان هم نمیره.تازه لباسم رنگ روشنه.کنف میشه.     با نگاهی متعجب گفت:     -اه که این طور...خب بعدا میشوریش.     بهش با عصبانیت نگاه کردم :     -با من چیکار داری؟     -یه سری خرت و پرت تو انبار جا مونده که بنظر میاد مال صاحب قبلیه.اونا این وسایل رو نخواستند.میخوام بریزمش دور یه سری هاش سنگینه.     در حالی که به سمت خونه میرفت گفت:     -حالا بیا بریم.     نگاهم به در قدیمی افتاد.چند ثانیه به در خیره شدم که اون گفت:     -نمیخوای بیای؟     -ها؟الان میام.چرا اینقدر عجله داری...     بعد راه افتادم.منو برد توی انباری خونه.همین که در رو باز کرد ونگاهم به دیوار های پوسیده و وسایل شلوغ که به یکی از اونا تار عنکبوت تنیده شده بود افتاد دهنم باز موند!بوی گرد و غبار هوا رو پر چراغ قوه تاشو فلکسی کرده بود.بی اختیارگفتم:     -عجب جهنمی!     مکس دستشو گذاشت روی شونم و من به خودم اومدم و بهش نگاه کردم ببینم چرا دست گذاشته روی شونم. گفت:     -فهمیدی چرا کمک خواستم؟     دستش رو با پشت دست زدم کنار وبا اخم گفتم:     -بیا زودتر تمومش کنیم.     اون هیچ عکس العملی نشون نداد.انگار به رفتارم عادت داشت.بعد استین های گلیم رو تا بالای ارنجم دادم بالا و رفتم تو.اونم کاپشنش رو دراورد و به در اویزون کرد.بعد اومد تو.خم شد و دیواره ی یک قفسه ی کتاب قدیمی کتاب بلند و مستطیلی که درهای شیشه ای داشت رو گرفت و گفت:    او ماند.لینک که دید راه فراری ندارد تلاش کرد تا بحث را عوض کند و در مورد صاحب خانه ی قبلی سوال کرد و مکس فهمید او تمایلی به جواب دادن ندارد اما ترجیح داد به سوال او جواب دهد.     -اینجا قبلا یه پیرزن 80ساله زندگی میکرد که اخرای عمرش دیونه شده بود و اخرش هم سکته کرد.     -از کجا میدونی؟     -مشاور املاک به من گفت.میخوام در اینجا رو قفل کنم پس با جعبه بیا بیرون اگه نمیخوای با عنکبوت ها بخوابی.زود باش.     مکس با این حرف به او فهماند که هنوز حواسش به جعبه هست و نتوانسته است او را گمراه کند.لینک خجالت زده نگاهش را از او دزدید و با جعبه از انباری بیرون رفت.     ***     در اتاقش را بست و با سرعت دفترچه را باز کرد.خاطرات مال یک پیرزن نبود.بلکه چراغ قوه تاشو فلکسی مال پسری 16_17ساله بود پس با خود فکر کرد که حتما باید مال نوه ی ان پیرزن باشد زیرا در عکس پنج نفره پیرزنی عبوس و کولی دیده می شد که به پسری درعکس نگاه غضبناکی میکرد.پسر با موهای بور بلند در کنار مادر و پدرش ایستاده بود و دست دختر بچه ای که بنظر میامد خواهرش بود را گرفته بود اما معلوم بود که از ته دل لبخند نمیزند.او نگاهی غمگین داشت.     دیدن عکس لینک را به خواندن دفترچه بیش تر تشویق کرد.روی دفترچه اسمی نوشته نشده بود و فقط روی ان نوشته بود:خاطرات جوک 93 من.صفحه ای را شانسی باز کرد.ص 34!پس صفحه ی 34 که مربوط به خاطرات 16 سالگی پسر بود را خواند:     امزوز تولد 16 سالگیمه.ولی ما نتونستیم جشن بگیریم چون همه تا نیمه شب دنبالم میگشتند.من توی انباری بیهوش بودم.من از اونجا متنفرم.هیچ کس باور نمیکنه توی اون شیشه ها چی وجود داره.من حتی نمیدونم چطور میرم اونجا.میخوام بدونم.میدونم کارخودشه.اون پیرزن حق این کارهای وحشتناک رو نداره.اصلا چیکار میکنه؟اون واقعا عضو این خانوادست؟واقعا مادر ماردمه؟    جوک و اس ام اس باحال صفحه ی 35:     من فهمیدم شغل اون پیرزن جنگیریه.اون دیشب به خونه ی زنی در نزدیکی خونه رفت و موم سیاهی را از دهن اون بیرون کشید و بعد رفتار زن مریض متعادل شد!توی این شهر این چیزا خیلی نادره!این رازی بود که مادرم ازم پنهون میکرد.نمیدونستم توی خونواده ی ماهم از این چیز ها هست!حالا که میدونم باید چیکارکنم؟توی اون انباری پر از شیشه های سیاهه!چرا اونا رو نابود نمیکنه؟چرا من رو توی اون انباری می اندازه؟اونا جن هستن؟زندن!؟     لینک متعجب شد.در عکس همه بجز ان پیرزن به اشراف زاده ها شبیه بودند.او با خود فکر کرد که صاحب دفترچه از انباری منظورش همان انباری داخل حیاط و از پیرزن منظورش همان صاحب خانه ی قبلی بوده است.او می دانست که برای تصمیم گیری به اطلاعات بیش تری نیاز دارد و تا به جواب معما نرسد ارام نمیگیرد.این کار مستلزم این بود که بر خلاف میل باطنی خود بار دیگر به سراغ مکس برود.     او به دنبال مکس گشت و در نهایت او را در اتاق نشیمن یافت.مکس در حال خواندن روزنامه بود که با دیدن لینک سر از روزنامه بلند کرد و گفت:     -بالاخره از اون اتاق اومدی بیرون.خوبه.مادرت داشت نگرانت می شد.     لینک به ساعت نگاه کرد.فکر نمی کرد خواندن دو صفحه انقدر طول بکشد.ترجیح داد اول از مادرش خبر بگیرد:     -مادرم کجاست؟     -اون داره استراحت میکنه.چی تورو تو اون اتاق نگه داشته بود؟     -ممم...مکسa

---------------------------------------------------------------------------------

بهترین جوک جدید


هر وقت یه موقعیت خوب گیرم اومد

رو به خدا کردم ؛ پرچمش بالا بود..! آفساید !!!




جدیدترین اس ام اس حیف نون برای نامزدش

شاکر خدایی هستم که مرا آفرید تا تو ترشیده نشوی !




حیف نون اسهال داشت خجالت میکشید به دکتر بگه

گفت آقای دکتر آبریزش دارم !

دکتر گفت : بینی ؟

حیف نون : نه قینی !

فتم: ز کردم ولی راهش ندادم تو و همون دم در منتظر نگاهش کردم که با حرص گفت:    ل داشت با بهت به پدرام نگاه میکرد گفت: کدوممون آدم نیستیم که بخوایم آدم باشیم. با حرص نگام کرد و چیزی نفت واسه همین به صدا ذهنش گوش دادم: کف شوی پلین  برگرفته شده از mamali.blog.ir« خدایا همین و کم داشتم که تو این اوضاع این از ماجرا بود ببره» پوزخندی زدم: ارش: دوست ندارم به صدا ذهنم گوش بدی. اون دیگه به تو ربطی نداره.         ارش: خیلی گستاخی.         ـ کوچیک شماییم آرش خان.  پدراملبخندی زد و گفت:     پدرام: آممم چرا ولی زیاد اهمیت ندادی...گفتی بی خیال. نیلو: خوب واقعا بی خیالش. اصلا واستا بینم چرا کسی ابن جا نیس؟.. آنی... سحر؟         ـ هاااا؟         نیلو اومد تو آشپزخونه با دیدن من و آرش ابرویی بالا انداخت: بالشت تنفسی زانکو نیلو: علیک.         ـ گیرم که علیک.         آرش: سلام.         نیلو: انی چی شد رفتین ترکیه؟ مبین و پیدا کردین؟ آره رفتیم تا همین چند دقیقه پیشم داشتیم میگشتیم که بالاخره هامون فهمید کلوپِ منم خوش نداشتم برم یه همیچین جایی اومد خونه.         نیلو سری تکون داد... رفتم بالا تو اتاقم که بعد چند د     آرش: آیناز بگو وگرنه از هامون میپرسم... آره دیگه هامونم که دستگاه شنود شما دوتا ست...         منظورم آمیتیس و آرش بود... فکر کنم از این که یه سره تیکه بارش میکردم خسته شد فلاسک فندکی ماشین چون بلند شد و رفت بیرون... هنوز گیجم... هنوز هیچی سر در نمی یارم... ینی چی؟ وای خدایا سر داره منفجر میشه.. چرا انقدر این آدما و جن ها پیچیدن؟ چراااا؟     اندازه فونت     پیش فرض          ****         سپهر: بچه ها از یه چیز میترسم...         پدرام: از چی؟         سپهر به پدرام که داشت دو لپی غذا میخوردنگاه کرد و گفت:         سپهر: تو به خوردنت ادامه بده...         ـ از چی میترسی؟         سپهر با شک به پدرام نگاه کرد که من یه کاری کردم که صدا های مارو نشنوه. بند کفش نئون  برگرفته شده از mamali.blog.ir ـ نترس نمیشنوه...         سپهر خیالش راحت شد و گفت:         سپهر: از این میترسم که این راهمون جواب نده... همین مبین و پدرام...         نیلو: منم موافقم..         با خیال راحت لبخندی زدم:         ارش: صدامون میره پایین... پدرام و نیلوفرم پایینن.         با تردید دستم و برداشتم... اومد تو و رو تخت نشست... رفتم و رو به روش روی صندلی نشستم:         ـ بنال بینم چی کارم داری.     ره آرش همیشه خبرای مهم و بهم میگه..         پدرام: آیناز میشه قالب میوه جادویی پاپ چف Pop Chef تمومش کنی؟ من میخوام بشنوم.         نیش خندی زدم و هوایی رو که تو گوشاش کیپ کرده بودم و به بیرون فرستادم.         پدرام: حس میگنم گوشام و باد گرفته...         سپهر: چه خبر از ورزشات؟         پدرام: دو هفته اول چهار ساعت همونایی که گفته بودی رو رفتم و یه هفته میشه که دو ساعت میرم.         سپهر: با کسیم آشنا شدی؟   قیقه در به صدا در اومد.         ـ کیه؟         ـ منم آنی.         ارش بود:         ـ چی میخوای؟         ارش: کارت دارم راجب این مبینِ.       عینک خلبانی شیشه آبی  ـ من نمیتونم در این باره چیزی بهت بگم.         آرش: آیناز در و باز کن.. خودت خوب میدونی که اگه بخوام بیام تو مث آب خوردنِ.         بلند شدم و در با        نیلو: نه.! ولی من تو یه وان پر آب یخ نمیرم.           ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 13:26       12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .        حالت من         Delvapas       اندازه فونت     پیش فرض          ـ اولا داد نزن دوما تو باید بری وگرنه نمی تونیم بفهمیم چرا پارا یه همیچین کارایی میکنه.  پشتی طبی باراد       نیلو از رو صندلی بلند شد و دستاش و رو میز غذا خوری کوبید:         نیلو: به جا که یه سره به من اسرار کنید خودتون و جا من بذارین...         بعدم رفت سمت پله ها ولی وسط راه برگشت و گفت:         نیلو: من قبول میکنم... ولی فقط واسه این که بفهمم چرا پارا با ما دشمنی داره اگه بعدش بهوش اومدم و فهمیدم که کل خاطرات 1 تا 15 سالگیم و از برین وای به حالتونه.         لبخندی زدم و چشمکی بهش زدم:         چشم غره ای بهم رفت که کوپ کردم: ای که از شروع رابطه این دوتا عینک طرح اپل میگذره پارا سرجاش ننشسته.         سپهر و نیلو با گیجی نگام کردن:         سپهر: چی؟         ـ نخود چی... شنیدین میگن طرف آب ندیده وگرنه شناگر ماهریه؟ مثی که     پدرام: آره پسری به اسم مبین....         لب پایینم و گاز گرفتم که نفهمه دارم میخندم... پدرام نمیدونست که ما مبین و گذاشتیم سر راهش.. و همچنین وادارش کردیم رابطه داشته باشه باهاش.         پدرام ادامه داد:         ـ اون یه نیمه جنِ.         سپهر: عالیه... حداقل میتونه ازت محافظت کنه..         لبخند پدرام پرنگ بالش دالوپ تر شد« محافظت که چه عرض کنم خیلی کارای دیگه هم برام میکنه سپهر خان... کجای کاری؟»         یهو هم من هم نیلو سپهر شروع کردیم به سرفه کردن... خوب میدونستم اونام برا جلو گیری از خندشون این کارو میکنن. بد بخت پدرامم این وسط با گیجی به ما نگاه میکرد.         نیلو: راستی واسه حافظه من چه تحقیقاتی کردی؟         پدرام لبخند خبیثی زد و گفت:         پدرام: من شنیدم که اگه یه نفر و تو یه وان پر از یخ قرار بدی منجمد میشه و بی هوش میشه... اون موقع طرف میتونه ضمیر ادکلن زنانه ورساچه ناخدا گاهش و کاملا حس کنه و بفهمه... شما هم اون چند سالی که از یادتون رفته تو ضمیر ناخداگاهتونه و اون موقع ما میتونیم بفهمیم که چه چیزی باعث دشمنی پارا شده.        ـ خوب استاد با من دیگه کاری ندارین؟         بی تعارف گفت:         امیتیس: چرا بیا تو اتاقم.         باهاش رفتم تو اتاقش که گفت:       جوک های خنده دار و باحال 93 امیتیس: هر وخ خواستین نیلو رو بندازین تو یخ من و هم بگین بیام.         نیش خندی زدم:         ـ بندازین تو یخ چیه؟ باشه هر وخ خواستیم ببریم تو هپروت بهتون میگم بیاین.         تک خنده ای کرد:         امیتیس: ببریم تو هپروت چیه؟         ـ اه... اصلا بی خیال هر وخ خواستیم اون کار و بکنیم بهتون میگم بیاید.خدافظ.         امیتیس: واستا بینم هنوز کارت دارم... این قضیه مبین به کجا رسید؟       11 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .  من به اون گفتم که گذارش کارای شمارو برام بیاره این فضولیه؟         ـ اگه به خودمون میگفتین نه ولی چرا به اون گفتین؟         امیتیس: چون مطمئنن شما سه تا انقدر کله شقین که به حرفم گوش نمیدین.         ـ استاد این چه حرفیه؟         امیتیس: من خوب شما سه تارو شناختم یکی از یکی دیگتون بدتره.         با عصبانیت نگاه کردمش بعدم از اتاق زدم بیرون ولی تا زدم بیرون زدم زیر خنده:         ـ اوف خوشم میاد استاد گول میخوری نمیفهمی موضوع و عوض میکنم.         ـ« باز چی کار کردی؟»         برگشتم سمت صدا:         ـ به به متان خانوم خوبی؟ شما کجا باشگاه خاک افرازی کجا؟         متانت یکی از آتش افراز های خیلی ماهر و قوی بود که فعلا به جا آتش افراز ارشد به آتش افراز های دیگه درس میده...البته در نبود استاد:         متانت: خوب... با استاد کار دارم، اما فکر کنم به نفعمِ که نرم نه؟ مثی بد آتیشیش کردی.         با به یاد آوردن قیافه استاد زدم زیر خنده:         ـ وای متان نبودی ببینی از کلش دود بلند میشد... ولی خوب موضوع و عوض کردم.         متان: حالا راجب کی پرسید؟         به دروغ گفتم:         ـ پدرام!         متان: پدرام؟ همون جنگیره که اون سری میخواستین بترسونینش؟         با سر تایید کردم:         ـ آره... متان من باید برم کاری باری؟         متان: آها.. نه خدافظ.         با شیطنت گفتم:         ـ خدافظ... امید وارم زنده بمونی.         خندیدم و در رفتم.         ****         پدرام با شنیدن صدای شکستن خواست از روی مبین بلند بشه که دستان مبین دور کمر برهنه ی پدرام حلقه شد:         مبین: کجا عزیزم؟         پدرام با اخم و جدیت گفت:         ـ مبین بذار یه دیقه برم تو آشپزخونه کار دارم.       یهو نیلو که از او     ـ تو این دو هفته      نیلوفر: چـــی؟؟؟!؟!؟؟!؟ یـــخ؟؟؟؟!!؟ من برم توش؟!؟!؟! عمرااااا.         سپهر:           پوزخندی زدم و در حالی که تو لیوان اب می ریختم گنیلو این چه بچه بازیه؟ تو که خودت میتونی یخ درست کنی.         نیلو با عصبانیت رو به سپهر گفت:         ـ درست کردنش با این که یهو بر تل مو hot buns توش فرق داره سپهر.         ـ تو راه دیگه از مد نظر داری؟     ـ فکر نکنم نیاز به معرفی تایتان باشه هر چی باشه تو بهتر از من میشناسیش... حالا بگذریم به تایتان یکی از جن های بیسیار ماهر اون قسمت از حافظه خود استاد و هامون و سیاه کرده تا کسی مث من نتونه بفهمه... فکر کنم تو هم بدونی اون کیه نه؟         بی توجه به سئوالم گفت:         ارش: تو میدونی اون جن ماهر کی بوده؟         ـ نچ...         ارش لبخند کم رنگی زد:         ارش: خوبه... امید وارم راجب چیزایی که فهمیدی کرم موبر رینبو نه به سپهر و نیلو بگی نه به بهراد وپدرام...         ـ تو نمیگفتی خودمم نمیگفتم انیشتین.         صدای در اومد بعدشم صدا ی شاد پدرام و نیلو.         پدرام: ولی خدایی کارات جالب بود...         نیلو: مگه من گفتم نبود؟         این پدرام از مبین خوشش اومده...        ارش: یه خورده ادب داشته باشی به دردت میخوره... این قضیه مبین چیه؟         ـ پیچ پیچِ به تو چه؟         ارش: ایناز آدم باش...         ـ من و تو هیچ        نیلو اخم غلیظی کرد و گفت:         نیلو: خوب؟         ـ به جمالت گلم... صابون کوسه پارا داره پدرام و اذیت میکنه البته هنوز سطحیه و توسط نوچه این کار و میکنه و خودش وارد عمل نشده.         سپهر: چرا به من نگفته بودی؟ تو کی فهمیدی؟         ـ بابا همین سر شب فهمیدم که یه جور صدا های مبهم از تو خونه پدرام میاد...         نیلو: چه جوری فهمیدی؟         ـ از ذهنش خوندم...         دروغ بود.... آرش بهم گفته بود... ولی گفت که نگم اون برام خبرای خونه پدرام و میاره... تو این سه هفته که از سال جدید میگذ    ـ باشه عشقش..         نیلو رفت.. من و پدرامم بلند شدیم ساعت دیواری طرح اشک ظرفارو جمع کردیم... سحر و بهار و بهرادم رفته بودن دَدَر..         ـ اه پدی حواست کجاست؟         سرش و از تو گوشیش در آورد و با گیجی نگام کرد که به شیر باز ظرفشور اشاره کردم...سریع برگشت و بست... رفتم تو ذهنش که فهمیدم داره با مبین اس ام اس بازی میکنه... سری از رو تاسف تکون دادم و رفتم تو حال و کنار سپهر نشستم و با هم یه فیلم ترسناک گذاشتیم و نگاه کردیم...         *****         قسمت هجدهم....سپهر....         استاد: خوب بقیش...         در حالی که رو دستام شنا پکیج لاغری مهزل میرفتم گفتم:         ـ هیچی دیگه نیلو قبول کرد که بره تو یخ.         استاد: خوبه... بسه سپهر پاشو..         پاشدم که استاد به همه خاک افرازا گفت بیان و بعد همه با هم یه جایی رفتیم که استاد گفت... نمیدونستم کجاست ولی آشنا میزد..         ـ این جا کجاس؟         امیتیس: همون جایی که با روح ها در گیر شدین.         آآآها یادم اومد... این جا همون جایی که با روحا درگیر شدیم بعد باز روح ها رفتن دفتر و نیلو و ناکار کردن...         ـ چرا این جا؟         استاد به جایی اشاره کرد... به اون ماهیتابه آگرین سمت که نگاه کردم یه پراید درب و داغون و دیدم:         آمیتیس: میخوام از دوباره جا به جایی اشیاء رو خاک و تمرین کنید.         یه کف خوشکل براش زدم:         ـ احسنت بر شما که این اَبو تراره و آوریدن.         استادم خندید:         آمیتیس: من  که تو رو میشناسم میدونم چیزی از دستت سالم نمی مونه.         چشمکی به استاد زدم و رفتم جلو و شروع کردم به تمرین انقدر تمرین کردم که بالاخره تونستم بی عیب و نقص ماشین بی چاره رو جا به جا کنم، هر چند چیزی ازش نمونده بود.همه خاک افراز ها برام دست زدن. با غرور برگشتم و به استاد که داشت با تحسین نگام میکرد لبخندی زدم:         استاد: آفرین. بالاخره تونستی.         بعد برام دست زد. با شنگولی دستم و گذاشتم رو سینم و تا کمر خم شدم:         ـ کوچیک شماییم استاد. دماسنج عشق آمیتیس: بسه بسه زبون نریز..         بعد رو به همه گفت:         آمیتیس: برای امروز بسه.همه برگردین باشگاه.         در چشم بهم زدنی تو باشگاه ظاهر شدم... باشگاه ما زیر ساختمونای بزرگ تهران بود.. خیلی بزرگ بود واسه هر عنصر هم یه باشگاه مخصوص داشت.لباسام و پوشیدم و واسه رفتن حاضر شدم... رفتم پیش استاد تا ازش خدافظی کنم.    

جوک فک و فامیل


صبح سر سحر بابام از سر میز پا شد

یهو می پره با دست نوک دماغمو می گیره،همچین کشید که هنوز درد میاد

می گم : واسه چی اینجوری می کنی؟

می گه : داشتم سر می خوردم خرطوم تو رو گرفتم سر نخورم.

اینم فک و فامیله ما داریم ؟




از خواهرم می پرسم : کریسمس به انگیلیسی چه طوری نوشته می شه

می گه : کریس….مس

می گم : خوب شد واقعا مارو از نگرانی درآوردی می خواستم بنویسم کریس…..انجل

فک و فامیله داریم




به همسرم می گم : عزیزم ناهار چی پختی؟

میگه :  زهرمار

فکو فامیله داریم؟