دوستانمان وساطت کردند

---------------------------------------------------------------------------------

دوستانمان وساطت کردند

گفتم بخشیدمش

اما نگفتم به یکی دیگه …

ا    _ پدرام اروم باش تو خیلی داغی.     داد زدم:     _ داغیم به خاطر اینه که یه عمر از کسی که فکر میکردم داییمه و بهترین دوست و همدمه بالشت تنفسی زانکو دروغ شنیدم... داغیم به خاطر عصبی بودن از دست یه بازیگره...هه افرین تو واقعا عالی بازی کر ساعت : 15:56   12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ   1393,07,22, ساعت : 20:30 Top | #134 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.50 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,977     تشکر شده 3,924 در 561 پست حالت من  دی.     یهو یه چ زیزی اومد تو ذهنم:     _ ولی جلو یه چیز نتونستی خوب.نقش بازی کنی اونم صدای جیغ نیلو که برات ازا....     یهو صدا خشک بالشت تنفسی زانکو ارمیلا یا بختر بگم مامانم اومد:     _ ارش هیچ تقصیری نداره پدرام من به اون گفته بودم از تو مخفی کنه.     نفس عمیق و لرزونی کشیدم.... ارش و پرت کردم رو صندلی که بود... به سمت در رفتم... دیگه بیش از حد داغ شده بودم... جوری که فرود اومدن قطره های عرق رو روی مهره کمرم به خوبی حس می کردم.     *aren* , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahطور که موهام و از تو صورتم میزدم بالا به فرد مجهول که ایناز بود نگاه کردم.     خدا رو شکر شلوارم و در نیاوردم وگرنه بی ابرو و اب زیر میشدم.     صداش در حالی که به گل برگ های رو اب زل زده بود بلند شد:     _ من میدونستم.     با بهت و تعجب و کمی خشم نگاهش کردم که سنگینی نگاهم و احساس کرد و نگاهش و به چشمام دوخت... لبخند شیطونی بالشت تنفسی زانکو که اکثر اوقات میزد و زد و ادامه داد:     _ ولی خو هیچی در باره ارمیلا و چی کاره بودنش ن     دلم هوای ازاد میخواست ... دلم جیغ کشیدن میخواست(آخه من خر از بچگی عادت دارم وقتی دلم گرفته جیغ بکشم به لطف پدرمم خونمون اکثر اوقات خالی بود ) بعد از این که کمی آروم شدم بی درنگ بلند شدم و بدون نگاهی به خودم تو ایینه سویچ سانتافه نیلو رو برداشتم... یاد بار اولی افتادم که این ماشین و دیدم اون جا داغون بود کلی خش روش بود یکی از ایینه هاشم افتاده بود... اه کشیدم. اون موقع بعدش نیلوفر و بعدش دیدم. همون موقع که بردیمش بیمارستان.     با شونه های افتاده از اتاق زدم بیرون .. تا رسیدن به ماشین گل زده چند نفری صدام کردن که اهمیت ندادم ولی پریا(دختر عمم) ول نکرد و تا دم در دنبالم اومد     _ پدرام داداشی بالشت تنفسی زانکو اخه کجا داری میری؟     چشم از گلای روی ماشین گرفتم و بهش نگاه کردم... در ماشین که نیمه باز بود و بستم رفتم جلوش... شانه هاشو تو دستام گرفتم و به چشمای درشتش که ارایش خیلی زیبایی روش بود نگاه کردم:     _پری جان نیاز به تنهایی دارم...     بغض کرد:     _اخه کجا داری میری؟     به زور لبخند زدم و بی توجه به سوالش گفتم:     _ میشه عمه رو دس به سر کنی؟     با سرعت سرش و به نشونه تایید تکون داد. اخرین نگاه و به چشمای پر اشکش انداختم و رفتم تو ماشین نشستم و با سرعت شروع کردم به روندن. نمیدونستم کجا ولی با سرعت میروندم... انقدر روندم که باز چشمام پر اشک شد.. انگار غیب شدن نیلو یه تلنگر بود که من بفهمم چقدر بد بختم و بی چارم.چقدر درد تو زندگیم کشیدم... چقدر کمبود محبت بالشت تنفسی زانکو داشتم.     اشکام ریخت ... مشت محکمی زدم روی فرمون ...     _ خدایا چرا؟چرا من انقدر باید بد بخت باشم؟ کم نیست ۲۵سال که خودم و زدم به بی خیالی؟ مادرم و گرفتی گفتم خودت صلاح و میدونستی... کاری کردی پدرم ازم متنفر بشه گفتم جهنم مادر که نداشتم پدرم روش... تو زندگی عادیم کم بد شانسی کوچیک و بزرگ نداشتم.     سرم درد می کرد و چشمام درد می کرد و می سوخت.. انقدر رت همون جایی ایستاده بودم که سپهر اون زمان ایستاده بود.. از دوباره بغض کردم چون یاد گریه های نیلو افتادم... یاد این که اون چطور تو اون مرداب فرو رفت...     یهو شروع کردم به جیغ زدن.. تا توان داشتم جیغ زدم و از خدام گله کردم.. خیلی بده... خیلی بده که دل خودت به حال خودت و سرنوشتت بسوزه.. دیگه زانوهام تحمل.وزنم و نداشت  بالشت طبی زانکو   .. افتادم رو زانوهام.. تیر بدی کشید ولی اهمیت ندادم. و به گلم ادامه دادم:     _ خدایا چرا من؟ چرا از بین این همه ادم من باید اتش افراز می بودم؟چرا منی که تمام اجدادم انسانن باید یه موجود ماورایی باشم؟     احساس بدی داشتم... به این که من اتش افرازم... به خودم و انسانیتم شک داشتم.. در کمال تاسف به مادرم شک داشتم... من خر انقدر خودم و زده بودم به بی خیالی که تو این ۲۵سال سنم مطمنم فقط پنج سالش و از مامانم یاد کردم.. من خیلی بی معرفتم.. من چون از اول مادرم نبوده اصلا عادت به داشتنش نداشتم که نداشتنش بخواد برام سخت باشه.     _ تو باید به خودت حق بدی... حق داری که به مادرت فکر نکنی.     بدون این که برگردم و بهش نگاه کنم گفتم:     _ هیچ حقی نداشتم. من یه...     پرید وسط بالشت تنفسی زانکو حرفم و با صدای آرومی گفت:     _ بی خیالش.. الان بهتره بیای خونه.. استاد باهات کار مهمی داره... چند نفرم هستن که مشتاق دیدارتن.     با تعجب بلند شدم و برگشتم.. خیلی بهش مشکوک شده بودم واسه همین چشمام و ریز کردم و بهش زل زدم که یه ور لبش به نشونه لبخند رفت بالا:     _ من رفتم.     _ هوی... کجا؟     بهش که تو هوا معلق بود نگاه کردم ولی اون بدون نیم نگاهی رفت... تو این چند ماه هممون یاد گرفته بودیم قدرت ویژمون و چه طور کنترل کنیم ولی مال من مشکل داشت هنوز وقتی عصبی میشم نمیتونم خودم و کنترل کنم.. یه نمونش همین امروز که به شدت دمای بدنم رفت بالا.... رفتم پایین و سمت ماشین.. احساس می کردم گلوم درد میکنه. اوووف منم چه گورخریم از اون موقع دارم یه بند جیغ میکشم مث ای کاش … دخترا بد می گم احساس درد دارم.. سروار ماشین شدم و بازم با بالا ترین سرعت ممکن روندم. جوری که به یه ربع نرسیده بود که رسیدم.     رفتم تو... همه بودن به جز اقوام من... رفتک جلو و با آرش(ارش چرا واستاده و نرفته؟؟) اقا احسان دست دادم حوصله بقیه رو هم ندارم پس بی خیال دست نمیدم ولی تو این جمع سه نفر بودن که نمیشناختمشون... یه پسر و یه خانوم و یه دختر.. جلل خالق چشمای این زنه چقدر اشناست انگار یه جا دیدم ولی کجا؟     خواستم یکم فکر کنم که یهو زن پرید به سلامتی نپرید این زیادی شلوغش کرده_ و بغلم کرد.. با بهت بهش که بغلم کرده بود و های های می دونستم.     یه ابروم و دادم بالا و پرسیدم:   وندم که خودم و یه جای اشنا دیدم.     بعد کمی دقت فهمیدم همون جاییم که سپهر من و ارش و اورده بود که راجب قدرتشون بهمون بگه... گفتن که نگفت ولی به بدترین شکل ممکن نشون داد.. واقعا اون جا قلبم داشت تو حلقم میزد.       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,05 در ساعت   Sepasgozar   اندازه فونت پیش فرض      به خاطر همین کارشون بود که من تصمیم به انتقام گرفتم... انتقام از سپهر چون خیلی بد بهمون گفت وگرنه من اصلا با نیلو و ایناز کار نداشتم... من فقط یه جا شانسم گرفت اونم این جاست که نیلو خیلی مهربون و بخشندس و خیلی راحت من و بخشید که ازش پنهون کردم... ولی خودم هنوز خودم و نبخشیدم و عذاب وجدان خیلی بدی دارم که از نیلوفر که عشقم بود پنهون کردم که آتش افرازم...     به پایین نگاه کردم... درس  _ چرا؟چطور؟     مث من یه ابروش و داد بالا و گفت:     _ چون ایشون وری وری ماهر تشریف دارن و کاری کردن که توی حافظه ارش و هامون و استاد جایی کردم نیست؟چرا؟کجاست؟کی بردتش؟   استخر رفتم.. بدون در آوردن شلوارم به خاطر فرد مجهول پشتم پریدم تو اب... تنها چیزی که میتونستی من جهنمی رو اروم کنه.. بعد از چند دقیقه زیر اب موندن رفتم اون سمت استخر و اومدم بیرون و همون بخش بالشت طبی زانکو دوم:     آتش افراز گمشده(خانواده پیچیده ما)    B , seda-a , setareh06 , TaraStar , عاطفه دلنواز   1393,07,21, ساعت : 23:21 Top | #133 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.50 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,977     تشکر شده 3,924 در 561 پست حالت من     Sepasgozar   اندازه فونت پیش فرض گریه می کرد نگاه کردم..     یهو به خودم اومدم و با انزجال شونه هاش و گرفتم و از بغلم بیرونش____________میدونی چرا حالتم سپاسگذاره؟؟؟؟چون واقعا سپاسگذار افرادیم که از سادگیم استفاده کردن و ازش به عنوان یه اسلحه برای نابودیم استفاده کردن...اغا بس ...... به اندازه بالشت طبی زانکو کافی از سادگیم  کردم و با اخم نگاهش کردم.     صدا پر از سرزنش استاد اومد:     _ آرمیلا میذاشتی حد اقل یه توضیح بدم.     زنه که فهمیده بودم اسمش ارمیلاست همون طور که تو چشمای من اخمو زل زده بود گفت:     _ آمی تو مث من نیستی که یه عمر جیگر گوشت ازت جدا باشه.     ابروهای تو هم گره خوردم پرید بالا و با تعجب نگاهش کردم.. ولی اون باز اشکاش ریخت.. اه این دیگه کیه و چشه؟     برگشتم و اول به استاد بعدم به هامون و ارش که سراشون پایین بود نگاه کردم.. از تعجب شاخ در آوردم هامون؟ ارش؟     .با گیجی به استاد نگاه کردم که زد به شونه ارش و گفت:     _ ارش پاشو ارمیلا رو بگیر.     چشمام گرد تر شد... نمیدونم چرا ولی با شنیدن لحن صمیمی استاد یاد اون سری افتادم که ارش به استاد گفت امی بالشت طبی زانکو ... ارمیلام گفت امی.. متانم گفت امی... خدایا دارم گیج میشم.     ارش اومد و شانه های امیلا رو گرفت و نشوندش رو مبل. رو به دختره گفت:     _ آرام جان پاشو یه لیوان اب بیار.     به دختره نگاه کردم.. اون سر به زیر رفت تو آشپزخونه.. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:     _ این جا چه خبره؟     امیتیس گفت:     _ پدرام میشه بشینی؟     پوزخندی زدم و نشستم:     _خوب؟     امیتس داشت من من میکرد که گفتم:     _ بی مقدمه برو سر اصل مطلب.     نفس عمیقی کشید انگار خیلی کلافس:     _ اممم. تو تا حالا سر قبر مادرت رفتی؟     با تعجب نگاهش کردم... واسم جای سواله که چرا من امروز من انقدر باید با مادرم درگیرم... مثی که خودم کم بودم استادم اضاف شد.     وای خدایا حالا چی بگم؟ به همه نگاه کردم .. همه به بالشت طبی زانکو من زل زده بودن... ای تف تو ذاتتون من بد بخت الان که بدتر هول میشم.     ارنجام و گذاشتم رو زانوهام و با دستام صورتم و پوشوندم و گ     خیلی اروم زمزمه کردم:     _نچ.     حس می کردم هیچ کس نفس نمیکشه.. سرم و بلند کردم که ایناز و دیدم.. مثی که الان اومده چون از اون موقع نبود. لبخندی زد که دلگرم شدم..جوابش و خیلی مسخره دادم و امیتیس نگاه کردم... ادامه داد:     _ مادرت .... مادرت نمرده.     یه ابروم و دادم بالا و گرنم و کج کردم... یهو اخم کردم و به ارمیلا نگاه کردم که با چشمای اشکیش که من زل زده بود.. باز به امیتیس نگاه کردم.     نگاهم در چرخش بود.... ارمیلا... امیتیس... ارمیلا... امیتیس... ارمیلا... امیتیس... و در اخر رو همه...     باز یهو حالتم عوض شدم و زدم   همون طور که میرفتم سمت در صدای بالشت طبی زانکو قدم هایی رو پشت سرم شنیدم ولی اهمیت ندادم و به راهم و همین طور به باز کردن دکمه های پیراهنم ادامه دادم.     رسیدم تو حیاط... دیگه خبری از زیبایی چند ساعت قبل نبود.. هوا شرجی حالم و بد می کرد واسه همین سرعت قدم هام و بیشتر کردم و به سمت بودن پخش زمین شده بود.... اکثر دسته گلا پر پر و مچاله افتاده بود تو باغ.... خدمتکارا با شونه های افتاده داشتن صندلی هارو جا به جا میکردن و آرشان حمیدی که خودش، خودش و دعوت کرده بود هم ماتم زده رو یه صندلی زیر درخت نشسته بود... هه...     بازم بغض کردم. یادم اومد که این آدم پست فطرت از نیلو متنفره. یادم اومد که چطور بدون هیچ احساسی می خواست جون دخترش و به خطر بندازه و بازم اون و پیوند بزنه.     چهره نیلو تو اون لباس عروسی و با اون بالشت طبی زانکو آرایش زیبا اومد تو ذهنم..     اه بازم که این اشکای بیکارم ری قسمت اول.... پدرام....     با بهت به جای خالی نیلو نگاه کردم.... الان دقیقا چی شد؟این صدای همهمه برای چیه؟سپهر کو؟     هر لحظه دیدم تار تر میشد درد گلوم بیشتر و صدای همهمه ضعیف تر میشد اما با کشیده شدن دستم توسط آرش به خودم اومدم و صدای همهمه مث جیغ تو گوشم پیچید:     _ پدرام خوبی؟     خوبم؟این چه سوالی بود الان که نیلو رفته من چه جوری خوب باشم؟ وای خدایا ینی چی؟ چرا هنوز گیجم؟ خدایا دارم دیوانه می شم.     آرش دستم و یه تکون محکم داد که با پرخاش و چشمای خیس نگاهش کردم.     _ هوی پدرام کوشی؟     _گمشو آرش.     قبل این که اشکام بریزه این جمله رو به سختی گفتم و به سرعت به طرف اتاقی که قبلا مال نیلو بالشت تنفسی زانکو بود و از امروز قرار بود مال هر دومون بشه پناه آوردم.  ری که دیگه هیچ شباهتی به خودم ندارم...اره این من نیستم... من اون کسیم که شماها درستش کردین...  14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , 021vesta , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , n   با ورودم به اتاق سرم و بالا گرفتم تا اشکام که تو چشمام جمع شده بود نریزه ...     سرم و آوردم پایین که با کل دیزاین جدید اتاق و همچنین تختمون که پر بود از برگ گل های مختلف بود رو به رو شدم...     _ خدایا چی؟ الان نیلوفر تنها دختری که بهش علاقه پیدanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.50 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,977     تشکر شده 3,924 در 561 پست بالشت تنفسی زانکو حالت من     Sepasgozar   اندازه فونت پیش فرض      بلند شدم.... رفتم سمت پنجره و به بیرون نگاه کردم... مکانی که تا چند دقیقه پیش منبع شادی بود و آدماش سر از پا نمی شناختن حالا تبدیل شده بود به یه مکان بی روح و شلوغ.... تمام صندلی ها به خاطر این که نوچه های پارا از میونشون رد شده   همون طور که تکیم به در بور لیز خوردم پایین... سرم و رو زانوهام گذاشتمو زانو هام و بغل کردم ... دیگه نتونستم تحمل کنم و همه اشکام و روونه کردم..     اشک ریختم......     زار زدم....     هق هق کردم.....     به این زندگی گند و این شانس گندیده.... آخه من چه گناهی کردم که باید یه همچین سرنوست تلخی داشته باشم؟ اون از اول که مادرم و گرفتی.... اون از دومیش که پدرم و سنگ کردی... بقیشم که بماند از بس زیاده بالشت تنفسی زانکو یادم نمیاد... ولی.... ولی این آخری خیلی بد و غیر قابل تحملم بود... وای خدایا غیب شدن عشق ادم تو روز عروسیمون واقعا تلخه... حتی بیش تر از اونی که به نظر میاد.       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,05 در ساعت ساعت : 15:52       این دنیا ارزش دوست داشتن کسی رو نداره.این و به خوبی درک کردم.... اونم نه یک بار بلکه چندیدن بار...______استفاده کردین و به اندازه کافی نابود شدم.. جوazanin**a , sara.HB , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ , سورنا۲۰۰۰ , عاطفه دلنواز   1393,07,21, ساعت : 16:03 Top | #132 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای S     dis.nzh , nazanin**a , rahha , sara.Hختن رو گونه هام... بازم که من گریم به هق هق تبدیل شد...     خسته و خجالت زده از ضعفم بالشت تنفسی زانکو خودم و انداختم رو تخت و مث بچه ها سرم و تو بالش غایم کردم و اشک ریختم.اما بازم آروم نشدم احساس خفگی میکردم و دمای بدنم هر دیقه داشت بیشتر میشد       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,05 در ساعت ساعت : 15:55   14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .   یر خنده:     _شوخی باحالی بود... وای خدایا مردم از خنده.     همون طور می خندیدم که یهو خندم قطع شد .... اب دهنم و با استرس قورت دادم... دمای بدنم باز داشت زیاد میشد.       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,05 در ساعت ساعت : 16:03   12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , rahha , sara.HB , seda-a , setareh06 , TaraStar   1393,07,26, انگار ھمیشه حرف ”ر” اضافه است ساعت : 22:51 Top | #135 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.50 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,977     تشکر شده 3,924 در 561 پست حالت من     Sepasgozar   اندازه فونت پیش فرض      این و به خوبی حس میکردم....     استرس تو تک تک گلبول های خونم حس میکردم.     در یهلحظه موندم باید چی کار کنم.... ناراحت باشم.... خوشحال باشم... گیج باشم...سردرگون باشم؟     ولی من تو اون لحظه داشتم پازل به هم ریخته ی ذهنم و درست میکردم... امیتیس .... ارمیلا.... ارشان...ناخدا گاه اسم ارشم دنباله این اسم ها اومد.     سرم و بلند کردم و به ارش نگاه کردم... این ارشه؟ بالشت طبی زانکو بایکم دقت فهمیدم هامونه....چییییی؟ هامون؟ این چرا با قیافه خودشه؟ سرم و تو هال گردوندم که ارش دیدم اخم کرده بود و به میز جلوش خیره بود.     در یه حرکت جو گیرانانه بلند شدم و یغه ارش و گرفتم..     محکم خورد به میز و چای داغ ریخت رو پام ولی داغی اون کجا داغی خودم کجا؟داشتم اتیش می گرفتم از این همه مجهولی که تو زندگیم بود.     رو به ارش با صدای بلندی گفتم:     _ تو..... توی نامرد... تو یه...     زورم میومد... زورم میومد بگم اون یه نیمه جنه.... اون یه نامرد بود.     ارش دستاش و گذا شت رو دستام و خواست حرف بزنه که با چهره در هم دستاش و برداشت و گفت:  که مخصوص خودشه تاریک و سیاه بشه.

---------------------------------------------------------------------------------

چه پر جرأت میشود در برابرت

---------------------------------------------------------------------------------

چه پر جرأت میشود در برابرت

کسی که میفهمد از ته دل دوستش داری …

پایه عکاسی مونوپاد   فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      .DNAـ     ـ مال کیه؟     ـ سواد داری؟ مال تو.     اخم کردم:     ـ این جا چی کار میکنه؟     پارا: پرو نشو دیگه و یه سره سئوال نکن... اومد باهات حرف بزنم.     ـ من با تو ندارم.     پارا: منم با تو ندارم ولی میخوام بهت هشدار بدم... درباره معشوقت.     اخم کردم و آروم گفتم:     ـ کی؟     لبخندی زد:     ـ پدرام....     ـ درباره اون چی میخوای بگی؟     بی توجه به سئوالم گفت:     ـ شما آتش افراز و پیدا نکردین نه؟     ـ نه.     لبخندش پر رنگ تر شد:     ـ می دونستین اون خودش و از شما غایم کرد؟   هارو خوب کنم. خیلی حال پایه عکاسی مونوپاد به هم زنه.. اون قدرت ویژه      نیلو....   دوست دارن ولی نتونی این و بهشون ثلبت کنی و اون ها بازم تو جاهلیتشون بمونن.....     در عجبم چرا من؟؟؟ چرا من باید بهشون ثابت کنم که هم و دوست دارن؟؟؟ چرا تا به این یکی میگم طرفت خودکشی کرد قلبش میاد تو دهنش و به اون یکی میگی دوست داره میخواد من و قانع کنه که نع نداره؟؟؟ در صورتی که من تو همون لحظه و همون ثانیه از اون یکی میپرسم دوسش داری؟؟؟ میگه خیلی..     دیگه خسته شدم خودم و به اب و اتیش زدم ولی نفهمیدن... به خدا دیگه نا ندارم.... الانم  دیگمم اینه که میتونم دمای بدن رو زیاد کنم.خیلی چرتِ... من به خاطر این کهکه هر دو تو فاز خودکشین.... دیگه دارم به زنده بودنشون شک میکنم.....امید وارم سر عقل بیان و از اون فاز خودکشی لعنتی که داره عذابم میده بیان بیرون....  13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , ستاره نادیان , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 20:58 Top | #122 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت  عنصرم از همه قوی تره قدرتم از همه بی خود تر.. نیلو که عنصرش از همه ضعیف تره قدرتش از همه بهتره... خون افرازی... پایه مونوپاد به نظر جالب میاد.     یه چایی گذاشتم و رفتم تو حال و نشستم جلو تی وی... یهو یکی کنارم ظاهر شد.. طرف مثی که خیلی بی خیال بود چون کنارم نسشت و گفت:     ـ سلام.     چشمام گرد بود... آب دهنم و قورت دادم:     ـ تو کی هستی؟     برگشت و با لبخند نگام کرد.. خیلی شیک بود همه موهاش سفید بود یه کت شلوار دود رنگ هم تنش بود.چشماشم بنفش بود.. رگه های چشماشم آبی تیره بود:   16 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRraStar , آنا تکـ , بانوی دریاها , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 21:03 Top | #128 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل پایه عکاسی مونوپاد سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      ـ زمان ما برای بزرگتر فعل جمع به کار میبردنا پدرام خان...     چشمام گرد تر شد:     ـ من و از کجا میشناسی؟     ـ من از بدو تولدت میشناسمت.     با گیجی نگاهش کردم... حالت چشم , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nilofar2248 , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , آنا تکـ , بانوی دریاها , س   چشمام گرد شد:     ـ اون می دونه آتش افرازِ؟     ـ آره... آمیتیس هم میدونه... و اما داره بهش آموزش میده.     ـ چرا تایتان به ما نگفت؟     پوزخند زد:     ـ اگه قرار بود بگه از اول می گفت کیه دیگه..     ـ اون یارو مارو میشناسه؟     خندید:     ـ آره چه جورم.     مشکوک پرسیدم:     ـ ما هم پایه عکاسی مونوپاد اون و میشناسیم؟     لبخندش محو شد:   ت بیاره زندت نمیذاره..     چشمکی زدم و خواستم جواب بدم که صدای کف زدن اومد:     سپهر: آفرین بر تو نیلو که خیلی راحت تونستی کارم و پیش بینی کنی.     به اکراه دستم و برداشتم و برگشتم سمتش:     ـ سلام.خوبی.؟!؟!؟؟!     به هر دومون اشاره کرد و گفت:     ـ مثی که تو بهتری!!     ـ شک داشتی؟     ـ آره...     ـ دیگه نداشته باش...     سپهر اومد جلو گارد گرفت پایه عکاسی مونوپاد که بزندتم ولی من سریع رفتم عقب:     ـ بی خیال سپهر من عصبی بش دما بدنم میره بالا هنوزم یاد نگرفتم که چه جوری کنترلش کنم. مطمئن باش ه این دعوا به ضرر هر دومون میشه.   14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , آنا تکـ , بانوی دریاها , پرنیا بابایی   1393,07,18, ساعت : 21:09 Top | #129 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز      ـ چرا یه راست نمی پرسی کیه؟     جدی گفتم:     ـ می گی؟     ـ البته.     با صدا لرزون پرسیدم:     ـ اون کیه؟     لبخند خبیثی شد:     ـ معشوقت.     داد زدم:     ـ چــــی؟ پدرام؟        بعد از این که با اونا از تو اتاق غیب شدم تو یه اتاق دیگه ظاهر شدیم. با گیجی به اطراف نگاه کردم که صدای خودم و شنیدم.     ـ« سلام... نیلوفر.»     پارا اومد و جلوم ایستاد... رد چنگال های پدرام روی صورتش مونده بود... نوچه هاش هنوز دستام و ول نکرده بود واسه همین به اونا اشاره کرد.. اونام دستام و ول کردن و غیب شدن!     ـ با من چی کار داری؟     رفت و پشت یه میزِ پز از غذا نشست...وای غذا...     پارا: می خوایم یه کپ دوستانه بزنیم!     پوزخندی زدم:     ـ هه دوستانِ... من و تو چیمون شبیه پایه عکاسی مونوپاد به دوستِ که میگی کپ دوستانِ.؟!؟!؟     اخمی کرد و گفت:     ـ تو یادت نمیاد... ولی من و تو دوستای خیلی خوبی برای هم بودیم.     با پرخاش گفتم:     ـ آره یادم نیس ولی تو که یادتِ باید بهت بگم که من از اون روز که فهمیدم دوست تو بودم هزاران بار دعا کردم که ای کاش به جا دوست باهات دشمن می بودم... اون وخ تو به این تبدیل نمیشدی.     به بدن سوختش اشاره کردم که صدایی اومد که از ته دل از متنفرم:     ـ« دوستی شما ربطی به فضولی تو نداره.»     بهش نگاه کردم... گفتن کلمه پدر براش زیادیه.     ـ تو این جا چی کار میکنی؟ اصلا با ما چی کار دارین؟     رفت و کنار پارا نشست:     آرشان: با دوستات هیچ ولی با تو... بی خیال اینا... بهترِ بیای و غذا بخوری چون به انرژی نیاز پیدا میکنی.     داد زدم:     ـ با من پایه عکاسی مونوپاد چی کار دارین؟     یهو یکی موهام و از پشت کشید بعد هلم داد جلو که افتادم جلو میزشون:     پارا: فضولی نکن... الانم بهترِ بیای غذا بخوری.     سرم پایین بود و موهام ریخته بود دورم... اتاق تو سکوت فرو رفت... بلند شدم.. نبودن. هیچ علاقه ای به خوردن نداشتم... اول یکم اتاق و گشتم.. فقط یه کمد و همون میز با یه تخت توش بود.. یه جا هم به جا دیوار پرده بود... با ترس و کنجکاری رفتم طرفش و زدمش کنار...مث آزمایشگاه بود... دوتا تخت که چندین دستگاه که ازش سر در نمیاوردم اون جا بود.یه میز هم بود... رفتم طرفش... یک دفتر بود... برش داشتم و ورقش زدم... نیلوفر...پاراتیس...     ـ اسم من این جا چی کار میکنه؟     مث یه نوع دی اِن ای بود... گروه خونی و کلی چیزای دیگه هم بود...چه جالب.. نمیدونستم جن ها خون دارن.. پایه عکاسی مونوپاد اصلا دارن؟...اوووف... اینا دیگه چیه؟؟ این جا چی کار میکنه؟     ـ« تو این جا چی کار میکنی؟»     جیغ کشیدم و دفتر از تو دستم افتاد.. برگشتم طرف پارا که خشمگین بهم نگاه میکرد. به دفتر اشاره کردم:     ـ این چیه؟     پوزخندی زد:       خیلی سخته بین دو نفر باشی که دیوانه وار همه رو***   14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , آنا تکـ , ستاره نادیان , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 20:59 Top | #123 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم پایه عکاسی مونوپاد نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      قسمت بیست و ششم...پدرام...     مشتی تو دهن پسر رو به روییم زدم.... افتاد... رفتم طرفش و بلندش کردم... فکر کنم دست یار پارا باشه چون از اول این بود که همش دستور میداد:     ـ پارا و نیلوفر کجان؟     دستم و گذاشتم پشت گردنش و مجبورش کردم زانو بزنه... با پوزخند جواب داد:     ـ الان باید جواب بدم؟     تو دستم آتیش درست کردم و بردم تو چند میلی متری صورتش قرار دادم و با پوزخند مث خودش گفتم:     ـ الان میخوای جواب ندی؟     با ترس گفت:     ـ تو کی هستی؟     ـ فضولی؟     سپهر و آیناز هم اومدن... سپهر تا رسید یه لگد زد تو شکم پسره که خم شد:  اش خمار بود... یه جورایی آشنا میزد.. پایه عکاسی مونوپاد پیرمرده بی توجه به تعجب من شروع کر به بیوگرافی دادن:     ـ من آرسامینم... البته آرسام صدام میکنن... من یه انسانم.... یه نیمه جن... و یه جن... من بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم فقط یه چیزی..     به من که با دهان باز نگاه میکرد نگاه کرد و لبخندی زد و گفت:     ـ بچه های افسانه ای من در آینه به کمکت نیاز دارن پدرام تنهاشون نذار...     بعد این حرفم غیب شد و من رفتم تو فکر و با صدای سوت کتری به خودم اومدم.     بی خیال چایی شدم و زدم بیرون و رفتم خونه نیلو.     نیلو: سلام  پایه عکاسی مونوپاد  چطوری؟     ـ خوب.. دستت چطوره؟     به دست گچ گرفتش نگاه کرد و گفت:     ـ هی بد نی.     دستم و انداختم دور شونش:     ـ ایشالا زود خوب میشی..     رفتیم تو که نیلو نگران گفت:     ـ پدرام..     ـ جون؟؟     لبخند پر استرسی زد و گفت:     ـ سپهرم هست..     به استرسش خندیدم و گفتم:     ـ خو که چی؟     اخمی کرد و آروم زد به شکمم:     ـ دیوونه اون گیر 3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض     پایه عکاسی مونوپاد مثی که بی خیال شد و از کنارم رد شد و رفت.. ولی یهو زد به پا که نزدیک بود بیوفتم ولی به کمک نیلو نیوفتادم.      رفتیم نشستیم... بعد چند دقیقه هم آیناز اومد. همون طور نشسته بودیم و حرفای متفرقه میزدیم که یهو سپهر رو به من گفت:      ـ هستی عروسی هامون و با هم بگیرم؟      چشمام گرد شد و گفتم:      ـ چــی؟      با تعجب نگاهش کردم بعدم به نیلو... فکر کنم نیلو از تردید و تعجبم دلخور شد ولی خوب... من تا حالا به عروسی فکر نکرده بودم... وای من ازدواج کنم؟ بابا چی میگه؟ عمه پری چی؟؟ وای ینی من انقدر نیلو رو دوست دارم که بخوام شریک زندگیم کنمش؟      خودم سریع جواب دادم: البته..      رو به سپهر گفتم:      ـ من در این باره تصمیم نمی گیرم... این تصمیم گیری رو میذارم به عهده خود نیلو.      به نیلو که پایه عکاسی مونوپاد نگاه کردم دیدم لبخندی زده.. دستم و گذاشتم پشتش رو مبل و به اون دوتا نگاه کردم.      آیناز ابرهاش و داد بالا و زد پس کله سپهر:      ـ سپی یاد بگیر..      سپهر: ای درد بی درمون... سپی و درد... آخه دخترِ ی گستاخ ما هنوز نرفتیم خونه خودمون دستت روم بلند شد؟      آیناز یکی دیگه زد:      ـ بحث و عوض نکن ببین چه خوشکل جواب داد بهت.      سپهر چشم غره ای بهم رفت که نیشم گشاد تر شد... سپهر دستش و مشت کرد و جلو دهنش گرفت:      ـ عه عه عه آیناز؟ خوبه این نظریه خودت بوده هاااا.      آیناز کمی فکر کرد و گفت:      ـ واقعا؟      سپهر با لحن مسخره ای گفت:      ـ نه الکا"... گوسپند.      آیناز با حرص الکی بلند شد و کوسن ها رو برداشت و افتاد به جون سپهر. ولی بازم سپهر کم نیاورد و تمام اسم حیوونارو گفت پایه عکاسی مونوپاد و آنی رو مستفیض کرد. این وسط      من و نیلو خندیدم سپهر یه سره به آنی چشم غره میرفت... خلاصه اون شب قرار شد اواخر مرداد... درست روز تولد اصلی من جشن عروسیمون و با هم بگیرم. حالا میفهمم چرا اون روز هامون گفت 31 مرداد.... عنصر ماه مرداد آتشِ...       حالا اینا رو بی خی.... اصلا باوردم نمیشه من قرار ازدواج کنم...  19 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh   سپهر: زود باش بگو نیلو کجاست.     پسره پوزخندی زد... سپهر یغش و گرفت و بلندش کرد و تو صورتش داد زد:     سپهر: نشنیدم.     پسره خندید:     ـ هنوز کوچیکی سپهر خان که بخوای از سیا( مخفف سیامک) حرف بکشید.     سپهر هیچی نگفت اما خاک های زیر پای سیا به صورت گل پایه عکاسی مونوپاد در اومد و اومد بالا و دور پاهاش و گرفت:     سپهر: میگی...     سیا ابرو بالا انداخت... یهو جیغ کشید و همین طور سپهر داد زد:     ـ می گی یا نه؟؟؟؟!     سیا همون طور که ناله میکرد زیر لب گفت:     ـ گمشو بابا.     سپهر آتیشی مشتی بهش زد... خاک های دوی پای سیا هر لحظه داشت تنگ تر و فشورده تر میشد... یهو آیناز گفت:     ـ بریم سپهر بسه.     خندم گرفت... قیافه سپهر دیدنی بود... آیناز میتونه حافظه بخونه اون وخ این واستاده آزارش میده تا بگه کجاست.     خیلی سعی کردم نخندم ولی نشد... سپهر عصبی اومد طرفم و گفت:     ـ به چی میخندی؟     در کمال پرویی جواب دادم:     ـ چی نه کی... اونم به تو.     سپهر اومد مشت بزنه که دستش و گرفتم... یگفتن یا خیلی چیز های دیگه ولی تا حالا نشده بود کسی همچین پایه عکاسی مونوپاد چیز مهمی رو ازم پنهون کنه... منم برا پدرام نامحرم بودم..     با گرفته شدن دستم، به کنارم که پارا نشسته بود نگاه کردم:     پارا: گریه نکن... هیچ جنس مذکری ارزش گریه نداره... حتی داداشت.     با به یاد آوردن نیما پوزخندی زدم و اشکام و پاک کردم.با لحن خشک و سردی ادامه داد:     ـ میدونم زندس.     دماغم و کشیدم بالا و با تعجب نگاهش کردم:     ـ چی؟     ـ نخود چی... نیما زندس.. من از اون روزی فهمیدم که اومد پیش تو و اون دروغ هارو تحویلت داد.     ـ بسه... دیگه نمیخوام چیزی در رابطه با خانوادم بشنوم.     چیزی نگفت و بلند شد... باز با لحن خشکی گفت:     ـ بهتره غذا بخوری تا بعد پیوند به هوش بیای.     مث جت از جام پریدم:     ـ چی؟ چه پیوندی؟     لبخند کجی زد:     ـ برو غذات بخورد...     اخم کردم:   13 کاربر از پست پایه عکاسی مونوپاد Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , بانوی دریاها , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 21:01 Top | #125 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      ـ نمیخوام...     ـ باشه..     در کمتر از دوثانیه دور دستام فشار اومد... بهشون که نگاه کردم دیدم باز دو تا از نوچه های پارا گرفتنم... نگاهشونم کردم.. من و بردن سمت همون تخت ها.. صدا آرشان اومد:     ـ خوب پایه عکاسی مونوپاد ... بهتره آزمایش و شروع کنیم... فقط قبلش میخوام یه چیزی بهت بگم نیلو..     تقلا کردم که ولم کنن ولی نکردم... پدرم اومد کنارم و گفت:     ـ پدرام... شنیدم دوستش داری.     ـ برو به درک...     پوزخندی زد:     اندازه فونت پیش فرض      زدم زیر خنده:     ـ امر دیگه ای....؟     پارا عصبی بهم نگاه کرد رفتم سمت بچه ها که هنوز درگیر بودن.. یهو یکی دستم و گرفت.. برگشتم که با یه پسر روبه رو شدم... پارا گفت:     ـ سیامک زود باش بیا دستای من و باز کن.     کاراته یاد داشتم ولی کم اونم به لطف ایناز واسه همین یه فن و رو سیامکه پیاده کردم که خیلی خوب جواب داده ..خوش حال و شاد و شنگول برگشت که دستم به طرز فجیعی پیچیده شد طوری که صدا شکسته شدنش و شنیدم... جیغ خیلی بلندی کشیدم که همه به جز پدرام پایه عکاسی مونوپاد گوشاشون و گرفتن... پدرام هم اومد سمت من و سیامک و با اون هیکلش بی هوش کرد..  افراز گمشدس؟ چرا بهمون نگفت؟ چرا به من نگفت؟ وای نه....     همون جا لیز خوردم و نشستم رو زمین... اشکام جاری شد... پدرام هم مث بقیه شد... بقیه یا دروغ م   1,966  مردونگی   تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      من چیم؟!؟من برای کی مهم بودم؟؟؟ برای کی مفید؟ وای خدایا حالا که دقت میکنم میبینم من فقط یه موجود اضافیم تو زندگی اطرافیانم. چرا؟ خدایا چرا من نباید حداقل برای یه نفر مهم باشم؟     با ریختن اولین قطره اشک از چشمام به خودم اومد..     درسته من حتی برای یه نفرم مهم نیستم ولی برای خودم که مهمم.پس باید برای خودمم که شده زندگی کنم و زنده بمونم.     متاسفم پارا ولی من به این بدن عادت کردم و بهش نیاز دارم.     یهو یاد اون قدرتم افتادم که جن ها به صدای جیغم آلرژی دارن هه ینی همون حساسن... پس یه نفس عمیق کشیدم و خواستم شروع کنم به جیع کشیدن که ارشان گفت:     ـ نیلوفر فکر جیغ زدن از سرت بیرون کن. شغل خوبی دارم وگرنه دهنت و چسب میزنم.     با تنفر بهش نگاه کردم...موجود رو مخ... باید بگم متاسفانه خفه خون گرفتم.     با یه سرنگ که توش یه محلول بد رنگ بود به سمتم اومد... به نفرت نگاهم ترس هم اضافه شد ناخداگاه داد زدم:     ـ میخوای چی کار کنی؟     پوزخندی زد و جواب نداد.از دوباره داد زدم:     ـ نــــه.... پدرااااام.....     ناگهان صدای پا اومد... بعد صدای داد پدرام:     ـ داری چی کار می کنی؟     پارا دستور داد:     ـ همین الان بگیریدشون.     نمی دیدمشون ولی صدای دعواشون میومد... آرشان اومد که سرنگ و تو بازوم فروکنه ولی در یه آن آتیش گرفت...نا خداگاه گفتم:     ـ مرسی نشونه گیری.     اما بعد فهمیدم آتیش بود... آتش... پدرام بودِ...     پارا رو به بابام به پرخاش گفت:     ـ داری به چی نگاه میکنی؟ گمشو برو از دوباره یکی دیگه بیار.     بابا رفت بچه ها و گفت:     ـ شرمنده ولی این چها تا خیلی قوین و من جونم و دوست دارم...خدافظ..     پارا داد زد:     ـ آرشان بری زندت نمیذارم... آرشان...     بابا رفت.. ینی فرار کرد... برای اولین بار ازش ممنون شدم.. چشمام و بستم و خاصتم حس کنم کجا آب پیدا میشه و در کمال تعجبم تو نزدیکی خودم آب و حس کردم... چشمام و باز کردم وبه رو میز نگاه کردم... پارچ آب.... آب های توش و بلند کردم و آوردم رو دستبند های فلزی که باهاس دستام و به تخت وصل کرده بودن.     صدای پارا صی اومد:     ـ نیلو داری چه غلطی میکنی؟     ـ به تو چه؟     عصبی شد... ولی من به کارم ادامه دادم.آب پاشیدم رو فلز و تبدیلش کردم به یخ.. انقدر منجمدش کردم که فلزِ شکست... خوش حال بلند شدم که پارا گفت:     ـ بیا دستای من و باز کن.   14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , آنا تکـ , بانوی دریاها , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 21:03 Top | #127 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765    پدرام: نیلو.. نیلو خوبی عزیزم؟     ـ خفه شو!!!     با تعجب نگاهم کرد که با نفرت نگاهش کردم:     ـ ازت متنفرم پدرام تو هم مث بقیه خر فرضم کردی و بهم نگفتی...     بغض کردم:     ـ چرا پدرام؟ چرا نگفتی تو آتش افرازی؟     بدون پلک زدن اشکام سرازیر شد... با دیدن اشکام طاقت نیاورد و سرم و تو آغوشش گرفت و زمزمه کرد:     ـ من و ببخش نیلو... من و ببخش عشقم اون فقط یه خریت بود.     اشکام بیشتر شد... دستمم خیلبی درد میکرد.... ولی این که کنار پدرام بودم واسم خیلی خوب بود و همه چیز و فراموش کردم و دست سالمم و دور کمرش حلقه کردم...     ********     قسمت بیست و هفتم( آخر ).... پدرام....     طبق معمول رو پایه عکاسی مونوپاد مبل دراز کشیده بودم... با خاطرات بدی که از اتاقم داشتم هیچ خوش نداشتم برم توش... احساس بدی داشتم تو اون اتاق.     بلند شدم و رفتم تو آشپز خونه... رو میز ناهار خوری پر از چسب زخم بود.. فکر کنم کار بهرادِ...هه گفتم بهراد یادم باشه بهش سر بزنم شنیدم بهار نامزد کرده.. جلل خالق به حق چیزای ندیده و نشنیده....     چسب زخمارو جمع کردم.. یاد اون سری تو خونه نیلو افتادم. من قدرت ویژم اینه که میتونم با آب دهانم زخمورنا۲۰۰۰ , عاطفه دلنواز , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,21, ساعت : 00:09 Top | #130 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966   پایه عکاسی مونوپاد   تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      سلام.....     متاسفانه نشد قسمت بعدی رو تو یه جلد دیگه بنویسم پس همین جا ادامه میدم...     اول میخواستم بگم آغا لطفا یه کلیک کوچیک بکنید و تشکر و بزنید...من به شخصه فهمیدم بعضیا دارن می خونن ولی هیچ تشکری نمیزنن.     راستی سن هاتونم وارد کنید..      یه خلاصه از بخش دوم میگن:     آتش افراز گمشده... بخش دوم...خانواده پیچیده ما....     داستان از روز عروسی سپهر و آیناز و پدرام و نیلو شروع میشه.... بر طی اتفاقاتی سپهر و نیلو فر همون روز غیب میشن و عروسی به هم می خوره...... باز همون روز آرمیلا بالاخره میاد و پدرام بزرگ ترین راز زندگیش و که حتی خودشم خبر نداشته رو می فهمه.     امید وارم خوشتون بیاد و من و پایه عکاسی مونوپاد همراهی کنید.     اون راستی یه نکته من شاید خیلی با آرامش بنویسم و فکر کنید داستان چرته ولی خوب من جوری مینویسم که همون آرامش به یه هیجان باحال تبدیل میشه....      با تشکر از همراهیتون... سعی میکنم زود به زود پست بذارم.... خدافظ. ـ جو گیر نشو بذا ادامه بدم.. نمدونم میدونی یا نه... اون قرار بود برای من کار کنه.     با گیجی نگاهش کردم ولی حرف پدرام اومد تو ذهنم که بهم گفته بود قرار بوده برای پدرم کار کنه.     آرشان: من خواستم بازم رو آزمایشاتم کار کنم واسه همین به جن نیاز داشتم... من خودم قبلا شکارچی جن بودم ولی با گذر زمان دیگه اون کار و گذاشتم کنار... واسه گیر آوردن جن به یه جنگیر نیاز داشتم که فهمیدم پدرام امیری که تو دفترم کار میکنه جن گیره... باهاش قرار گذاشتم دفعه اولش که به لطف پایه عکاسی مونوپاد تو به گند کشیده شد... دفع دوم هم که قرار گذاشتم مخالف کرد..     با اخم بهش نگاه کردم که لبخند کجی زد:     ـ زیاد تو فکر نرو... حالام دراز بکش... این و فقط گفتم محض اطلاع.     نوچه هاش دستشون و گذاشت رو شونه هام و هلم داد جیغ کشیدم و کمک خواستم ولی زهی خیال باطل... تقلا کردم و خواستم مخالف کنم ولی نشد و من و به زور خوابوندن. دستامم بستن به کناره های تخت.     به سمت چپم نگاه کردم که دیدم پارا هم دقیقا مث منِ:     ـ این جا چه خبره؟     پارا لبخند شد و با ذوق فت:     ـ به نظرت ده سال جن بودن برات بس نی؟     با گیجی نگاهش کردم که با همون لحن ادامه داد:     ـ آرشان می خواد پیوندمون بزنه و تموم خوصویاتم و بهم برگردونه.     نمدونستم باید چه حالتی داشته باشم... خوش حالی؟... ناراحتی؟ پایه عکاسی مونوپاد ... احساس نداشته باشم؟.... اما من هیچ کدوم از این احساسات و نداشتم.. تنها حسی که داشتم این بود که مخالف کنم چون من به این بدن عادت کردم... ولی... من دارم خودخواهی میکنم تمام این ها مال پاراست..     یهو همه چیز به ذهنم خطور کرد...     تنفر پدرم ازم....     مردن مادرم....     دروغ های نیما....     مخفی کردن حقیقت ازم توسط پدرام...     آزار های پارا....     نابود شدن خانواده سپهر و آنی به خاطر دشمنی پارا با من.....     افسورده شدن سحر به خاطر خرابی خانوادش.....   12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , بانوی دریاها , پرنیا بابایی  میدونستم دمای بدنم خیلی بالاست و الان دست پایه عکاسی مونوپاد سپهر میسوزه...:     ـ یادت نره عنصر من قوی تره.     سپهر اخم کرد و دستش و از دستم کشید بیرون... روش قرمز بود.. معلوم بود تحمل کرده که جیغ نکشه.     سپهر: بر پدرت صلوات... چرا داغی؟   14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , آنا تکـ , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 21:00 Top | #124 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه پایه عکاسی مونوپاد فونت پیش فرض      چشمکی زدم بهش:     ـ تو دهات شما آتیش سرده؟     اومد باز مشت بزنه که آیناز گفت:     ـ بسه... بیاید بریم..     آیناز دست سپهر و گرفت و دستش و گذاشت رو چشمای من... با ورودمون به جای دیگه جیغ نیلو رو شنیدم:     ـ نــــه.... پدرااااااااااام.     *****     نیلو....     اول نگاهش کردم بعد زدم زیر خنده:     ـ بی خیال بابا پدرام انسانِ.     جدی گفت:     ـ نع نیس.. اون خودشم نمیدونه که چیه.     نفس نفس میزدم ولی بازم پرسیدم:     ـ تو میدونی؟     لبخندی زد و با سر گفت آره... خدایا... پدرام... کسی که من دوسش دارم همون آتش میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas 

---------------------------------------------------------------------------------