دوستانمان وساطت کردند
گفتم بخشیدمش
اما نگفتم به یکی دیگه …
ا _ پدرام اروم باش تو خیلی داغی. داد زدم: _ داغیم به خاطر اینه که یه عمر از کسی که فکر میکردم داییمه و بهترین دوست و همدمه بالشت تنفسی زانکو دروغ شنیدم... داغیم به خاطر عصبی بودن از دست یه بازیگره...هه افرین تو واقعا عالی بازی کر ساعت : 15:56 12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ 1393,07,22, ساعت : 20:30 Top | #134 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.50 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,977 تشکر شده 3,924 در 561 پست حالت من دی. یهو یه چ زیزی اومد تو ذهنم: _ ولی جلو یه چیز نتونستی خوب.نقش بازی کنی اونم صدای جیغ نیلو که برات ازا.... یهو صدا خشک بالشت تنفسی زانکو ارمیلا یا بختر بگم مامانم اومد: _ ارش هیچ تقصیری نداره پدرام من به اون گفته بودم از تو مخفی کنه. نفس عمیق و لرزونی کشیدم.... ارش و پرت کردم رو صندلی که بود... به سمت در رفتم... دیگه بیش از حد داغ شده بودم... جوری که فرود اومدن قطره های عرق رو روی مهره کمرم به خوبی حس می کردم. *aren* , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahطور که موهام و از تو صورتم میزدم بالا به فرد مجهول که ایناز بود نگاه کردم. خدا رو شکر شلوارم و در نیاوردم وگرنه بی ابرو و اب زیر میشدم. صداش در حالی که به گل برگ های رو اب زل زده بود بلند شد: _ من میدونستم. با بهت و تعجب و کمی خشم نگاهش کردم که سنگینی نگاهم و احساس کرد و نگاهش و به چشمام دوخت... لبخند شیطونی بالشت تنفسی زانکو که اکثر اوقات میزد و زد و ادامه داد: _ ولی خو هیچی در باره ارمیلا و چی کاره بودنش ن دلم هوای ازاد میخواست ... دلم جیغ کشیدن میخواست(آخه من خر از بچگی عادت دارم وقتی دلم گرفته جیغ بکشم به لطف پدرمم خونمون اکثر اوقات خالی بود ) بعد از این که کمی آروم شدم بی درنگ بلند شدم و بدون نگاهی به خودم تو ایینه سویچ سانتافه نیلو رو برداشتم... یاد بار اولی افتادم که این ماشین و دیدم اون جا داغون بود کلی خش روش بود یکی از ایینه هاشم افتاده بود... اه کشیدم. اون موقع بعدش نیلوفر و بعدش دیدم. همون موقع که بردیمش بیمارستان. با شونه های افتاده از اتاق زدم بیرون .. تا رسیدن به ماشین گل زده چند نفری صدام کردن که اهمیت ندادم ولی پریا(دختر عمم) ول نکرد و تا دم در دنبالم اومد _ پدرام داداشی بالشت تنفسی زانکو اخه کجا داری میری؟ چشم از گلای روی ماشین گرفتم و بهش نگاه کردم... در ماشین که نیمه باز بود و بستم رفتم جلوش... شانه هاشو تو دستام گرفتم و به چشمای درشتش که ارایش خیلی زیبایی روش بود نگاه کردم: _پری جان نیاز به تنهایی دارم... بغض کرد: _اخه کجا داری میری؟ به زور لبخند زدم و بی توجه به سوالش گفتم: _ میشه عمه رو دس به سر کنی؟ با سرعت سرش و به نشونه تایید تکون داد. اخرین نگاه و به چشمای پر اشکش انداختم و رفتم تو ماشین نشستم و با سرعت شروع کردم به روندن. نمیدونستم کجا ولی با سرعت میروندم... انقدر روندم که باز چشمام پر اشک شد.. انگار غیب شدن نیلو یه تلنگر بود که من بفهمم چقدر بد بختم و بی چارم.چقدر درد تو زندگیم کشیدم... چقدر کمبود محبت بالشت تنفسی زانکو داشتم. اشکام ریخت ... مشت محکمی زدم روی فرمون ... _ خدایا چرا؟چرا من انقدر باید بد بخت باشم؟ کم نیست ۲۵سال که خودم و زدم به بی خیالی؟ مادرم و گرفتی گفتم خودت صلاح و میدونستی... کاری کردی پدرم ازم متنفر بشه گفتم جهنم مادر که نداشتم پدرم روش... تو زندگی عادیم کم بد شانسی کوچیک و بزرگ نداشتم. سرم درد می کرد و چشمام درد می کرد و می سوخت.. انقدر رت همون جایی ایستاده بودم که سپهر اون زمان ایستاده بود.. از دوباره بغض کردم چون یاد گریه های نیلو افتادم... یاد این که اون چطور تو اون مرداب فرو رفت... یهو شروع کردم به جیغ زدن.. تا توان داشتم جیغ زدم و از خدام گله کردم.. خیلی بده... خیلی بده که دل خودت به حال خودت و سرنوشتت بسوزه.. دیگه زانوهام تحمل.وزنم و نداشت بالشت طبی زانکو .. افتادم رو زانوهام.. تیر بدی کشید ولی اهمیت ندادم. و به گلم ادامه دادم: _ خدایا چرا من؟ چرا از بین این همه ادم من باید اتش افراز می بودم؟چرا منی که تمام اجدادم انسانن باید یه موجود ماورایی باشم؟ احساس بدی داشتم... به این که من اتش افرازم... به خودم و انسانیتم شک داشتم.. در کمال تاسف به مادرم شک داشتم... من خر انقدر خودم و زده بودم به بی خیالی که تو این ۲۵سال سنم مطمنم فقط پنج سالش و از مامانم یاد کردم.. من خیلی بی معرفتم.. من چون از اول مادرم نبوده اصلا عادت به داشتنش نداشتم که نداشتنش بخواد برام سخت باشه. _ تو باید به خودت حق بدی... حق داری که به مادرت فکر نکنی. بدون این که برگردم و بهش نگاه کنم گفتم: _ هیچ حقی نداشتم. من یه... پرید وسط بالشت تنفسی زانکو حرفم و با صدای آرومی گفت: _ بی خیالش.. الان بهتره بیای خونه.. استاد باهات کار مهمی داره... چند نفرم هستن که مشتاق دیدارتن. با تعجب بلند شدم و برگشتم.. خیلی بهش مشکوک شده بودم واسه همین چشمام و ریز کردم و بهش زل زدم که یه ور لبش به نشونه لبخند رفت بالا: _ من رفتم. _ هوی... کجا؟ بهش که تو هوا معلق بود نگاه کردم ولی اون بدون نیم نگاهی رفت... تو این چند ماه هممون یاد گرفته بودیم قدرت ویژمون و چه طور کنترل کنیم ولی مال من مشکل داشت هنوز وقتی عصبی میشم نمیتونم خودم و کنترل کنم.. یه نمونش همین امروز که به شدت دمای بدنم رفت بالا.... رفتم پایین و سمت ماشین.. احساس می کردم گلوم درد میکنه. اوووف منم چه گورخریم از اون موقع دارم یه بند جیغ میکشم مث ای کاش … دخترا بد می گم احساس درد دارم.. سروار ماشین شدم و بازم با بالا ترین سرعت ممکن روندم. جوری که به یه ربع نرسیده بود که رسیدم. رفتم تو... همه بودن به جز اقوام من... رفتک جلو و با آرش(ارش چرا واستاده و نرفته؟؟) اقا احسان دست دادم حوصله بقیه رو هم ندارم پس بی خیال دست نمیدم ولی تو این جمع سه نفر بودن که نمیشناختمشون... یه پسر و یه خانوم و یه دختر.. جلل خالق چشمای این زنه چقدر اشناست انگار یه جا دیدم ولی کجا؟ خواستم یکم فکر کنم که یهو زن پرید به سلامتی نپرید این زیادی شلوغش کرده_ و بغلم کرد.. با بهت بهش که بغلم کرده بود و های های می دونستم. یه ابروم و دادم بالا و پرسیدم: وندم که خودم و یه جای اشنا دیدم. بعد کمی دقت فهمیدم همون جاییم که سپهر من و ارش و اورده بود که راجب قدرتشون بهمون بگه... گفتن که نگفت ولی به بدترین شکل ممکن نشون داد.. واقعا اون جا قلبم داشت تو حلقم میزد. ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,05 در ساعت Sepasgozar اندازه فونت پیش فرض به خاطر همین کارشون بود که من تصمیم به انتقام گرفتم... انتقام از سپهر چون خیلی بد بهمون گفت وگرنه من اصلا با نیلو و ایناز کار نداشتم... من فقط یه جا شانسم گرفت اونم این جاست که نیلو خیلی مهربون و بخشندس و خیلی راحت من و بخشید که ازش پنهون کردم... ولی خودم هنوز خودم و نبخشیدم و عذاب وجدان خیلی بدی دارم که از نیلوفر که عشقم بود پنهون کردم که آتش افرازم... به پایین نگاه کردم... درس _ چرا؟چطور؟ مث من یه ابروش و داد بالا و گفت: _ چون ایشون وری وری ماهر تشریف دارن و کاری کردن که توی حافظه ارش و هامون و استاد جایی کردم نیست؟چرا؟کجاست؟کی بردتش؟ استخر رفتم.. بدون در آوردن شلوارم به خاطر فرد مجهول پشتم پریدم تو اب... تنها چیزی که میتونستی من جهنمی رو اروم کنه.. بعد از چند دقیقه زیر اب موندن رفتم اون سمت استخر و اومدم بیرون و همون بخش بالشت طبی زانکو دوم: آتش افراز گمشده(خانواده پیچیده ما) B , seda-a , setareh06 , TaraStar , عاطفه دلنواز 1393,07,21, ساعت : 23:21 Top | #133 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.50 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,977 تشکر شده 3,924 در 561 پست حالت من Sepasgozar اندازه فونت پیش فرض گریه می کرد نگاه کردم.. یهو به خودم اومدم و با انزجال شونه هاش و گرفتم و از بغلم بیرونش____________میدونی چرا حالتم سپاسگذاره؟؟؟؟چون واقعا سپاسگذار افرادیم که از سادگیم استفاده کردن و ازش به عنوان یه اسلحه برای نابودیم استفاده کردن...اغا بس ...... به اندازه بالشت طبی زانکو کافی از سادگیم کردم و با اخم نگاهش کردم. صدا پر از سرزنش استاد اومد: _ آرمیلا میذاشتی حد اقل یه توضیح بدم. زنه که فهمیده بودم اسمش ارمیلاست همون طور که تو چشمای من اخمو زل زده بود گفت: _ آمی تو مث من نیستی که یه عمر جیگر گوشت ازت جدا باشه. ابروهای تو هم گره خوردم پرید بالا و با تعجب نگاهش کردم.. ولی اون باز اشکاش ریخت.. اه این دیگه کیه و چشه؟ برگشتم و اول به استاد بعدم به هامون و ارش که سراشون پایین بود نگاه کردم.. از تعجب شاخ در آوردم هامون؟ ارش؟ .با گیجی به استاد نگاه کردم که زد به شونه ارش و گفت: _ ارش پاشو ارمیلا رو بگیر. چشمام گرد تر شد... نمیدونم چرا ولی با شنیدن لحن صمیمی استاد یاد اون سری افتادم که ارش به استاد گفت امی بالشت طبی زانکو ... ارمیلام گفت امی.. متانم گفت امی... خدایا دارم گیج میشم. ارش اومد و شانه های امیلا رو گرفت و نشوندش رو مبل. رو به دختره گفت: _ آرام جان پاشو یه لیوان اب بیار. به دختره نگاه کردم.. اون سر به زیر رفت تو آشپزخونه.. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _ این جا چه خبره؟ امیتیس گفت: _ پدرام میشه بشینی؟ پوزخندی زدم و نشستم: _خوب؟ امیتس داشت من من میکرد که گفتم: _ بی مقدمه برو سر اصل مطلب. نفس عمیقی کشید انگار خیلی کلافس: _ اممم. تو تا حالا سر قبر مادرت رفتی؟ با تعجب نگاهش کردم... واسم جای سواله که چرا من امروز من انقدر باید با مادرم درگیرم... مثی که خودم کم بودم استادم اضاف شد. وای خدایا حالا چی بگم؟ به همه نگاه کردم .. همه به بالشت طبی زانکو من زل زده بودن... ای تف تو ذاتتون من بد بخت الان که بدتر هول میشم. ارنجام و گذاشتم رو زانوهام و با دستام صورتم و پوشوندم و گ خیلی اروم زمزمه کردم: _نچ. حس می کردم هیچ کس نفس نمیکشه.. سرم و بلند کردم که ایناز و دیدم.. مثی که الان اومده چون از اون موقع نبود. لبخندی زد که دلگرم شدم..جوابش و خیلی مسخره دادم و امیتیس نگاه کردم... ادامه داد: _ مادرت .... مادرت نمرده. یه ابروم و دادم بالا و گرنم و کج کردم... یهو اخم کردم و به ارمیلا نگاه کردم که با چشمای اشکیش که من زل زده بود.. باز به امیتیس نگاه کردم. نگاهم در چرخش بود.... ارمیلا... امیتیس... ارمیلا... امیتیس... ارمیلا... امیتیس... و در اخر رو همه... باز یهو حالتم عوض شدم و زدم همون طور که میرفتم سمت در صدای بالشت طبی زانکو قدم هایی رو پشت سرم شنیدم ولی اهمیت ندادم و به راهم و همین طور به باز کردن دکمه های پیراهنم ادامه دادم. رسیدم تو حیاط... دیگه خبری از زیبایی چند ساعت قبل نبود.. هوا شرجی حالم و بد می کرد واسه همین سرعت قدم هام و بیشتر کردم و به سمت بودن پخش زمین شده بود.... اکثر دسته گلا پر پر و مچاله افتاده بود تو باغ.... خدمتکارا با شونه های افتاده داشتن صندلی هارو جا به جا میکردن و آرشان حمیدی که خودش، خودش و دعوت کرده بود هم ماتم زده رو یه صندلی زیر درخت نشسته بود... هه... بازم بغض کردم. یادم اومد که این آدم پست فطرت از نیلو متنفره. یادم اومد که چطور بدون هیچ احساسی می خواست جون دخترش و به خطر بندازه و بازم اون و پیوند بزنه. چهره نیلو تو اون لباس عروسی و با اون بالشت طبی زانکو آرایش زیبا اومد تو ذهنم.. اه بازم که این اشکای بیکارم ری قسمت اول.... پدرام.... با بهت به جای خالی نیلو نگاه کردم.... الان دقیقا چی شد؟این صدای همهمه برای چیه؟سپهر کو؟ هر لحظه دیدم تار تر میشد درد گلوم بیشتر و صدای همهمه ضعیف تر میشد اما با کشیده شدن دستم توسط آرش به خودم اومدم و صدای همهمه مث جیغ تو گوشم پیچید: _ پدرام خوبی؟ خوبم؟این چه سوالی بود الان که نیلو رفته من چه جوری خوب باشم؟ وای خدایا ینی چی؟ چرا هنوز گیجم؟ خدایا دارم دیوانه می شم. آرش دستم و یه تکون محکم داد که با پرخاش و چشمای خیس نگاهش کردم. _ هوی پدرام کوشی؟ _گمشو آرش. قبل این که اشکام بریزه این جمله رو به سختی گفتم و به سرعت به طرف اتاقی که قبلا مال نیلو بالشت تنفسی زانکو بود و از امروز قرار بود مال هر دومون بشه پناه آوردم. ری که دیگه هیچ شباهتی به خودم ندارم...اره این من نیستم... من اون کسیم که شماها درستش کردین... 14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , 021vesta , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , n با ورودم به اتاق سرم و بالا گرفتم تا اشکام که تو چشمام جمع شده بود نریزه ... سرم و آوردم پایین که با کل دیزاین جدید اتاق و همچنین تختمون که پر بود از برگ گل های مختلف بود رو به رو شدم... _ خدایا چی؟ الان نیلوفر تنها دختری که بهش علاقه پیدanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.50 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,977 تشکر شده 3,924 در 561 پست بالشت تنفسی زانکو حالت من Sepasgozar اندازه فونت پیش فرض بلند شدم.... رفتم سمت پنجره و به بیرون نگاه کردم... مکانی که تا چند دقیقه پیش منبع شادی بود و آدماش سر از پا نمی شناختن حالا تبدیل شده بود به یه مکان بی روح و شلوغ.... تمام صندلی ها به خاطر این که نوچه های پارا از میونشون رد شده همون طور که تکیم به در بور لیز خوردم پایین... سرم و رو زانوهام گذاشتمو زانو هام و بغل کردم ... دیگه نتونستم تحمل کنم و همه اشکام و روونه کردم.. اشک ریختم...... زار زدم.... هق هق کردم..... به این زندگی گند و این شانس گندیده.... آخه من چه گناهی کردم که باید یه همچین سرنوست تلخی داشته باشم؟ اون از اول که مادرم و گرفتی.... اون از دومیش که پدرم و سنگ کردی... بقیشم که بماند از بس زیاده بالشت تنفسی زانکو یادم نمیاد... ولی.... ولی این آخری خیلی بد و غیر قابل تحملم بود... وای خدایا غیب شدن عشق ادم تو روز عروسیمون واقعا تلخه... حتی بیش تر از اونی که به نظر میاد. ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,05 در ساعت ساعت : 15:52 این دنیا ارزش دوست داشتن کسی رو نداره.این و به خوبی درک کردم.... اونم نه یک بار بلکه چندیدن بار...______استفاده کردین و به اندازه کافی نابود شدم.. جوazanin**a , sara.HB , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ , سورنا۲۰۰۰ , عاطفه دلنواز 1393,07,21, ساعت : 16:03 Top | #132 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای S dis.nzh , nazanin**a , rahha , sara.Hختن رو گونه هام... بازم که من گریم به هق هق تبدیل شد... خسته و خجالت زده از ضعفم بالشت تنفسی زانکو خودم و انداختم رو تخت و مث بچه ها سرم و تو بالش غایم کردم و اشک ریختم.اما بازم آروم نشدم احساس خفگی میکردم و دمای بدنم هر دیقه داشت بیشتر میشد ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,05 در ساعت ساعت : 15:55 14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . یر خنده: _شوخی باحالی بود... وای خدایا مردم از خنده. همون طور می خندیدم که یهو خندم قطع شد .... اب دهنم و با استرس قورت دادم... دمای بدنم باز داشت زیاد میشد. ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,05 در ساعت ساعت : 16:03 12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , rahha , sara.HB , seda-a , setareh06 , TaraStar 1393,07,26, انگار ھمیشه حرف ”ر” اضافه است ساعت : 22:51 Top | #135 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 765 میانگین پست در روز 3.50 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,977 تشکر شده 3,924 در 561 پست حالت من Sepasgozar اندازه فونت پیش فرض این و به خوبی حس میکردم.... استرس تو تک تک گلبول های خونم حس میکردم. در یهلحظه موندم باید چی کار کنم.... ناراحت باشم.... خوشحال باشم... گیج باشم...سردرگون باشم؟ ولی من تو اون لحظه داشتم پازل به هم ریخته ی ذهنم و درست میکردم... امیتیس .... ارمیلا.... ارشان...ناخدا گاه اسم ارشم دنباله این اسم ها اومد. سرم و بلند کردم و به ارش نگاه کردم... این ارشه؟ بالشت طبی زانکو بایکم دقت فهمیدم هامونه....چییییی؟ هامون؟ این چرا با قیافه خودشه؟ سرم و تو هال گردوندم که ارش دیدم اخم کرده بود و به میز جلوش خیره بود. در یه حرکت جو گیرانانه بلند شدم و یغه ارش و گرفتم.. محکم خورد به میز و چای داغ ریخت رو پام ولی داغی اون کجا داغی خودم کجا؟داشتم اتیش می گرفتم از این همه مجهولی که تو زندگیم بود. رو به ارش با صدای بلندی گفتم: _ تو..... توی نامرد... تو یه... زورم میومد... زورم میومد بگم اون یه نیمه جنه.... اون یه نامرد بود. ارش دستاش و گذا شت رو دستام و خواست حرف بزنه که با چهره در هم دستاش و برداشت و گفت: که مخصوص خودشه تاریک و سیاه بشه.