کاش می شد در غروب آفتاب
بی صدا با سایه ها کوچید و رفت
توی ساحل روی شن ها قایقی به گل نشسته
یکی با چشمون گریون گوشه ای تنها نشسته
نگاه پر اضطرابش به افق به بی نهایت
ساکته اما تو قلبش داره یک دنیا شکایت
ای که یک دم فارغ از یاد رقیبان نیستی
هیچ عیبی نیست مرا یاد کنی
من که روزی گل صحرای رفیقان بودم
پاییز از زمستون غمگین تره چون بهارو ندیده
ولی من از پاییز غمگین ترم
چون خیلی وقته تو رو ندیدم
تو گفتی از دلتنگی ام برایت بنویسم
اما فکرش را نکردی دفتر دلتنگی هایم در قلبت جا نمی گیرد
امشب به سوگ آرزوهایم نشسته ام و در غم نبودنت اشک فراق می ریزم
امشب شمع حسرت آرزوهای بر باد رفاه ام ذره ذره آب می شود
امشب برای مرگ آرزوهایم لباس سیاه پوشیده ام
کاش امشب کسی برای عرض تسلیت به خانه دلم می آمد
کاش امشب تو بودی و دلداری ام می دادی و دفتر آرزوهایم را ورق می زدی
اما افسوس که تو نیستی و زندگی بی تو قشنگ نیست
حدیث عشق من و تو
حدیث ابر بهاریست
تو از قبیله لبخند
من از قبیله اندوه
فضای فاصله صد آه
فضای فاصله صد کوه
تو از سپیده و نوری
من از شقایق گلگون
عشق تو تعطیلی نداره ؟
به فکر خودت نیستی فکری به حال خستگی ما بکن
ما هر روز تا دیر وقت خرابتیم !
تقدیم به تو که زبان می گشایی
رگ های فروبسته ی هزار پرسش بی امانم را پاسخ می گویی
و هجوم بی امان نفس هایت دفتر پر برگ ندانسته های اندیشه ام را صفحه به صفحه بر باد می دهد
ای آشنا ! با من سخن بگو
هیچ وقت شعار نداده ام ، که به زور باید لبخند زد
بعضی وقت ها باید تا نهایت آرامش گریست
آن گاه است که تبسمی میهمان لبانت می شود
که زیباتر از رنگین کمان بعد از باران است
انقدر زمین خورده ام که رنگ آسمان را فراموش کرده ام
بوی خاک میدهند تمام ارزوهایم !
گفتند فراموشش کن آرام می گیری
فراموشش کردم اما کمی قبر تنگ است !
رفته ای و من هر روز به موریانه هایی فکر می کنم که
آهسته و آرام گوشه های خیالم را می جوند
تا بی خیال نشده ام برگرد !
آری که چه بی رحمانه آمده است که
بماند برای همیشه ، غم تو در دل من
دنیایی که در آن تو نیستی
ارزش نفس کشیدن ندارد
هر شب آب نمک قرقره می کند
گلو درد دارند چشم هایم
گاهی یه جوری می شکننت که
وقتی تیکه هاتو به هم میچسبونی یه آدم دیگه میشی
سخت است اینکه نمرده باشی
و از تو بخواهند گورت را گم کنی
خیلی از خودش خوش قول تر است
خیالش را می گویم که یک عمر است زودتر از خودش آمده سر قرارمان !
تنها یک حرف مرا آزار میدهد ، حتی یک کلمه هم نمیشود
تنها یک حرف مرا هر روز غمگین تر میکند
همان یک “ن” که در ابتدای “بودنت” نشسته است
عشق و عاشقانه
موهــــای بلنــــدم را
هیــــچ دوســــت نــــدارم
وقتــــی طنــــابِ دارم می شـــوند
بـــی نــــوازشِ دســــت های تـــــــو
نمی دانی چه رنجیست ماندن
وقتی همه برای رفتن تو دعا می کنند
فقط غروب جمعه نیست که دلگیر است
کافیست دلت “گیر” باشد
بیا با هم خانهای بسازیم
بیهیچ دری به بیرون
تنها دریچهای کافیست
تا به خیابان نگاه کنیم و بخندیم
به این زندانیهای سرگردان
می گویند : شب سیاه است ، من دیده ام سیاه تر از جدائی نیست
می گویند : مرگ سخت است ، اما سخت تر از بی وفائی نیست
می گویند : زهر تلخ است ، من چشیده ام ، اما تلخ تر از تنهائی نیست
نی قصهٔ آن شمع چگل بتوان گفت
نی حال دل سوخته دل بتوان گفت
غم در دل تنگ من از آن است که نیست
یک دوست که با او غم دل بتوان گفت
حافظ