داستان کوتاه و آموزنده ی روزی ما در دست خداست

داستان کوتاه و آموزنده ی روزی ما در دست خداست

داستان کوتاه و آموزنده ی روزی ما در دست خداست

دوستی می گفت : در یکی از روزهای زمستان ، از منزل خود به سوی محل کارم خارج شدم …

برای مشاهده تصویر در سایز اصلی روی آن کلیک نمایید

داستان کوتاه و آموزنده ی روزی ما در دست خداست

ارسال شده توسط خانم مریم رضایی

داستان های کوتاه

داستان کوتاه چقدر کارمان را دوست داریم!

داستان کوتاه چقدر کارمان را دوست داریم!

داستان کوتاه چقدر کارمان را دوست داریم!

نمکستان : یکی از مدیران آمریکایی که مدتی برای یک دوره آموزشی به ژاپن رفته بود ، تعریف کرده است که :

روزی از خیابانی که چند ماشین در دو طرف آن پارک شده بود می گذشتم. رفتار جوانکی نظرم را جلب کرد. او با جدیت و حرارتی خاص مشغول تمیز کردن یک ماشین بود. بی اختیار ایستادم. مشاهده فردی که این چنین در حفظ و تمیزی ماشین خود می کوشد مرا مجذوب کرده بود. مرد جوان پس از ….  تمیز کردن ماشین و تنظیم آیینه های بغل، راهش را گرفت و رفت چند متر آن طرفتر، در ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاد. رفتار وی گیجم کرد. به او نزدیک شدم و پرسیدم: «مگر آن ماشینی را که تمیز کردید متعلق به شما نبود؟» نگاهی به من انداخت و با لبخندی گفت: «من کارگر کارخانه ای هستم که آن ماشین از تولیدات آن است. دلم نمی خواهد اتومبیلی را که ما ساخته ایم کثیف و نامرتب جلوه کند.»

داستان کوتاه

شیوانا | داستان شیوانا | داستان کوتاه تمام لذت دنیا

شیوانا | داستان شیوانا | داستان کوتاه تمام لذت دنیا

داستان کوتاه تمام لذت دنیا | داستان های استاد شیوانا

در یکی از روزها شیوانا پیر معرفت از روستایی می گذشت که به دو کشاورز بر خورد می کند. هر یک از او می خواهند که دعایی برایشان داشته باشد.

شیوانا رو به کشاورز اول می کند و می گوید : تو خواستار چه هستی ؟

کشاورز می گوید : می گوید من مال و منال می خواهم که فقر کمرم را خم کرده است.

شیوانا می فرماید برو که هستی شنواست و اگر همین خواسته را از درونت بخواهی به آن می رسی و نیازی به دعای چون منی نداری

رو به دهقان دوم می کند که تو چه ؟

او می گوید من خواهان تمام لذت دنیایم !

شیوانا می گوید : هستی صدای تو را هم شنید .

سال ها می گذرد روزی شیوانا با پیروانش از شهری می گذشت که خان آن شهر به استقبال می آید که ای شیوانای بزرگ دعای تو کارساز بود چرا که من امروز خان این دیارم و خدم و حشمی دارم چنین و چنان

شیوانا گفت : هستی پیام تو را شنید که هستی شنوا و بیناست

خان می گوید : اما آن یکی دهقان چه

او در خرابه ای نزدیک قبرستان مست و لایعقل به زندگی در حالت دایم الخمری گرفتار است

شیوانا گفت : او تمام لذت های دنیا را می خواست و اکنون صاحب تمام لذت های بی ارزش این دنیاست.

شیوانا | داستان شیوانا | داستان کوتاه تمام لذت دنیا

داستان کوتاه یک شانس برای تغییر زندگی

داستان های کوتاه | داستان کوتاه یک شانس برای تغییر زندگی

داستان کوتاه یک شانس برای تغییر زندگی,داستان سنگ وسط جاده,داستان شانس

در سال های دور پادشاه دانایی یک تخته سنگ بزرگ را در وسط جاده قرار داد و برای اینکه عکس العمل رهگذارن را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد

بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است

این داستان ادامه داشت تا اینکه نزدیک غروب یک روستایی که پشتش بار میوه بود نزدیک سنگ شد و با هر زحمتی که بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کنار جاده قرار داد

ناگهان کیسه ای دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود کیسه را باز کرد داخل آن سکه های طلا و یک نامه پیدا کرد

در نامه نوشته بود : هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد

داستان های کوتاه | داستان کوتاه یک شانس برای تغییر زندگی

داستان کوتاه آن یک نفر

داستان کوتاه آن یک نفر | داستان های شیوانا استاد معرفت,داستان شیوانا آن یک نفر

داستان کوتاه آن یک نفر

در روزی از روزهای سر و سوزناک زمستان شیوانا از جاده خارج دهکده به سمت روستا در حرکت بود. در کنار جاده تجمعی دید و وقتی نزدیک شد.

دید مردی زخمی روی زمین است و دیگران فقط نظاره می کنند و به او کمک نمی کنند. شیوانا به جمعیت نزدیک شد و پرسید: چرا به این مرد زخمی و درمانده کمک نمی کنید؟

جمعیت گفتند : طبق دستور امپراتور هرکس یک فرد زخمی را به درمانگاه ببرد مورد بازپرسی و آزار قرار می گیرد. چرا این دردسر را به جان بخریم. بگذار یک نفر دیگر این کار را انجام دهد. چرا ما آن یک نفر باشیم؟

شیوانا هیچ نگفت و بلافاصله لباسش را کند و دور مرد زخمی پیچید و او را به دوش خود افکند و پای پیاده به سرعت او را به درمانگاه رساند. اما مرد زخمی جان سالم به در نبرد و ساعتی بعد جان داد. شیوانا غمگین و افسرده کنار درمانگاه نشسته بود که مامورین امپراتور سررسیدند و او را به جرم قتل مرد زخمی به زندان بردند.

شیوانا حدود یک ماه در زندان بود تا اینکه مشخص شد بیگناه است و به دستور امپراتور از زندان آزاد شد. روز بعد از آزادی مجددا شیوانا در جاده یک زخمی دیگر را دید. بلافاصله بدون اینکه لحظه ای درنگ کند دوباره لباس خود را کند و دور مرد زخمی انداخت و او را کول کرد تا به درمانگاه ببرد.

جمعیتی از تماشاچیان به دنبال او به راه افتادند و هرکدام زخم زبانی نثار او کردند. یکی از شاگردان شیوانا از او پرسید: چرا با وجودی که هنوز دیروز از زندان زخمی قبل خلاص شده اید دوباره جان خود را به خطر می اندازید؟

شیوان تبسمی کرد و پاسخ داد : خیلی ساده است! چون احساس می کنم اینکار درست است! و یک نفر باید چنین کاری را انجام دهد. چرا من آن یک نفر نباشم؟

داستان های شیوانا ، داستان کوتاه آن یک نفر