عکس های سپند امیرسلیمانی در فست فود سپند

عکس های جدید سپند امیرسلیمانی در رستورانش

عکس های سپند امیرسلیمانی در فست فود سپند

اکثر بازیگران جدید به جز بازیگری شغل دومی دارند که سپند امیر سلیمانی هم

از این قاعده مستثنا نیست  ادامه مطلب ...

جوک و اس ام اس خنده دار آذر ماه 93

---------------------------------------------------------------------------------

هوا سرده بخدا

شما یه کاپشن بپوشین پشتش یه برگه بچسبونین :

«6 سال سابقه بدنسازى»

ما قبول میکنیم ازتون

---------------------------------------------------------------------------------

یکی از آرزوهام اینه که

دوربین عکاسیم با آینه ی خونمون به توافق برسن که من دقیقا چه شکلیم !

---------------------------------------------------------------------------------

رفتم ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺧﺮﯾﺪﻡ … دﺧﺘﺮ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﻣﯿﮕﻪ ﭼﺮﺍ ﺑﺴﺘﯿﺶ ؟

ﻣﯿﮕﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻧﺮﻩ … ﻣﯿﮕﻪ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﮔﻪ ﻣﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻧﻤﯿﺒﺴﺘﯿﺶ ؟

اسید لطفا :|

---------------------------------------------------------------------------------

امروز صبح

یه بنده خدایی به من ادکلن ” تام فورد ِ نرولی پورتوفینو ” زد که گویا 2 میلیون قیمتشه !

دیگه خواهشا خودتون درک کنید و با من صوبت نکنید .

---------------------------------------------------------------------------------

دیشب ماشین دختره خراب شده بود

در یک حرکت خیرخواهانه با دوستام رفتیم هلش بدیم …

روشنش که نکرد هیچ ، تازه چرخ ماشینم انداخت تو جوب ، بعدش پیاده شده

طلبکارانه میگه شما کج هل دادید … :|

نگی که شب های سرد کریسمس با پدرو مادرم کادو هارو باز میکردیم و پدرم با بالا گرفتن کادوی خودش منو تحریک میکرد که اونو به زور ازش بگیرم.چقدر دلم میخواست اونقدر بلند بودم که کادو رو به راحتی میگرفتم.ولی حالا که بزرگ شدم اون اینجا نیست.حالم خیلی گرفته بود.سرمو انداختم پایینو نگاهی به sany2000 , از رازهای کشف نشده      خوانندگان گرامی...     پست اول طولانیه پس اگه حوصله ندارید از فصل دو پست دوم شروع کنید.     نظراتتون رو در تاپیک نقد ارسال کنید.     فونت نوشته رو میتونید توسط + یا - در سمت چپ بالا تغییر ساعت الیزابت بدید.     برای این رمان هر دو سه روز یکبار پست گذاشته میشه.      ((هرگونه کپی یا تقلید غیر قانونی و غیر شرعی است))       ویرایش توسط Rengiari : 1393,08,25 در ساعت ساعت : 18:00 دلیل: یه چیزی یادم رفته بود بگم   پاداش نقدی   27 کاگن.     -ون بخاطر اینکه از اون خونه امده بیرون بدخلقی میکنه.از دستش ناراحت نشو مکس.     -از دستش ناراحت نیستم اون کار اشتباهی نکرده!ولی اون قبلا هم از من خوشش نمیومد.حتما حالا که از خونه ی پدرش اوردمش بیرون ازم متنفره.     این رو با یه پوزخندگفت.بعد Sepidسریع پیاده شدم و چمدونم رو برداشتم و رفتم سمت در خونه.حتی به اطراف نگاه نکردم.کسی که معرف خونه بود با ماشین خودش زود تر از ما رسیده بود.قد ب ربر از پست Rengiari تشکر کرده اند .      a good girl , Anisa13 , aqua , dander1000atash , estahrij , farshte , fateme.h1198 , m.a.r.z.i , Maht!sa , neda...74 , p@ntea , parisa456 , parya a , Real*Love , roksana77 , sanaz.p , ود و اونا باهم ساعت الیزابت صمیمی بودن.سه سال بعد از مرگ پدرم کم کم مادرم و اون با هم صمیمی شدن و اون از مادرم درخواست ازدواج کرد...وقتی من 13 سالم بود!من سه ساله که دارم تحملش میکنم.     دکتر گفت:     -پسeh.ET , از نسل عشق , تانیس , خانم کوچولو0 , زهرا1372 , سامیه.ر , مریمs , نسیم گیلان , کابوس001 , დshadow girlდ   1393,05,17, ساعت : 13:57 Top | #2 Rengiari Rengiari آنلاین نیست.  کاربر خودمونی Rengiari آواتار ها  تاریخ عضویت     مرداد 1393 نوشته ها     166 میانگین پست در روز     1.56 تشکر از کاربر     713     تشکر شده 766 در 154 پست حالت من     Konjkav   اندازه فونت پیش فرض      بسم الله الرحمان الرحیم     نام داستان:نفرین نقره ای      ((هرگونه کپی یا تقلید غیر قانونی و غیر شرعی است))   ساعت الیزابت   فصل اول     همه چیز را بگو!     دکتر والتر،روان نویس مشکی خود را به دست می گیرد و روی کاغذ میگذارد و به ان نگاه میکند.عینکش را که قاپ سیاه قطوری داشت کمی جا به جا میکند و میگوید:     -خوب همه چی رو برام بگو لینک.به من بگو از کجا شروع شد.با ارامش سعی کن همه چیو به یاد بیاری.     لینک چشمانش را پایین انداخته بود و صورتش بیحال و پریشان بود.کمی چشمانش لرزید و بدون اینکه به دکتر نگاه کند با صدایی ارام و کلماتی شمرده شروع به تعریف ماجرا کرد.همه چیز جلوی چشمانش امد.واضح تر و با جزئیات بیشتر از انچه تعریف میکرد:     درحال جمع کردن وسایلم بودم که مادرم از پایین پله ها صدام زد!با یه چمدون سنگین از پله ها لنگان لنگان اومدم پایین.پایین پله ها چمدون زمین گذاشتم تا استراحتی به دستم بدم.بعد ساعت الیزابت به اتاق نشیمن نگاهی انداختم.حالا که خالیه بزرگ تر بنظر میاد.اهی کشیدم.خیلی حیف شد...همه جای اون خونه پر از خاطرست.(و لبخندی روی صورتش نقش بست)شومینه ی قهوه ای رلندی داشت و یه کت و شروال سیاه پو ساعت الیزابت شیده بود.بهم سلام کرد و گفت:     -تو باید لینک باشی!من ران هستم.مخوای درو برات باز کنم؟میتونی تا با خانوادت حرف میزنم یه نگاهی به اتاقت بندازی.     -بله.ممنون.     درو برام باز کرد و رفتم تو.وسایل ها همه چیده شده بودن و اتاق خواب ها هم بالا بودن و اتاق من یه پنجره ی بزرگ داشت و اتاق مادرم و مکس یه تراس نسبتا کوچیک داشت.از پنجره نگاهی به حیاط انداختم.اون مرد رفته بود و مادرم داشت با مکس حرف میزد.گوشه ی پنجره رو باز کردم تا صداشونو بشنوم.صداشون به ارومی میومد اما میتونستم بفهمم چی می     مقدمه:بعد از اینکه مکس(پدرنا تنیم)منتقل شد ما اسباب کشی کردیم.توی اون خونه...یه جعبه پر از وسایل قدیمی بود.یه دفترچه توش بود.من دفترچه رو خوندم و فهمیدم خاطرات یه پسر کشته شد ساعت الیزابت هست!     اولش فکر کردم دیوونه بوده ولی وقتی همون اتفاقات برای منم افتاد...خدایا چیکار کنم؟اونی که من دیدم...واقعا یه روح بود!؟همه چیز زیر سر اونه!اون انگشتر نقره ای،اون روح نقره ای،این سرنوشت ترسناک کی نصیبم شد!؟)      تذکر:شخصیت ها و مکان های ذکر شده در داستان کاملا تخیلی میباشد.(rengiari)      خلاصه:لینک که پسری 16-17 ساله است که همرا با پدر ناتنی اش و مادرش زندگی میکند.متوجه میشود که زندگی اش به طور عجیبی قابل پیش بینی است.همین موضوع باعث ایجاد مشکلاتی برای او میشود.همچنین میفهمد خانواده ای که قبلا در خانه ی انها زندگی میکردند به طور مشکوکی به قتل رسیده اند.ایا قبل از مرگ میتواند کسی ر ا نجات دهد؟     یا سرنوشتی بجز مرگ دارد؟فقط او میتواند همه ساعت الیزابت را از شر این نفرین نقره ای نجات دهد.     ویژگی های داستان:کمی ترسناک،کمی عاطفی،پرمادرم انکارش کرد.     -نه این طور نیست...     مکس پشتش به من بود و میتونستم حالات صورت مادرمو ببینم.ولی دیگه نمیخواستم بشنوم.پس پنجره رو بستم و خودمو پرت کردم روی تختم.دستامو گذاشتم زیر سرمو به چیزای مختلفی فکر کردم.کی دوباره میتونم دوستامو ببینم...کدوم مدرسه میرم...اگه پدرم زنده بود چی میشد...چرا مکس باید با مادرم ازدواج کرد و...از این جور چیزا.     صدای لینک تا اخرین لحظه هم ارام و گرفته بود.دکتر به او گفت:     -از مکس بگو.     او جواب داد:   تو...شماره ای از اون مشاوراملاک داری؟     -واسه چی میخوای؟مربوط به اون جعبه اس؟     -حالا هرچی. اون شماره رو داری یا نه؟     -ماجراجوییت گل کرده؟باشه برات میزارمش روی میزت.     -لطفا این کارو نکن...اتاقم بهم ریخته اس.بعدا به خودم بده.ممنون.         -بیا از این شروع کنیم.اون طرفشو بگیر و از در برو بیرون.     من دیوار روبرو رو گرفتم و عقب عقب به سمت در رفتم.اونقدر سنگین بود که نفسم گرفت و فقط تونستیم چراغ قوه تاشو فلکسی به اندازه ی یک وجب از زمین بلندش کنیم.با هر قدم نگاهی به پشتم انداختم و مطمئن شدم بین در و کمد گیر نمیکنم.با موفقیت بردیمش بیرون.از خستگی نفس عمیق کشیدم و به دیوار کمد تکیه دادم و چشمانم رو بست و هنگام دیدن دفترچه پرسید:     -اون چیه؟توی وسایل ها پیداش کردی؟     لینک با سرعت سرش را به سمت مکس چرخاند و بعد به جعبه نگاهی انداخت. بعد با تردید گفت:     -میخوام این جعبه رو نگه دارم.پس نندازش دور.     -مگه توی اون جعبه چی هست؟     کنجکاوی مکس موجب ازار لینک می شد.او جوابی نداد.در این فکر بود که اگر بگوید که این وسایل مال صاحب خانه ی قبلی بوده است مکس هم کنجکاو به دیدن ان ها می شود و لینک این را نمیخواست.مکس انسان با حوصله ای بود و از انجایی که بعد از سه سال بالش طبی دالوپ به خوبی لینک را شناخته بود منتظر جوابویرایش توسط Rengiari : 1393,08,22 در ساعت ساعت : 11:48   پاداش نقدی   12 کاربر از پست Rengiari تشکر کرده اند .         -مکس...دوست پدرم بچمدونم انداختم.وقت رفتنه!     دسته ی چمدون رو باز کردم و راه افتادم.صدای چرخ چمدون توی نشیمن خالی می پیچید.خودمو به ماشین ساعت الیزابت رسوندم وچمدون رو گذاشتم توی صندوق عقب ماشین و سوار شدم. ماشین که روشن شد مکس گفت:((ناراحت نباش لینک!خونه ی جدیدمون خیلی قشنگتر از اینجاست.مطمئنم بیشتر از این خونه ازش خوشت میاد.))خیلی ناراحت بودم.حوصله ی حرف زدن با اونو نداشتم.پس فقط به بیرون نگاه کردم.اونم منظورم رو فهمید.     ***     وقتی به خونه ی جدید رسیدیم. 10ساله بودی که پدرت فوت کرد!(لینک با سر تایید میکند) و3 ساله پیش مکس با مادرت ازدواج کرده!(باز هم سرتکان میدهد).خب رابطه ی تو با اون چطوره؟     -من از اون خوشم نمیومد.بنظر من اشتباهه که بعد از مرگ دوستت زنش رو تور کنی.مادرم میگفت همه تو سن 16سالگی همین فکرها رو میکنن.اما منظور مکس اونی نیست که من فکر میکنم.با وجود اجتناب ساعت الیزابت من از صمیمی رفتار کردن با اون، مکس سعی میکنه با من حرف بزنه و به قول خودش با من مثل پسرش رفتار کنه.     -فکر میکنی مکس مادرت رو تور کرده!مادرت رو فریب خورده میدونی!     -صورت استخونی و موهای خرمایی!ورزشکاره و شیرین زبون!دخترای دبیرستان خودشون رو واسه این مردا خفه میکنن...     -مکس یه پسرداره.اسمش چیه؟اون کی از همسرش جدا شد؟     -برایان.9سالشه.ولی مکس اصلا ازدواج نکرده!     -عجب.ادامه بده.میتونی بیشتر توضیح بدی؟     -من و مکس خیلی با هم حرف نمیزدیم...البته من نمیخوام.اما بخاطر مادرم سعی میکردم احترامشو بگیرم...البته خیلی خوب پیش نمیرفت!     -که این طور.اونو ادم بدی می دونی؟     لینک کمی سکوت کرد.چشمانش با نگاهی که بر زمین داشت کمی حرکت ساعت الیزابت کرد و بعد گفت:     -شاید...شاید نه...اونو ادم خودخواهی میدونم.     -بهش حسودیت میشه؟     لینک ابروهایش را در هم کشید و با همان لحن ارام گفت:     نه...     دکتر سری تکان داد و از او خواست که ادامه ی ماجرا را تعریف کند.او هم ادامه داد:     -اروم اروم چشمام خسته شد و خوابم برد و تا وقتی که هوا تاریک شد خوابیدم.بعدش مادرم امد بالا و منو واسه شام بیدار کرد.بعد نگاهی به چمدون کردو وقتی داشت بلند میشد یه نیم نگاه به من انداخت و رفت.وقتی اینطور نگاه میکرد یعنی کار نیمه تموم دارم.خودم رو جمع و جور کردمو رفتم پایین.     ***     ساعت 9:30شب غذا تموم شد.مادرم موقع گذاشتن بشقاب ها توی ظرفشویی دستش رو گذاشت روی کمرش و فشارش داد تا خستگیش در بره و هم زمان اهی کشید چراغ قوه تاشو فلکسی  دلم براش سوخت و توی جمع کردن میز کمکش کردم.چندتا از لیوان هایی که نزدیکم بود رو برداشتم.رفتم به سمت ظرفشویی و گذاشتمشون اونجا.مادرم هنوز اونجا وایساده بود.وقتی منو دید یه نگاه رضایت امیز به من انداخت و لبخند زد.مکس هم داشت کمک میکرد.به اون هم نگاهی کرد و بعد مشغول مرتب کردن ظرف ها شد.من هم بقیه ی سفره رو جمع کردم.همه جا ساکت بود.     ***     اشپز خونه یه پنجره بزرگ داره که میتونی با اون حیاط رو ببینی. نگاهی به حیاط انداختم.ساعت تقریبا10:45دقیقه بود.نور ماه به چمن ها خورده بود و روی چمن ها یه نور سفید برق میزد.ماه کامل بود و هوا خیلی تاریک نبود.با خودم گفتم نگاهی به حیاط بندازم.موقعی که به سمت در می رفتم گفتم:     -میرم یه سرری به حیاط بزنم.     مادرم گفت: چراغ قوه تاشو فلکسی     -نمیخوای چمدونتو مرتب کنی؟     وقتی درو باز می کردم گفتم:     -بعدا مامان.     و درو بستم و رفتم به سمت در خروجی.در رو باز کردم و دوباره به بیرون نگاه کردم.فقط نور ماه یکم هوا رو روشن کرده بود.مور مور شدن بدنمو توی سرما حس می کردم.به ارومی قدم زدم و تقریبا وسط حیاط بودم که باد محکم درو بست و صدای حولناکی رو تولید کرد.من با وحشت دور زدم.مطمئن بودم که درو بسته بودم.شاید حواسم نبود!وقتی علت صدا رو فهمیدم اروم گرفتم و شروع به راه رفتن کردم.چمن ها زیر پاهام صدای برگ های پاییزی رو میدادن.همه جا ساکت بود فقط صدای باد و قدم های من به گوش می رسید.به دیوارهایی که دور تا دور حیاط رو احاطه کرده بودند نگاه می کردم که چیزی توجه ام رو جلب کرد.صدایی میاد که من نمیدونستم از کجا چراغ قوه تاشو فلکسی ست.یک در چوبی که با یک قفل قدیمی و زنجیر بسته شده بود کنار خونه بود.رو به روی پنجره ی کتاب خونه ی کنار اتاق نشیمن!رفتم به سمت درچوبی.شبیه به انباری بود و چوبش هم پوسیده بود.لولا ی بالایی در شکسته بود و وقتی باد می وزید صدای تق تق حرکت در و اصابتش به قفل کلونیش فضا رو پر میکرد.کنجکاو شدم ببینم اون تو چی هست.پس بهش نزدیک تر شدم.در چند قدمی در بودم که پام به چیزی گیر کرد و محکم خوردم زمین. روی صورتم احساس خیسی میکردم و فکم درد می کرد. به چونه ام دست کشیدم و به دستم نگاه کردم.فهمیدم گِلیه.صورتم گلی شده بود.واقعا احساس گندی داشتم. با عصبانیت اهی کشیدم و سعی کردم بلند بشم.     -لینک.رو زمین دنبال چی می گشتی؟     سرم رو 90درجه چرخوندم.مکس چراغ قوه تاشو فلکسی بود.با یه کاپشن قهوه ای حدود 20 قدم دور تر از من ایستاده بود و منتظر جواب بود.بعد به سمتم اومد.تنم درد میکرد.روی زانوم لم دادم و با فشار بلند شدم.مکس یه نگاه کلی بهم انداخت و گفت:     -اممم...حالت خوبه؟     با قیافه ای اخمو گفتم:     -اره خوبم.     -رو زمین دنبال چیزی می گشتی؟     -لیز خوردم.     -اه...اره وقتی خواب بودی بارون اومد!     این حرف رو که زد خشکم زد.اخه لباسم رو تازه شسته بودم.گفتم:     -ب...بارون؟     به لباسم نگاه کردم از پاچه ی شروالم تا قفسه ی سینم گلی شده بود.مثل کف دستام و صورتم.اعصابم خورد شده بود. با صدایی ناله مانند و اروم گفتم:     -نه نه...اخه چرا!؟     مکس همون طور که نگام می کرد.گفت:     -عیبی نداره بندازش تو لباسشویی.     -نمیشه.     -چرا؟     -چون چراغ قوه تاشو فلکسی اونوقت اونقدر کوچیک میشه که تن برایان هم نمیره.تازه لباسم رنگ روشنه.کنف میشه.     با نگاهی متعجب گفت:     -اه که این طور...خب بعدا میشوریش.     بهش با عصبانیت نگاه کردم :     -با من چیکار داری؟     -یه سری خرت و پرت تو انبار جا مونده که بنظر میاد مال صاحب قبلیه.اونا این وسایل رو نخواستند.میخوام بریزمش دور یه سری هاش سنگینه.     در حالی که به سمت خونه میرفت گفت:     -حالا بیا بریم.     نگاهم به در قدیمی افتاد.چند ثانیه به در خیره شدم که اون گفت:     -نمیخوای بیای؟     -ها؟الان میام.چرا اینقدر عجله داری...     بعد راه افتادم.منو برد توی انباری خونه.همین که در رو باز کرد ونگاهم به دیوار های پوسیده و وسایل شلوغ که به یکی از اونا تار عنکبوت تنیده شده بود افتاد دهنم باز موند!بوی گرد و غبار هوا رو پر چراغ قوه تاشو فلکسی کرده بود.بی اختیارگفتم:     -عجب جهنمی!     مکس دستشو گذاشت روی شونم و من به خودم اومدم و بهش نگاه کردم ببینم چرا دست گذاشته روی شونم. گفت:     -فهمیدی چرا کمک خواستم؟     دستش رو با پشت دست زدم کنار وبا اخم گفتم:     -بیا زودتر تمومش کنیم.     اون هیچ عکس العملی نشون نداد.انگار به رفتارم عادت داشت.بعد استین های گلیم رو تا بالای ارنجم دادم بالا و رفتم تو.اونم کاپشنش رو دراورد و به در اویزون کرد.بعد اومد تو.خم شد و دیواره ی یک قفسه ی کتاب قدیمی کتاب بلند و مستطیلی که درهای شیشه ای داشت رو گرفت و گفت:    او ماند.لینک که دید راه فراری ندارد تلاش کرد تا بحث را عوض کند و در مورد صاحب خانه ی قبلی سوال کرد و مکس فهمید او تمایلی به جواب دادن ندارد اما ترجیح داد به سوال او جواب دهد.     -اینجا قبلا یه پیرزن 80ساله زندگی میکرد که اخرای عمرش دیونه شده بود و اخرش هم سکته کرد.     -از کجا میدونی؟     -مشاور املاک به من گفت.میخوام در اینجا رو قفل کنم پس با جعبه بیا بیرون اگه نمیخوای با عنکبوت ها بخوابی.زود باش.     مکس با این حرف به او فهماند که هنوز حواسش به جعبه هست و نتوانسته است او را گمراه کند.لینک خجالت زده نگاهش را از او دزدید و با جعبه از انباری بیرون رفت.     ***     در اتاقش را بست و با سرعت دفترچه را باز کرد.خاطرات مال یک پیرزن نبود.بلکه چراغ قوه تاشو فلکسی مال پسری 16_17ساله بود پس با خود فکر کرد که حتما باید مال نوه ی ان پیرزن باشد زیرا در عکس پنج نفره پیرزنی عبوس و کولی دیده می شد که به پسری درعکس نگاه غضبناکی میکرد.پسر با موهای بور بلند در کنار مادر و پدرش ایستاده بود و دست دختر بچه ای که بنظر میامد خواهرش بود را گرفته بود اما معلوم بود که از ته دل لبخند نمیزند.او نگاهی غمگین داشت.     دیدن عکس لینک را به خواندن دفترچه بیش تر تشویق کرد.روی دفترچه اسمی نوشته نشده بود و فقط روی ان نوشته بود:خاطرات جوک 93 من.صفحه ای را شانسی باز کرد.ص 34!پس صفحه ی 34 که مربوط به خاطرات 16 سالگی پسر بود را خواند:     امزوز تولد 16 سالگیمه.ولی ما نتونستیم جشن بگیریم چون همه تا نیمه شب دنبالم میگشتند.من توی انباری بیهوش بودم.من از اونجا متنفرم.هیچ کس باور نمیکنه توی اون شیشه ها چی وجود داره.من حتی نمیدونم چطور میرم اونجا.میخوام بدونم.میدونم کارخودشه.اون پیرزن حق این کارهای وحشتناک رو نداره.اصلا چیکار میکنه؟اون واقعا عضو این خانوادست؟واقعا مادر ماردمه؟    جوک و اس ام اس باحال صفحه ی 35:     من فهمیدم شغل اون پیرزن جنگیریه.اون دیشب به خونه ی زنی در نزدیکی خونه رفت و موم سیاهی را از دهن اون بیرون کشید و بعد رفتار زن مریض متعادل شد!توی این شهر این چیزا خیلی نادره!این رازی بود که مادرم ازم پنهون میکرد.نمیدونستم توی خونواده ی ماهم از این چیز ها هست!حالا که میدونم باید چیکارکنم؟توی اون انباری پر از شیشه های سیاهه!چرا اونا رو نابود نمیکنه؟چرا من رو توی اون انباری می اندازه؟اونا جن هستن؟زندن!؟     لینک متعجب شد.در عکس همه بجز ان پیرزن به اشراف زاده ها شبیه بودند.او با خود فکر کرد که صاحب دفترچه از انباری منظورش همان انباری داخل حیاط و از پیرزن منظورش همان صاحب خانه ی قبلی بوده است.او می دانست که برای تصمیم گیری به اطلاعات بیش تری نیاز دارد و تا به جواب معما نرسد ارام نمیگیرد.این کار مستلزم این بود که بر خلاف میل باطنی خود بار دیگر به سراغ مکس برود.     او به دنبال مکس گشت و در نهایت او را در اتاق نشیمن یافت.مکس در حال خواندن روزنامه بود که با دیدن لینک سر از روزنامه بلند کرد و گفت:     -بالاخره از اون اتاق اومدی بیرون.خوبه.مادرت داشت نگرانت می شد.     لینک به ساعت نگاه کرد.فکر نمی کرد خواندن دو صفحه انقدر طول بکشد.ترجیح داد اول از مادرش خبر بگیرد:     -مادرم کجاست؟     -اون داره استراحت میکنه.چی تورو تو اون اتاق نگه داشته بود؟     -ممم...مکسa

---------------------------------------------------------------------------------

امروز نبودی

---------------------------------------------------------------------------------

امروز نبودی ، اما خیلی چیزها بود

من بودم

باران بود

چتر بود

بغض بود

همراه همیشگی ام هم بود

جای خالیت را می گویم

ش بود... برا خودم لقمه گرفتم در همون حال گفتم:     _ اون پسره که اومد تو خونه بابات....     کمی فکر کرد بعد یهو گفت:     _ آها سامی رو میگی؟؟!؟!!!!     اخمی کرد:     _ با اون چی کار داری؟!     ریلکس گفتم:     _ باید مخش و مرور کنم.... بالشت طبی زانکو    اخمش غلیظ تر شد:     _ واسه چی؟؟؟     یه ابرو دادم بالا:     _ اون و دیگه بعد میگم... فقط تو میدونی اون کیه؟!؟!!!     _ آره یکی از دوستای بابام.     بلند زدم زیر خنده:     _ مرسی آقا امیری چقدر دوستاش با خودش همس  پدرامم اومد:     _ چی شده؟!؟     دستم و گذاشتم رو چشماش.. تو عمارت خسرو خان ظاهر شدیم:     _ دیوونه این چه کاری بود؟! اگه سامی دیده باشه چی؟!؟     رفتم سمت مبل:     _ صد در صد دیده.     نشستم... زد رو پیشونیش:     _ وای خدایا حالا با اون چسب چوب چی کار کنیم؟!!     _ با چسب بودنش نمیدونم ولی باید ازش حرف بکشیم بفهمیم پاراتیس کجاست..     اومد رو به روم نشست:     _ اون خر کیه که بخواد از پارا خبر داشته باشه!!؟     _ پارا..     با تعجب پرسید:     _ چی!!؟!؟    بالشت طبی زانکو عصبی جواب دادم:     _ خر پارا سگ پارا نوچه پارا... اه میشه یه دیقه زبون به دهن بگیری تا من بفهمم چه خاکی باید به سرم بریزم؟!؟     هیچی نگفت ولی بعد چند دقیقه یهو گفت:     _ راستی ارشان قضیش چیه؟!؟     چپ چپ نگاهش کردم.. اومدم جوابش و بدم که به جا صدا من یه صدا دیگه بهش توضیح داد:     _ از صبح غیب شده..     به آرام نگاه کردم.. خواهر پدرام.. درست مث اسمش آروم بود:     _ سلام آرام جان. خوبی؟!؟ مامان اینا کوشن؟!؟     اومد جلوبا هاش دست دادم:     _ رفتن به بیمارستان ها سر بزنن.     پدرام : یعنی چی آر  بازم میگم شان غیبش زده؟!؟!!!     ارام اخم متفکرانهذای کرد:     _ نمیدونم فقط ویدونم صبح از خونه زد بیرون و دیگه بر نگشت.. به ساعت نگاه کردم.. پنج بعد از ظهر... یاد پرهام افتادم.. کرم موبر رینبو  14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , afsoongar.pkd , elish688 , kfdh , mahdis.nz,08,11, ساعت : 21:47 Top | #165 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.48 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,983     تشکر شده 3,930 در 562 پست حالت من     LEH   اندازه فونت پیش فرض      _ راستی.. پرهام به من زنگ زد گفت بیام این جا.. اون کجاست!!؟     صدایی اومد:     _ من به پرهام گفتم بگه بیای این جا...     آرش بود... پدرام با دیدنش چنان اخمی کرد که ناخداگاه اخمای منم رفت تو هم..     _ اون وخ تو من و چی کار داری؟؟     _ هر وخ آرشان از خونه میزد بیرون کرم موبر رینبو من تو لباساش ردیاب میذاشتم. الانم که غیب شده همون ردیاب که تو لباسش بوده فعال شده..     با ذوق گفتم:     _ خوب؟ اون کجاست؟     بلند شد:     _ بیا.     بلند شدم و رفتم دنبالش.. پدرام و آرام نیومدن..     وارد یه اتاق شدیم.. رفت سمت یه کامپیوتر و گفت:     _ چه خبر؟     _ چرا دقیق نمیگی چه خبر از پدرام؟!؟     لبخندی زد:     _ چطوری؟! بی ما خوش میگذره؟!؟     _ مثی که بد اعصابش خورد شده!     ـ هوم منم خو     سپهر نیم نگاهی به من کرد و برای این که بحث کش پیدا نکنه لبخندی زد و گفت:     _ بی خیال فکرت و درگیر اینا نکن...     اخم کردم:     _ سپهر از این که کسی چیزی رو ازم پنهون کنه متنفرم...     نبودم ولی از دیشب شدم.. چون دیدم بعضیا لیاقت ندارن... سپهر که نمیدونم منظورم ودوستان گلم... کرم موبر رینبو واقعا ممنون از همراهیتون اصلا به من انرژی میدین کیلو کیلو.... ممنون مشم اگه مشکلی هس تو صفحه نقدم بهم بگید... بابا من اولین رمانمه یعنی باورد کنم بی نقصه؟؟!؟ واسه نویسنده های معروفم ایراد داره و خیلیا ازشون نقد میکنن ولی واسه من........   و نداشت.. بیشتر به ما سر بزن.. خدافظ.     بی حرف از اشپزخونه خارج شدم..بم..     ـ چرا اینکار و کردی؟     خندید:     _ چه مکالمه ی دل انگیزی..     منم خندم گرفت..بالاخره آرش گفت:     _ چی کار میکنی باپدرام؟!؟     _ میگذرونیم.. خیلی بد اخلاق شده.     پوزخندی زد:     _ بد اخلاق بود.. ولی حس میکنم بدتر شده.     به طعنه گفتم:     _ عه مگه شما جاش بودی که بخوای حسم بکنی؟!     با تعجب نگاهم کرد:     _ توقع داری مث قبل ازش سر بزنم؟!     _ نع ولی انقدرم کرم موبر رینبو دیگه ولش نکن.     آرش: هووم ولی اینا به تو چه ربطی داره؟!     دندونام و از حرص رو هم فشار دادم... مرتیکه الدنگ...     _ بیا.. این طور که این نشون میده تو جنگل های شهر مهرانه..     یهو یاد سامان و سیا افتادم که تو مکالمشون از یه همچین جایی حرف میزدن... وااااای.محکم زدم رو دیشونیم:     _ ای وای... بمیری الهی آیناز.     _ دیوونه چته چرا خودت و میزنی؟!!     _ تو خفه...هَی وای من چرا یادم رفت از تو ذهنش بخونم که مخفیگاه پارا کجاست..     آرش با تعجب گفت:     _ از تو ذهن کی؟! کی؟! کجا؟!     _ اه چقدر سوال میپرسی.. گند زدم..   فهمید یا نه سریع گفت:     _ باشه بابا... خودمم زیاد نمیدونم... اما طی تحقیقات چندین سالم فکر نکنم به چیز خوبی تبدیل بشه.     ابرویی بالا نداختم:     _ تحقیقات چندین کرم موبر رینبو  برگرفته شده از ..ir ساله؟     لبخندی زد! جواب داد:     _ اره من از بعد مرگ مامان بابام خیلی تحقیق کردم و راه های مختلفی رو برای این که نیروم و کنترل کنم انجام دادم... ولی خو نشد.. استادم وقتی فهمید بهم گفت دلیلش چیه.     سری تکون دادم... این سپهرم عجب آدم تو داریه... خیلی عجیب بود...     الان پنج روز دیگه مونده تا ازمایشات... خدایا خودت کمکم کن...     ***     قسمت چهاردهم.... ایناز.....     از پله ها سرh , nazanin**a , nilofar2248 , rahha , sara.HB , seda-a , setareh06 , TaraStar , yada , yuio   1393ازیر شدم و رو به پدرام داد زدم:     _ هوی پدی... من میخوام برم جا پدرت..     قیافش علامت تعجب شد:     _ چرا؟!     رفتم سمت میز که کره مربا روممنون.... فقط یه چیزی لطفا با  تشکر کرم موبر رینبو اتون من و دلگرم کنید و یه طور نباش یه پست چنتا تشکر بعد پست بعدیش از بیش تر باشه.... لطفا همه رو تشکر کنید.. خوب دیگه زیاد حرف زدم خدافظ.      ......      چشمام و باز کردم... تو حیاط خونه امیری بودیم... صدای گربه های زیادی میومد... تنها حدسی که میتونستم بزنم اینه که گربه ها یا خودشون جنن یا همبازی جن هان..     بی خیال گربه ها و صدا نکرشون شدم و رفتم تو خونه.. داد زدم:     _ آقای امیری؟؟......اقا امیری هستین؟!؟     پدرام: اه چرا جیغ جیغ میکنی؟!     چنان اخمی کردم که خودم ترسیدم چه برسه به پدرام که همراهش چشم غره هم نوش جون کرد...قیافه جدی به خودم گرفتم و خواستم برم تو آشپز خونه که صدایی اومد...     _ کفتر کاکول بسر های های های های.... این خبر از من ببر های های های ه کرم موبر رینبو ای... بگو به یارم که دوسش دارم... برای دیدنش چشم انتظارَ هی... اه بیا بارو بارو بارونَ هِی... دستتِ بده دستِم چشم انتظاره هی... حالا بیا نی نای نای نی نای نای... آه آه قرش بده حالا از این ور از اون بوووه بوووه.     همون طور وسط خونه نشسته بودم و از خنده ریسه میرفتم و به سامی و کنسرتش نگاه میکردم... پدرام در حالی که انگار خودشم خندش گرفته بود گفت:     _ کوفت پاشو ببین تو مخ پوک این چی داره...     بلند شدم.. وای خدایا مردم از خنده... هنوزم داشت آهنگ میخونم اونم از اولین چیزی که میومد تو ذهنش مثلا داشت رپ میخوند یعو شروع کرد بخوندن غزل حافظ وای مردم از خنده...     بالاخره عملیات بعد کلی خنده تموم شد... همون طور که نیشم گشاد بود رو به پدی که داشت به یه عکس نگاه میکرد گفتم:     _ کجایی کرم موبر رینبو آق پدی که زدم تو خال.     برگشت طرف... حس کردم برق اشک و تو چشماش حس کردم ولی صدای سردش نذاشت بیستر از لین حس کنم..     _ بالاخره خنده هات تموم شد؟!؟     اومدم جواب بدم که صدا دادش بلند شد:     _ مهربون من همه جون من فدای احساس قشنگت...     نیشخندی زدم.. اصلا ضد حال پدرامم فراموش کردم:     _ پدرت کجاس؟!!!؟     با بد خولقی جواب داد:     _ سر قبرم.     قیافه شنگولی به خوذم گرقتم:     _ واااقعا تو قبر داری؟!؟ زود تر میگفتی میرفتم اون جا چالت کنم بد اخلاق.   15 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , afsoongar.pkd , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , nilofar2248 , rahha , seda-a , svryang , TaraStar , yada , آنا تکـ  کرم موبر رینبو 1393,08,11, ساعت : 14:13 Top | #163 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.48 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,983     تشکر شده 3,930 در 562 پست حالت من     LEH   اندازه فونت پیش فرض      چشم غره ای بهم رفت... ترکوندیم با این چشم غره هامون... رفتم کلِ خونه رو گشتم.. خدارو شکر سامی انقدر گرم کنسرت اجرا کردنش بود که متوجه ما نشد... آقا امیری نبود.. رفتم پایین که صدای حرف زدن شنیدم:     _ بخور بخور بلکه یکم چاق بشی یکی بیاد بگیردت به خدا از دستت خسته شدم بس تو این خونه دیدمت.     یه ور لبم رفت بالا... سامی بود.. فکر کنم مخاطبش پدرام بود..     پدرام: کرم موبر رینبو مرض... خدایی نگاه کن تو این چند ماه چه هیکلی ساختم..     صدای پس گردنی اومد:     _ پس چرا روز به روز بو ترشیدگیت داره بیشتر میشه؟!!!     _ ساماااان.     صدای خنده...رفتم تو آشپزخونه... سرفه اکلی کردم و یرشون برگشت طرف.. سامان یه ابرو داد بالا:     _ شما؟!؟     دختر بابام...     پدرام: بیا آیناز... سامان آشپزیش خیلی خوبه..     به وضوح رنگ سامان پرید... به هر حال نوچه پارا بایدم بترسه که یه نفر به تمام حافظش دسرسی داره..     پشت میز نشستم و به کشک بادمجون رو به روم زل زدم..صدای سامان با کلنت اومد:     _ بـ.... بفرمایید ایناز... ایناز خانوم..     مشکپک نگاهش کردم که لدبخت رنگی براش نموند... مشغول خوردن شدم... الحق غذاش حرف نداشت... واسه خودم متاسفم که دختزمم پ با این سن نمی کرم موبر رینبو تونم یه سیب زمینی سرخ کنم... اه اصلا باد افراز و کی آورده به آشپزی؟؟     سامان دیگه مث چند دقیقه پیش با پدرام شوخی نمیکرد... فقط سر به زیر غذاش و میخورد... دلم به حالش سوخت طفلکی..     گوشیم زنگ خورد... به فلاکت از تو جیب شلوارم در آوردم٬ شماره ناشناس بود... با تردید جواب دادم..:     _ بفرمایید.     _ زود تند سریع پاشو بیا اینجا.     _ شما؟؟؟ اون جا کجاس؟     _ اه بابا پرهامم...     _ پرهام؟!؟!! بیام اون جا که چی؟!؟     _ دایی آرشان غیبشزده.     داد زدم:     _ چییییی؟!!!! آرشان؟!!!!؟؟؟از کیه؟!؟     _ همین امروز اه آنی بیا دیگه.   14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      afsoongar.pkd , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , nilofar2248 ,  دلتنگ کسی که کرم موبر رینبو دلتنگی هایم را ندید...     دلتنگ ِ خود َم...     خودی که مدتهــــ ــــ ــاست گم کـر د ه ام ...      گذشت دیگر آن زمان که فقط یک بار از دنیا می رفتیم     حالا یک بار از شهر می رویم      یک بار از دیار … یک بار از یاد … یک بار از دل … و یک بار از دست  18 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , afsoongar.pkd , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , nilofar2248 , rahha , sara.HB , seda-a , setareh06 , svryang , TaraStar , yada , yuio , آنا تکـ   1393,08,10, ساعت : 22:37 Top | #162 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.48 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر کرم موبر از کاربر     1,983     تشکر شده 3,930 در 562 پست حالت من     LEH   اندازه فونت پیش فرض      سلام    _ حالا میخوای چی کار کنی؟!.     با یاد آوریه طرف پله رفت:     _ باشه پس من رفتم حاضر بشم... راستی میز و جمع کن...     مبهوت مونده بودم.... بی شعور رفت بالا... با نق نق برگشتم طرف میز و شروع کردم به جمع کردن... هیچ کاری به گندی سفره جمع کردن نیس..     _ پووووف. بالاخره عذاب زمینی تموم شد..     صدای پدرام اومد که رگه های خنده توش بود:     _ بریم.     برگشتم سمتش و چشم غره ای رفتم:     _ چه عجب... بریم...     رفت ممت سوییچ که گفتم:     _ بی ماشین.     نالید :     _ وای نه من سرگیچه میگیرم..     رفتم جلو و دستام و گذاشتم رو چشماش... داغ بود..     _ اگه به خودت زحمت بدی اینارو ببندی سرگیجه ای در کار نیس.      ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,12 در ساعت ساعت : 16:04       گاهی وقتها دلم میخواهد بگویم:     من رفتم، باهات قهرم، دیگه تموم، دیگه دوستت     ندارم...!     وچقدر دلم میخواهد بشنوم:     کجا بچه کرم موبر رینبو  لوس؟ غلط میکنی که میری! مگه دست خودته؟     رفتن به این راحتی نیست...!     اما نمیدانم چه حکمتیست که آدمی , همیشه اینجور وقتها     میشنود:     به جهنم...!      ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــ       گاهـ ـی حجـ ـم ِ دلــــتنـگی هایـ ـم     آن قــَ ـــ ـدر زیـاد میشود     که دنیــــا     با تمام ِ وسعتش     برایـَم تنگ میشود ...     ... دلتنــگـم...     دلتنـــــگ کسی کـــــه     گردش روزگــــارش به من که رسیــــد از     حرکـت ایستـاد...    بزرگی جنگل آهم در اومد..rahha , sara.HB , seda-a , setareh06 , TaraStar , yada   1393,08,11, ساعت : 15:01 Top | #164 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.48 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,983     تشکر شده 3,930 در 562 پست حالت من     LEH   اندازه فونت پیش فرض      عصبی جواب دادم:     _ مگه شما نگفته بودین حواستون بهش هست؟؟     سرم و بلند کردم... نیش خند سامان باعث شد عصبی تر بشم:     _ انی من باید برم همین الان بیا خونه ما.. مامان کارت داره.. پدرامم با خودت بیار.. بای.     بی شعور قطع کرد... اخم کردم خفن.. بلند شدم و بغد چشم غره رفتن به سامی رو به پدرام گفتم:     _ پاشو که بدبخت شدیم.     با ترس نگاهم کرد و با دهن پر گفت:     _ چی شده!!؟؟؟     _ اه حال بهم زن.. پاشو بعدا میگم.     بلند شد:     _ آی چسبید... دستت درد نکنه سامی جان.. پس فعلا.     بالاخره سامان لبخند زد... والا اگه منم یه ادم میدزدیدم باید شاد میشدم:     _ قابلت ن و سالن.     چپ چپ نگاهم کرد و با حرص گفت:     _ دیوونه..... من دقیق نمیدونم ولی فقط گاهی وقتا که فضولی میکردم شنیدم که درباره جن و جنگیری اینا صحبت میکنن...     اخم کردم و متفکر به لقمه تو دستم زل زدم... من باید این یارو سامی رو ببینم... باید مخ امیری رو هم بخونم خیلی مشکوکِ که یهو کلی اطلاعات بذاره کف دست آدم!!!     _ کوشی؟؟؟!؟!!     _ زود بخور دیگه حتما باید بریم.     بلند شد و به سرعت ب

---------------------------------------------------------------------------------

کلمات شما قدرت دارند

---------------------------------------------------------------------------------

کلمات شما قدرت دارند

عاقلانه از کلماتتان استفاده کنید

ناخداگاه خواستم بگیرمش ولی با ناخون های بلندم پاره شد...     سریع نیلو گذاشتم و رفتم گردنبند و برداشتم. به بدبختی بستمش دور گردن نیلو... یک ربع همون طور رو دستام بود تا بالاخره احساس کردم بدنش داره گرم میشه، پلکاش تکون خورد... آروم بالشت طبی زانکو صداش کردم ولی هیچ عکس العملی نشون نداد..خیلی آروم زدم رو گونش که کم کم چشماش باز شد...     لبخند پر استرسی زدم و گفتم:     ـ خوبی نیلو؟     با ترس نگاهم کرد و بعد از این که موقعیت و درک کرد به سرعت ازم دور شد... از خودم بدم اومد که باعث شدم بهترین دوستم ازم بترسِ..     ـ نیلو...     داد زد:     ـ اون چه غلطی بود که کردی؟     فهمیدم که منظورش گاز گرفتن دستشِ.. نمیدونستم میدونه کم کم به یه گرگینه تبدیل میشه یانه؟     ـ حالا چه بلایی سرم میاد؟!     بـهـع... بعله نمیدونه. حالا چطوری بهش بگم وای خدایا.!!!     ـ نیلو.... نیلو آروم باش به خدا دست خودم نبود..     اشکاش سرازیر شد:     ـ بگو سپهر... بگو چه بلایی سرم میاد..     رفتم جلو ک   من در عجبم چرا یه پست 5 تا تشکر داره بعد پستای بالشت طبی زانکو بعد 6 یا 7 تا.     آخه این چه وضعشه؟ واقعا آدم و دیوانه میکنید..     راستی من خعلی خوش حال میشم اگه رمان من و به بقیه هم معرفی کنید     بابا خوب من گناه دارم این همه زحمت میکشم بعد خواننده هام خیلی کمند.     ممنووووووونتون میشم.... فعلا بای بای     *****؟ اول گفتم شاید کولر ر رو کنارم احساس کردم؛ بعدم صدای نیلو رو شنیدم:     ـ ببخشید سپهر میدونم تند رفتم.     خعلی آروم گفتم:     ـ ایرادی نداره زاخار.     ـ ممنون.     داغ دلم تازه تر شد... مطمئنم اگه نیلو انسان بود این صدا رو نمیشنید ولی حالا شنیده بود.     سقلمه ای بهم خورد:     ـ ببین من و....     جبهه گرفتم:     ـ هوی هوی هوی هوی هوی، از تیکه کلام من استفاده کردی نکردیا.     خندید و دستاش و به نشونه تسلی بالا گرفت:     ـ باشه بابا نزن بالشت طبی زانکو آقا گرگه.     لبخندم و حفظ کردم:   ر دور گردنش******      کم کم دیگه از این همه خنثیِ این داره اعصابم خورد میشه...     اون روز قرار شد اون ها حواسشون به ارشان باشه و ما هم پدر پدرام رو بپاییم.     برگشتیم خونه البته پدرام به زور تونست برگرده چون ارمیلا نمیذاشت.     نمیدونم چرا احساس بدی داشتم... اول نسبت دادم به این که دیشب ماه کامل بودfdh , m.a.r.z.i , nazanin**a , rahha , sara.HB , seda-a , setareh06 , ه ولی خوب اون مال دیشب بوده پس نمیتونه ربطی داشته باشه...     شب موندم خونه ی نیلو پدرامم که از قبل رو مبل خوابش برده بود.... حوصلم سر رفha , sara.HB , seda-a , setareh06 , TaraStar , yada , yuio , آنا تکـ   1393,08,05, ساعت : 20:31 Top | #147 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین بالشت طبی زانکو نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.50 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,979     تشکر شده 3,928 در 561 پست حالت من     Sepasgozar   اندازه فونت پیش فرض      ****     الان یه هفته از اون قصیه میگذره.... توت بلند شدم و رفتم تو اتاق نیلو..     با ورودم با خیلی خنکی پوست صورتم و نوازش کرد. حس خیلی خوبی بود که تو اوج گرما یهو خنک بـ...     ـ چــــــــی؟     با خودم حساب کتاب کردم دیدم ما اواخر شهریوریم و این باد خنک از کجاست؟ اول گفتم شاید کولر روشنه اما وقتی با درچه ی بسته ی کولر رو به رو شدم ترس برم داشت.     ینی چی میتونه باشه؟ رو تخت نشستم. رفتم تو فکر این که چی میتونه باشه..     از فکر بالشت طبی زانکو  بیرون اومدم.. بازم اخم کردم.. هوای اتاق عادی شده بود.. اَه یعنی چی؟     بلند شدم و رفتم تو هال جایی که پدرام خوابیده بود...     ـ وای چه سرده.     دستام و دور خودم حلقه کردم... به پدرام نگاه کردم... لبخند کجی زدم:     ـ این چرا افتاده؟     پدرام افتاده بود و به حالت جنینی خوابیده بود. رفتم تو اتاقه دیوار... بغض کردم... یعنب من انقدر ترسناکم؟خودم جواب دادم:     ـ آره سپهر تو ترسناکی... اونم خیلی ترسناک.     ناخداگاه چند قدم رفتم...اخم کردم و خیلی خود خواهانه گفتم:     ـ من صدمه ای بهت نزدم.     تو دلم ادامه دادم: فقط به یه موجود ترسناک تبدیلت کردم.... اَه لعنت به من... لعنت به من که همیشه باعث عذابم.     عصبی رفتم به دیوار تکیه زدم و لیز خوردم پایین... به این فکر میکردم که چطور به نیلو بگم و بعد بالشت طبی زانکو چطور بهش یاد بدم کنترل کنه..     راه خیلی سختی رو پیش رو دارم...     نمیدونم چقدر داشتم فکر میکردم که گرمایی رو کنارم احساس کردم؛ بعدم صدای نیلو رو شنیدم:     ـ ببخشید سپهر میدونم تند رفتم.     خعلی آروم گفتم:     ـ ایرادی نداره زاخار.     ـ ممنون.     داغ دلم تازه تر شد... مطمئنم اگه نیلو انسان بود این صدا رو نمیشنید ولی حالا شنیده بود.     سقلمه ای بهم خورد:     ـ ببین من و....     جبهه گرفتم:     ـ هوی هوی هوی هوی هوی، از تیکه کلام من استفاده کردی نکردیا.     خندید و دستاش و به نشونه تسلی بالا گرفت:     ـ باشه بابا نزن آقا گرگه.     لبخندم و حفظ کردم:     ـ حالا شد...     تو دلم ادامه دادم: خانوم گرگه.        ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,05 در ساعت ساعت : 18:07   15 کاربر از پست  بالشت طبی زانکو  .تشکر کرده اند .      *aren* , afsoongar.pkd , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , nazanin**a , rah این یه هفته گاهی وقتا که نیلو میخوابید حس میکردم زیادی بی حرکته٬ حتی گاهی صدای نفس کشیدنش و هم نمیشنیدم...     الانم از همون لحظات بود... یه ساعتی میشد که نیلو بی حرکت زانوهاش و بغل کرده بود و سرشو گذاشته بود روشون.     اروم رفتم جلو و خواستم دستم و بذارم رو شونش که در یه حرکت خیلی سریع که کااااملا از یک انسان بعیده دستم و گرفت...     سرش و بلند کرد و طلبکارانه گفت:     _ کاری داشتی؟     نفس حب  ـ حالا شد...     تو دلم ادامه دادم: خانوم گرگه.        ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,05 در ساعت ساعت : 18:07   15 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .  بالشت تنفسی زانکو    , آنا تکـ   1393,08,05, ساعت : 20:31 Top | #147 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.50 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,979     تشکر شده 3,928 در 561 پست حالت من     Sepasgozar   اندازه فونت پیش فرض      ****     الان یه هفته از اون قصیه میگذره.... تو این یه هفته گاهی وقتا که نیلو میخوابید حس میکردم زیادی بی حرکته٬ حتی گاهی صدای نفس کشیدنش و هم نمیشنیدم...     الانم از همون لحظات بود... یه ساعتی میشد که نیلو بی حرکت زانوهاش و بغل کرده بود و سرشو گذاشته بود روشون.     اروم رفتم جلو و خواستم دستم و بذارم رو شونش که در یه حرکت خیلی سریع بالشت طبی تنفسی زانکو که کااااملا از یک انسان بعیده دستم و گرفت...     سرش و بلند کرد و طلبکارانه گفت:     _ کاری داشتی؟     نفس حبس شدم و بیرون فرستام و با اخم گفتم:     _ دیوونه چر و براش یه پتو آوردم.. انداختم روش لحظه ای که داشتم تا زیر گ لعنت به من که همیشه باعث عذابم.     عصبی رفتم به دیوار تکیه زدم و لیز خوردم پایین... به این فکر میکردم که چطور به نیلو بگم و بعد چطور بهش یاد بدم کنترل کنه..     راه خیلی سختی رو پیش رو دارم...     نمیدونم چقدر داشتم فکر میکردم که گرمایی  *****..     دیگه به هوش نیومدن نیلو داشت میرفت رو مخم... بلندش کردم تا جا به جاش کنم که صدای افتادن چیزی اومد...     برگشتم که گردنبند نیلو دیدم... اخم کردم... یه صحنه اومد جلو چشمام.. وقتی به هوش اومدم نیلو جلوم خواب بالشت طبی تنفسی زانکو بود.. رفتم جلوش م با برق شدن زنجیس شدم و بیرون فرستام و با اخم گفتم:     _ دیوونه چر و براش یه پتو آوردم.. انداختم روش لحظه ای که داشتم تا زیر گلوش میکشیدم دستم به صورتش خورد... احساس کردم خیلی سرده؛ یه جور سردی غیر عادی اما با به یاد آوردن این که تو هال کولر روشنه و بی خیال رفتم تو اتاقم و بعد کلی فکر کردن خوابیدم     *****     قسمت نهم.... سپهر....     دیگه به هوش نیومدن نیلو داشت میرفت رو مخم... بلندش کردم تا جا به جاش کنم که صدای افتادن چیزی اومد...     برگشتم که گردنبند نیلو دیدم... اخم کردم... یه صحنه اومد جلو چشمام.. وقتی به هوش اومدم نیلو جلوم خواب بود.. رفتم جلوش م با برق شدن زنجیر دور گردنش ناخداگاه خواستم بگیرمش ولی با ناخون های بلندم پاره شد...  بالشت طبی تنفسی زانکو   سریع نیلو گذاشتم و رفتم گردنبند و برداشتم. به بدبختی بستمش دور گردن نیلو... یک ربع همون طور رو دستام بود تا بالاخره احساس کردم بدنش داره گرم میشه، پلکاش تکون خورد... آروم صداش کردم ولی هیچ عکس العملی نشون نداد..خیلی آروم زدم رو گونش که کم کم چشماش باز شد...     لبخند پر استرسی زدم و گفتم:     ـ خوبی نیلو؟     با ترس نگاهم کرد و بعد از این که موقعیت و درک کرد به سرعت ازم دور شد... از خودم بدم اومد که باعث شدم بهترین دوستم ازم بترسِ..     ـ نیلو...     داد زد:     ـ اون چه غلطی بود که کردی؟     فهمیدم که منظورش گاز گرفتن دستشِ.. نمیدونستم میدونه کم کم به یه گرگینه تبدیل میشه یانه؟     ـ حالا چه بلایی سرم میاد؟!     بـهـع... بعله نمیدونه. حالا چطوری بهش بگم وای خدایا.!!!    بالشت طبی تنفسی زانکو ـ نیلو.... نیلو آروم باش به خدا دست خودم نبود..     اشکاش سرازیر شد:     ـ بگو سپهر... بگو چه بلایی سرم میاد..     رفتم جلو که رفت و جسبید با دستم و گرفتی؟     نگاهی به دستامون کرد و ولش کرد... دستم سرخ شده بود اخمم غلیضتر شد:     _ دقت کردی جای دندونات ناپدید شده؟     با ترس نگاهش کردم... نگاهم کرد و پوزخندی زد:     _ چرا رنگت پرید اقا گرگه؟     نفس عمیقی کشیدم:     _ به خاطر این خوب شد که مال یه گرگینه بود.     رنجورده نگاهم کرد:     _ بعد این که مال گرگینه باشه مشکلی نداره؟     خیلی اهسته اب دهنم و قورت دادم:     _ ترسیدی که اب دهنت و قورت میدی؟!؟!؟     هیچی نگفتم و به دستای بازم نگاه کردم... اون پسره تخفیف داده بود و دستامون و نبسته بود.     ـ سپهر؟!!     خدایا الان چی بگم؟ بالشت طبی زانکو     ـ آممم... راستش نیلو...     داد زد:     ـ سپهر خیلی نامردی. چرا بهم نمیگی؟     بلند شدم و همون طور که طول و عرض اتاقک و طی میکردم گفتم:     ـ ببین اون طور من مطالعه کردم.... تو تو ماه کامل بعدی..     بهش نگاه کردم. چشماش بسته بود... فهمید بالاخره فهمید.... لعنت به من... لعنت به تو پارا.       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,05 در ساعت ساعت : 20:48   14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      afsoongar.pkd , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , parisa-p , rahha , sara.HB , seda-a , setareh06 , TaraStar , yada , yuio   1393,08,05, ساعت : 22:46 Top | #148 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها  بالشت طبی زانکو   765 میانگین پست در روز     3.50 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,979     تشکر شده 3,928 در 561 پست حالت من     Sepasgozar   اندازه فونت پیش فرض      به سرعت رفتم طرفش... اشکاش آروم رو گونه هاش روونه شدن:     _ نیلو عزیزم....     _ پس این تقییرات.. این که خیلی خوب میشنوم این که سرعت عملم رفته بالا این که زخمم خوب شد...     بهم نگاه کرد:     _ همش به خاطر توست.     _ نیلوجان به نیمه پر لیوان نگاه کن... ممکن بود زبونم لال بمیری. ولی حالا از قدرت های بالایی برخورداری.     با پرخاش داد زد:     _ این که یه گرگینه ی غیر قابل کنترل بشم خوبه؟!؟!؟     سعی مردم ارومش کنم:     _ نیلو من فقط تنها گرگینه ایم که با بودن گردنبند کنترل میشه چون من این قدرت در وجود خودم بوده نه بالشت طبی زانکو از اجدادم بهم رسیده یا مث تو کسی گازم نگرفته که به صورت طبیعی تبدیل شده باشم.     _ این ینی چی!؟!!؟     از این که اروم شده بود خوش حال شدم واسه همین با ذوق گفتم:     _ یه گرگینه...     _ میشه یه سره نگی گرگ؟!؟!     قیافه مظلومی گرفتم و گفتم:     _ باشه٬ ببین حالات اسمش و نبریی.     لبخند کجی زد ادامه دادم:     _ وقتی شکل میگیره که اون اسمش و نبر خشمگین بشه.     بی حوصله گفت:     _ خوب؟!     یکم از ذوقم کور شد ولی بازم سعی کردم با ذوق حرف بزنم:     _ باید یاد بگیری چطوری موقع خشم چطوری خودت و کنترل کنی.     یه ابرو داد بالا و همون طور بهم نگاه کرد.... واسه اولین قدم گفتم:     _ راستی نیلو خاک تو سرِ کج سلیقت.     ابروهاش پرید بالاتر با لحن تاسف باری ادامه دادم:     _ اخه بالشت طبی تنفسی زانکو اون گوریلِ گودزیلا چی داره که تو ی خر عاشقش شدی.     همون طور که خواستم جواب داد:     _ هوی هوی هوی هوی٬ زر مفت نزن که با من طرفی.     بلند شدم و یه قدم ازش دور شدم:     _ منظورت اینه که با یه گررررگــیـنه ی ماده طرفم؟!؟؟     خندم گرفت... کلمه گرگینه رو بد جور کشیده گفتم:... بلند ...     داد زد:     ـ اون چه غلطی بود که کردی؟     فهمیدم که منظورش گاز گرفتن دستشِ.. نمیدونستم میدونه کم کم به یه گرگینه تبدیل میشه یانه؟     ـ حالا چه بلایی سرم میاد؟!     بـهـع... بعله نمیدونه. حالا چطوری بهش بگم وای خدایا.!!!     ـ نیلو.... نیلو آروم باش به خدا دست خودم نبود..     اشکاش سرازیر شد:     ـ بگو سپهر... بگو چه بلایی سرم میاد..     رفتم جلو ک   من در عجبم چرا یه پست 5 تا تشکر داره بعد پستای بعد 6 یا 7 تا.  بالشت طبی تنفسی زانکو    آخه این چه وضعشه؟ واقعا آدم و دیوانه میکنید..     راستی من خعلی خوش حال میشم اگه رمان من و به بقیه هم معرفی کنید     بابا خوب من گناه دارم این همه زحمت میکشم بعد خواننده هام خیلی کمند.     ممنووووووونتون میشم.... فعلا بای بای   وشنه اما وقتی با درچه ی بسته ی کولر رو به رو شدم ترس برم داشت.     ینی چی میتونه باشه؟ رو تخت نشستم. رفتم تو فکر این که چی میتونه باشه..     از فکر بیرون اومدم.. بازم اخم کردم.. هوای اتاق عادی شده بود.. اَه یعنی چی؟     بلند شدم و رفتم تو هال جایی که پدرام خوابیده بود...     ـ وای چه سرده.     دستام و دور خودم حلقه کردم... به پدرام نگاه کردم... لبخند کجی زدم:     ـ این چرا افتاده؟     پدرام افتاده بود و به حالت جنینی خوابیده بود. رفتم تو اتاقه دیوار... بغض کردم... یعنب من انقدر ترسناکم؟خودم جواب دادم:     ـ آره سپهر تو ترسناکی... اونم خیلی ترسناک.     ناخداگاه چند قدم رفتم...اخم کردم و خیلی خود خواهانه گفتم:     ـ من صدمه ای بهت نزدم.     تو دلم ادامه دادم: فقط به یه موجود ترسناک تبدیلت کردم.... اَه لعنت به من...تم این بفهمه نیلو گرگینه شده... وای باز معلوم نیس چه نقشه های شومی د2 بروز پیدا میکنه که طرف درد داشته باشه... مطمئنم آزمایشات درد داره... لعنت بهت ارشان...     *****     ... آیناز... قسمت دهم...     با اخم به صفحه ی برگه رو به روم نگاه کردم... نیم ساعته نشستم که یادم بیاد اون سری که از اون پسره فهمیدم خونه پارا کجاست و یادم بیاد ولی هیچ...     یادم نمیاد که نمیاد. لعنتی....     حالا به جا فرضیه هام یه ساختمون درب و داغون کشیدم...     بمیری آیناز الهی... صدا در اومد... برگشتم. پدرام بود... با دوتا بسته پیتزا..     ـ آخ جوووونم.     نگاه تاسف باری بهم کرد و رفت سمت آشپزخونه.:     ـ پاشو بیا..     ایش اخمالوی غد... این چرا جدیدا این طوری شده؟     رفتم تو آشپزخونه و غذام و بی حرف خوردم.. نمیدونم چرا حس بدی داشتم... یهو گفتم:     ـ بیا امروز بریم پیش بابات.     با تعجب نگاهمختم هعی روزگار...     برگشتم... درست عقب ایستاده بود... حیلی ترسناک بود قیافش.. موهتی پر پشت سفید بود دونه ای موی مشکی.. صورتی لاغر و سفید ولی پر چروک.. عصایی دستش بود.. خیلی با غرور و تحکم ایستاده بود.     با صدا پدرام به خودم اومدم:     _ اومدم بهت سری بزنم...     دکی این پدرام که بدتره... اصلا کانون گرمای

---------------------------------------------------------------------------------

دوستانمان وساطت کردند

---------------------------------------------------------------------------------

دوستانمان وساطت کردند

گفتم بخشیدمش

اما نگفتم به یکی دیگه …

ا    _ پدرام اروم باش تو خیلی داغی.     داد زدم:     _ داغیم به خاطر اینه که یه عمر از کسی که فکر میکردم داییمه و بهترین دوست و همدمه بالشت تنفسی زانکو دروغ شنیدم... داغیم به خاطر عصبی بودن از دست یه بازیگره...هه افرین تو واقعا عالی بازی کر ساعت : 15:56   12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ   1393,07,22, ساعت : 20:30 Top | #134 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.50 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,977     تشکر شده 3,924 در 561 پست حالت من  دی.     یهو یه چ زیزی اومد تو ذهنم:     _ ولی جلو یه چیز نتونستی خوب.نقش بازی کنی اونم صدای جیغ نیلو که برات ازا....     یهو صدا خشک بالشت تنفسی زانکو ارمیلا یا بختر بگم مامانم اومد:     _ ارش هیچ تقصیری نداره پدرام من به اون گفته بودم از تو مخفی کنه.     نفس عمیق و لرزونی کشیدم.... ارش و پرت کردم رو صندلی که بود... به سمت در رفتم... دیگه بیش از حد داغ شده بودم... جوری که فرود اومدن قطره های عرق رو روی مهره کمرم به خوبی حس می کردم.     *aren* , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahطور که موهام و از تو صورتم میزدم بالا به فرد مجهول که ایناز بود نگاه کردم.     خدا رو شکر شلوارم و در نیاوردم وگرنه بی ابرو و اب زیر میشدم.     صداش در حالی که به گل برگ های رو اب زل زده بود بلند شد:     _ من میدونستم.     با بهت و تعجب و کمی خشم نگاهش کردم که سنگینی نگاهم و احساس کرد و نگاهش و به چشمام دوخت... لبخند شیطونی بالشت تنفسی زانکو که اکثر اوقات میزد و زد و ادامه داد:     _ ولی خو هیچی در باره ارمیلا و چی کاره بودنش ن     دلم هوای ازاد میخواست ... دلم جیغ کشیدن میخواست(آخه من خر از بچگی عادت دارم وقتی دلم گرفته جیغ بکشم به لطف پدرمم خونمون اکثر اوقات خالی بود ) بعد از این که کمی آروم شدم بی درنگ بلند شدم و بدون نگاهی به خودم تو ایینه سویچ سانتافه نیلو رو برداشتم... یاد بار اولی افتادم که این ماشین و دیدم اون جا داغون بود کلی خش روش بود یکی از ایینه هاشم افتاده بود... اه کشیدم. اون موقع بعدش نیلوفر و بعدش دیدم. همون موقع که بردیمش بیمارستان.     با شونه های افتاده از اتاق زدم بیرون .. تا رسیدن به ماشین گل زده چند نفری صدام کردن که اهمیت ندادم ولی پریا(دختر عمم) ول نکرد و تا دم در دنبالم اومد     _ پدرام داداشی بالشت تنفسی زانکو اخه کجا داری میری؟     چشم از گلای روی ماشین گرفتم و بهش نگاه کردم... در ماشین که نیمه باز بود و بستم رفتم جلوش... شانه هاشو تو دستام گرفتم و به چشمای درشتش که ارایش خیلی زیبایی روش بود نگاه کردم:     _پری جان نیاز به تنهایی دارم...     بغض کرد:     _اخه کجا داری میری؟     به زور لبخند زدم و بی توجه به سوالش گفتم:     _ میشه عمه رو دس به سر کنی؟     با سرعت سرش و به نشونه تایید تکون داد. اخرین نگاه و به چشمای پر اشکش انداختم و رفتم تو ماشین نشستم و با سرعت شروع کردم به روندن. نمیدونستم کجا ولی با سرعت میروندم... انقدر روندم که باز چشمام پر اشک شد.. انگار غیب شدن نیلو یه تلنگر بود که من بفهمم چقدر بد بختم و بی چارم.چقدر درد تو زندگیم کشیدم... چقدر کمبود محبت بالشت تنفسی زانکو داشتم.     اشکام ریخت ... مشت محکمی زدم روی فرمون ...     _ خدایا چرا؟چرا من انقدر باید بد بخت باشم؟ کم نیست ۲۵سال که خودم و زدم به بی خیالی؟ مادرم و گرفتی گفتم خودت صلاح و میدونستی... کاری کردی پدرم ازم متنفر بشه گفتم جهنم مادر که نداشتم پدرم روش... تو زندگی عادیم کم بد شانسی کوچیک و بزرگ نداشتم.     سرم درد می کرد و چشمام درد می کرد و می سوخت.. انقدر رت همون جایی ایستاده بودم که سپهر اون زمان ایستاده بود.. از دوباره بغض کردم چون یاد گریه های نیلو افتادم... یاد این که اون چطور تو اون مرداب فرو رفت...     یهو شروع کردم به جیغ زدن.. تا توان داشتم جیغ زدم و از خدام گله کردم.. خیلی بده... خیلی بده که دل خودت به حال خودت و سرنوشتت بسوزه.. دیگه زانوهام تحمل.وزنم و نداشت  بالشت طبی زانکو   .. افتادم رو زانوهام.. تیر بدی کشید ولی اهمیت ندادم. و به گلم ادامه دادم:     _ خدایا چرا من؟ چرا از بین این همه ادم من باید اتش افراز می بودم؟چرا منی که تمام اجدادم انسانن باید یه موجود ماورایی باشم؟     احساس بدی داشتم... به این که من اتش افرازم... به خودم و انسانیتم شک داشتم.. در کمال تاسف به مادرم شک داشتم... من خر انقدر خودم و زده بودم به بی خیالی که تو این ۲۵سال سنم مطمنم فقط پنج سالش و از مامانم یاد کردم.. من خیلی بی معرفتم.. من چون از اول مادرم نبوده اصلا عادت به داشتنش نداشتم که نداشتنش بخواد برام سخت باشه.     _ تو باید به خودت حق بدی... حق داری که به مادرت فکر نکنی.     بدون این که برگردم و بهش نگاه کنم گفتم:     _ هیچ حقی نداشتم. من یه...     پرید وسط بالشت تنفسی زانکو حرفم و با صدای آرومی گفت:     _ بی خیالش.. الان بهتره بیای خونه.. استاد باهات کار مهمی داره... چند نفرم هستن که مشتاق دیدارتن.     با تعجب بلند شدم و برگشتم.. خیلی بهش مشکوک شده بودم واسه همین چشمام و ریز کردم و بهش زل زدم که یه ور لبش به نشونه لبخند رفت بالا:     _ من رفتم.     _ هوی... کجا؟     بهش که تو هوا معلق بود نگاه کردم ولی اون بدون نیم نگاهی رفت... تو این چند ماه هممون یاد گرفته بودیم قدرت ویژمون و چه طور کنترل کنیم ولی مال من مشکل داشت هنوز وقتی عصبی میشم نمیتونم خودم و کنترل کنم.. یه نمونش همین امروز که به شدت دمای بدنم رفت بالا.... رفتم پایین و سمت ماشین.. احساس می کردم گلوم درد میکنه. اوووف منم چه گورخریم از اون موقع دارم یه بند جیغ میکشم مث ای کاش … دخترا بد می گم احساس درد دارم.. سروار ماشین شدم و بازم با بالا ترین سرعت ممکن روندم. جوری که به یه ربع نرسیده بود که رسیدم.     رفتم تو... همه بودن به جز اقوام من... رفتک جلو و با آرش(ارش چرا واستاده و نرفته؟؟) اقا احسان دست دادم حوصله بقیه رو هم ندارم پس بی خیال دست نمیدم ولی تو این جمع سه نفر بودن که نمیشناختمشون... یه پسر و یه خانوم و یه دختر.. جلل خالق چشمای این زنه چقدر اشناست انگار یه جا دیدم ولی کجا؟     خواستم یکم فکر کنم که یهو زن پرید به سلامتی نپرید این زیادی شلوغش کرده_ و بغلم کرد.. با بهت بهش که بغلم کرده بود و های های می دونستم.     یه ابروم و دادم بالا و پرسیدم:   وندم که خودم و یه جای اشنا دیدم.     بعد کمی دقت فهمیدم همون جاییم که سپهر من و ارش و اورده بود که راجب قدرتشون بهمون بگه... گفتن که نگفت ولی به بدترین شکل ممکن نشون داد.. واقعا اون جا قلبم داشت تو حلقم میزد.       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,05 در ساعت   Sepasgozar   اندازه فونت پیش فرض      به خاطر همین کارشون بود که من تصمیم به انتقام گرفتم... انتقام از سپهر چون خیلی بد بهمون گفت وگرنه من اصلا با نیلو و ایناز کار نداشتم... من فقط یه جا شانسم گرفت اونم این جاست که نیلو خیلی مهربون و بخشندس و خیلی راحت من و بخشید که ازش پنهون کردم... ولی خودم هنوز خودم و نبخشیدم و عذاب وجدان خیلی بدی دارم که از نیلوفر که عشقم بود پنهون کردم که آتش افرازم...     به پایین نگاه کردم... درس  _ چرا؟چطور؟     مث من یه ابروش و داد بالا و گفت:     _ چون ایشون وری وری ماهر تشریف دارن و کاری کردن که توی حافظه ارش و هامون و استاد جایی کردم نیست؟چرا؟کجاست؟کی بردتش؟   استخر رفتم.. بدون در آوردن شلوارم به خاطر فرد مجهول پشتم پریدم تو اب... تنها چیزی که میتونستی من جهنمی رو اروم کنه.. بعد از چند دقیقه زیر اب موندن رفتم اون سمت استخر و اومدم بیرون و همون بخش بالشت طبی زانکو دوم:     آتش افراز گمشده(خانواده پیچیده ما)    B , seda-a , setareh06 , TaraStar , عاطفه دلنواز   1393,07,21, ساعت : 23:21 Top | #133 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.50 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,977     تشکر شده 3,924 در 561 پست حالت من     Sepasgozar   اندازه فونت پیش فرض گریه می کرد نگاه کردم..     یهو به خودم اومدم و با انزجال شونه هاش و گرفتم و از بغلم بیرونش____________میدونی چرا حالتم سپاسگذاره؟؟؟؟چون واقعا سپاسگذار افرادیم که از سادگیم استفاده کردن و ازش به عنوان یه اسلحه برای نابودیم استفاده کردن...اغا بس ...... به اندازه بالشت طبی زانکو کافی از سادگیم  کردم و با اخم نگاهش کردم.     صدا پر از سرزنش استاد اومد:     _ آرمیلا میذاشتی حد اقل یه توضیح بدم.     زنه که فهمیده بودم اسمش ارمیلاست همون طور که تو چشمای من اخمو زل زده بود گفت:     _ آمی تو مث من نیستی که یه عمر جیگر گوشت ازت جدا باشه.     ابروهای تو هم گره خوردم پرید بالا و با تعجب نگاهش کردم.. ولی اون باز اشکاش ریخت.. اه این دیگه کیه و چشه؟     برگشتم و اول به استاد بعدم به هامون و ارش که سراشون پایین بود نگاه کردم.. از تعجب شاخ در آوردم هامون؟ ارش؟     .با گیجی به استاد نگاه کردم که زد به شونه ارش و گفت:     _ ارش پاشو ارمیلا رو بگیر.     چشمام گرد تر شد... نمیدونم چرا ولی با شنیدن لحن صمیمی استاد یاد اون سری افتادم که ارش به استاد گفت امی بالشت طبی زانکو ... ارمیلام گفت امی.. متانم گفت امی... خدایا دارم گیج میشم.     ارش اومد و شانه های امیلا رو گرفت و نشوندش رو مبل. رو به دختره گفت:     _ آرام جان پاشو یه لیوان اب بیار.     به دختره نگاه کردم.. اون سر به زیر رفت تو آشپزخونه.. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:     _ این جا چه خبره؟     امیتیس گفت:     _ پدرام میشه بشینی؟     پوزخندی زدم و نشستم:     _خوب؟     امیتس داشت من من میکرد که گفتم:     _ بی مقدمه برو سر اصل مطلب.     نفس عمیقی کشید انگار خیلی کلافس:     _ اممم. تو تا حالا سر قبر مادرت رفتی؟     با تعجب نگاهش کردم... واسم جای سواله که چرا من امروز من انقدر باید با مادرم درگیرم... مثی که خودم کم بودم استادم اضاف شد.     وای خدایا حالا چی بگم؟ به همه نگاه کردم .. همه به بالشت طبی زانکو من زل زده بودن... ای تف تو ذاتتون من بد بخت الان که بدتر هول میشم.     ارنجام و گذاشتم رو زانوهام و با دستام صورتم و پوشوندم و گ     خیلی اروم زمزمه کردم:     _نچ.     حس می کردم هیچ کس نفس نمیکشه.. سرم و بلند کردم که ایناز و دیدم.. مثی که الان اومده چون از اون موقع نبود. لبخندی زد که دلگرم شدم..جوابش و خیلی مسخره دادم و امیتیس نگاه کردم... ادامه داد:     _ مادرت .... مادرت نمرده.     یه ابروم و دادم بالا و گرنم و کج کردم... یهو اخم کردم و به ارمیلا نگاه کردم که با چشمای اشکیش که من زل زده بود.. باز به امیتیس نگاه کردم.     نگاهم در چرخش بود.... ارمیلا... امیتیس... ارمیلا... امیتیس... ارمیلا... امیتیس... و در اخر رو همه...     باز یهو حالتم عوض شدم و زدم   همون طور که میرفتم سمت در صدای بالشت طبی زانکو قدم هایی رو پشت سرم شنیدم ولی اهمیت ندادم و به راهم و همین طور به باز کردن دکمه های پیراهنم ادامه دادم.     رسیدم تو حیاط... دیگه خبری از زیبایی چند ساعت قبل نبود.. هوا شرجی حالم و بد می کرد واسه همین سرعت قدم هام و بیشتر کردم و به سمت بودن پخش زمین شده بود.... اکثر دسته گلا پر پر و مچاله افتاده بود تو باغ.... خدمتکارا با شونه های افتاده داشتن صندلی هارو جا به جا میکردن و آرشان حمیدی که خودش، خودش و دعوت کرده بود هم ماتم زده رو یه صندلی زیر درخت نشسته بود... هه...     بازم بغض کردم. یادم اومد که این آدم پست فطرت از نیلو متنفره. یادم اومد که چطور بدون هیچ احساسی می خواست جون دخترش و به خطر بندازه و بازم اون و پیوند بزنه.     چهره نیلو تو اون لباس عروسی و با اون بالشت طبی زانکو آرایش زیبا اومد تو ذهنم..     اه بازم که این اشکای بیکارم ری قسمت اول.... پدرام....     با بهت به جای خالی نیلو نگاه کردم.... الان دقیقا چی شد؟این صدای همهمه برای چیه؟سپهر کو؟     هر لحظه دیدم تار تر میشد درد گلوم بیشتر و صدای همهمه ضعیف تر میشد اما با کشیده شدن دستم توسط آرش به خودم اومدم و صدای همهمه مث جیغ تو گوشم پیچید:     _ پدرام خوبی؟     خوبم؟این چه سوالی بود الان که نیلو رفته من چه جوری خوب باشم؟ وای خدایا ینی چی؟ چرا هنوز گیجم؟ خدایا دارم دیوانه می شم.     آرش دستم و یه تکون محکم داد که با پرخاش و چشمای خیس نگاهش کردم.     _ هوی پدرام کوشی؟     _گمشو آرش.     قبل این که اشکام بریزه این جمله رو به سختی گفتم و به سرعت به طرف اتاقی که قبلا مال نیلو بالشت تنفسی زانکو بود و از امروز قرار بود مال هر دومون بشه پناه آوردم.  ری که دیگه هیچ شباهتی به خودم ندارم...اره این من نیستم... من اون کسیم که شماها درستش کردین...  14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , 021vesta , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , n   با ورودم به اتاق سرم و بالا گرفتم تا اشکام که تو چشمام جمع شده بود نریزه ...     سرم و آوردم پایین که با کل دیزاین جدید اتاق و همچنین تختمون که پر بود از برگ گل های مختلف بود رو به رو شدم...     _ خدایا چی؟ الان نیلوفر تنها دختری که بهش علاقه پیدanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.50 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,977     تشکر شده 3,924 در 561 پست بالشت تنفسی زانکو حالت من     Sepasgozar   اندازه فونت پیش فرض      بلند شدم.... رفتم سمت پنجره و به بیرون نگاه کردم... مکانی که تا چند دقیقه پیش منبع شادی بود و آدماش سر از پا نمی شناختن حالا تبدیل شده بود به یه مکان بی روح و شلوغ.... تمام صندلی ها به خاطر این که نوچه های پارا از میونشون رد شده   همون طور که تکیم به در بور لیز خوردم پایین... سرم و رو زانوهام گذاشتمو زانو هام و بغل کردم ... دیگه نتونستم تحمل کنم و همه اشکام و روونه کردم..     اشک ریختم......     زار زدم....     هق هق کردم.....     به این زندگی گند و این شانس گندیده.... آخه من چه گناهی کردم که باید یه همچین سرنوست تلخی داشته باشم؟ اون از اول که مادرم و گرفتی.... اون از دومیش که پدرم و سنگ کردی... بقیشم که بماند از بس زیاده بالشت تنفسی زانکو یادم نمیاد... ولی.... ولی این آخری خیلی بد و غیر قابل تحملم بود... وای خدایا غیب شدن عشق ادم تو روز عروسیمون واقعا تلخه... حتی بیش تر از اونی که به نظر میاد.       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,05 در ساعت ساعت : 15:52       این دنیا ارزش دوست داشتن کسی رو نداره.این و به خوبی درک کردم.... اونم نه یک بار بلکه چندیدن بار...______استفاده کردین و به اندازه کافی نابود شدم.. جوazanin**a , sara.HB , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ , سورنا۲۰۰۰ , عاطفه دلنواز   1393,07,21, ساعت : 16:03 Top | #132 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای S     dis.nzh , nazanin**a , rahha , sara.Hختن رو گونه هام... بازم که من گریم به هق هق تبدیل شد...     خسته و خجالت زده از ضعفم بالشت تنفسی زانکو خودم و انداختم رو تخت و مث بچه ها سرم و تو بالش غایم کردم و اشک ریختم.اما بازم آروم نشدم احساس خفگی میکردم و دمای بدنم هر دیقه داشت بیشتر میشد       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,05 در ساعت ساعت : 15:55   14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .   یر خنده:     _شوخی باحالی بود... وای خدایا مردم از خنده.     همون طور می خندیدم که یهو خندم قطع شد .... اب دهنم و با استرس قورت دادم... دمای بدنم باز داشت زیاد میشد.       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,05 در ساعت ساعت : 16:03   12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , rahha , sara.HB , seda-a , setareh06 , TaraStar   1393,07,26, انگار ھمیشه حرف ”ر” اضافه است ساعت : 22:51 Top | #135 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.50 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,977     تشکر شده 3,924 در 561 پست حالت من     Sepasgozar   اندازه فونت پیش فرض      این و به خوبی حس میکردم....     استرس تو تک تک گلبول های خونم حس میکردم.     در یهلحظه موندم باید چی کار کنم.... ناراحت باشم.... خوشحال باشم... گیج باشم...سردرگون باشم؟     ولی من تو اون لحظه داشتم پازل به هم ریخته ی ذهنم و درست میکردم... امیتیس .... ارمیلا.... ارشان...ناخدا گاه اسم ارشم دنباله این اسم ها اومد.     سرم و بلند کردم و به ارش نگاه کردم... این ارشه؟ بالشت طبی زانکو بایکم دقت فهمیدم هامونه....چییییی؟ هامون؟ این چرا با قیافه خودشه؟ سرم و تو هال گردوندم که ارش دیدم اخم کرده بود و به میز جلوش خیره بود.     در یه حرکت جو گیرانانه بلند شدم و یغه ارش و گرفتم..     محکم خورد به میز و چای داغ ریخت رو پام ولی داغی اون کجا داغی خودم کجا؟داشتم اتیش می گرفتم از این همه مجهولی که تو زندگیم بود.     رو به ارش با صدای بلندی گفتم:     _ تو..... توی نامرد... تو یه...     زورم میومد... زورم میومد بگم اون یه نیمه جنه.... اون یه نامرد بود.     ارش دستاش و گذا شت رو دستام و خواست حرف بزنه که با چهره در هم دستاش و برداشت و گفت:  که مخصوص خودشه تاریک و سیاه بشه.

---------------------------------------------------------------------------------