کاش می شد در غروب آفتاب
بی صدا با سایه ها کوچید و رفت
توی ساحل روی شن ها قایقی به گل نشسته
یکی با چشمون گریون گوشه ای تنها نشسته
نگاه پر اضطرابش به افق به بی نهایت
ساکته اما تو قلبش داره یک دنیا شکایت
ای که یک دم فارغ از یاد رقیبان نیستی
هیچ عیبی نیست مرا یاد کنی
من که روزی گل صحرای رفیقان بودم
پاییز از زمستون غمگین تره چون بهارو ندیده
ولی من از پاییز غمگین ترم
چون خیلی وقته تو رو ندیدم
تو گفتی از دلتنگی ام برایت بنویسم
اما فکرش را نکردی دفتر دلتنگی هایم در قلبت جا نمی گیرد