چه پر جرأت میشود در برابرت

---------------------------------------------------------------------------------

چه پر جرأت میشود در برابرت

کسی که میفهمد از ته دل دوستش داری …

پایه عکاسی مونوپاد   فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      .DNAـ     ـ مال کیه؟     ـ سواد داری؟ مال تو.     اخم کردم:     ـ این جا چی کار میکنه؟     پارا: پرو نشو دیگه و یه سره سئوال نکن... اومد باهات حرف بزنم.     ـ من با تو ندارم.     پارا: منم با تو ندارم ولی میخوام بهت هشدار بدم... درباره معشوقت.     اخم کردم و آروم گفتم:     ـ کی؟     لبخندی زد:     ـ پدرام....     ـ درباره اون چی میخوای بگی؟     بی توجه به سئوالم گفت:     ـ شما آتش افراز و پیدا نکردین نه؟     ـ نه.     لبخندش پر رنگ تر شد:     ـ می دونستین اون خودش و از شما غایم کرد؟   هارو خوب کنم. خیلی حال پایه عکاسی مونوپاد به هم زنه.. اون قدرت ویژه      نیلو....   دوست دارن ولی نتونی این و بهشون ثلبت کنی و اون ها بازم تو جاهلیتشون بمونن.....     در عجبم چرا من؟؟؟ چرا من باید بهشون ثابت کنم که هم و دوست دارن؟؟؟ چرا تا به این یکی میگم طرفت خودکشی کرد قلبش میاد تو دهنش و به اون یکی میگی دوست داره میخواد من و قانع کنه که نع نداره؟؟؟ در صورتی که من تو همون لحظه و همون ثانیه از اون یکی میپرسم دوسش داری؟؟؟ میگه خیلی..     دیگه خسته شدم خودم و به اب و اتیش زدم ولی نفهمیدن... به خدا دیگه نا ندارم.... الانم  دیگمم اینه که میتونم دمای بدن رو زیاد کنم.خیلی چرتِ... من به خاطر این کهکه هر دو تو فاز خودکشین.... دیگه دارم به زنده بودنشون شک میکنم.....امید وارم سر عقل بیان و از اون فاز خودکشی لعنتی که داره عذابم میده بیان بیرون....  13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , ستاره نادیان , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 20:58 Top | #122 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت  عنصرم از همه قوی تره قدرتم از همه بی خود تر.. نیلو که عنصرش از همه ضعیف تره قدرتش از همه بهتره... خون افرازی... پایه مونوپاد به نظر جالب میاد.     یه چایی گذاشتم و رفتم تو حال و نشستم جلو تی وی... یهو یکی کنارم ظاهر شد.. طرف مثی که خیلی بی خیال بود چون کنارم نسشت و گفت:     ـ سلام.     چشمام گرد بود... آب دهنم و قورت دادم:     ـ تو کی هستی؟     برگشت و با لبخند نگام کرد.. خیلی شیک بود همه موهاش سفید بود یه کت شلوار دود رنگ هم تنش بود.چشماشم بنفش بود.. رگه های چشماشم آبی تیره بود:   16 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRraStar , آنا تکـ , بانوی دریاها , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 21:03 Top | #128 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل پایه عکاسی مونوپاد سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      ـ زمان ما برای بزرگتر فعل جمع به کار میبردنا پدرام خان...     چشمام گرد تر شد:     ـ من و از کجا میشناسی؟     ـ من از بدو تولدت میشناسمت.     با گیجی نگاهش کردم... حالت چشم , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nilofar2248 , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , آنا تکـ , بانوی دریاها , س   چشمام گرد شد:     ـ اون می دونه آتش افرازِ؟     ـ آره... آمیتیس هم میدونه... و اما داره بهش آموزش میده.     ـ چرا تایتان به ما نگفت؟     پوزخند زد:     ـ اگه قرار بود بگه از اول می گفت کیه دیگه..     ـ اون یارو مارو میشناسه؟     خندید:     ـ آره چه جورم.     مشکوک پرسیدم:     ـ ما هم پایه عکاسی مونوپاد اون و میشناسیم؟     لبخندش محو شد:   ت بیاره زندت نمیذاره..     چشمکی زدم و خواستم جواب بدم که صدای کف زدن اومد:     سپهر: آفرین بر تو نیلو که خیلی راحت تونستی کارم و پیش بینی کنی.     به اکراه دستم و برداشتم و برگشتم سمتش:     ـ سلام.خوبی.؟!؟!؟؟!     به هر دومون اشاره کرد و گفت:     ـ مثی که تو بهتری!!     ـ شک داشتی؟     ـ آره...     ـ دیگه نداشته باش...     سپهر اومد جلو گارد گرفت پایه عکاسی مونوپاد که بزندتم ولی من سریع رفتم عقب:     ـ بی خیال سپهر من عصبی بش دما بدنم میره بالا هنوزم یاد نگرفتم که چه جوری کنترلش کنم. مطمئن باش ه این دعوا به ضرر هر دومون میشه.   14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , آنا تکـ , بانوی دریاها , پرنیا بابایی   1393,07,18, ساعت : 21:09 Top | #129 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز      ـ چرا یه راست نمی پرسی کیه؟     جدی گفتم:     ـ می گی؟     ـ البته.     با صدا لرزون پرسیدم:     ـ اون کیه؟     لبخند خبیثی شد:     ـ معشوقت.     داد زدم:     ـ چــــی؟ پدرام؟        بعد از این که با اونا از تو اتاق غیب شدم تو یه اتاق دیگه ظاهر شدیم. با گیجی به اطراف نگاه کردم که صدای خودم و شنیدم.     ـ« سلام... نیلوفر.»     پارا اومد و جلوم ایستاد... رد چنگال های پدرام روی صورتش مونده بود... نوچه هاش هنوز دستام و ول نکرده بود واسه همین به اونا اشاره کرد.. اونام دستام و ول کردن و غیب شدن!     ـ با من چی کار داری؟     رفت و پشت یه میزِ پز از غذا نشست...وای غذا...     پارا: می خوایم یه کپ دوستانه بزنیم!     پوزخندی زدم:     ـ هه دوستانِ... من و تو چیمون شبیه پایه عکاسی مونوپاد به دوستِ که میگی کپ دوستانِ.؟!؟!؟     اخمی کرد و گفت:     ـ تو یادت نمیاد... ولی من و تو دوستای خیلی خوبی برای هم بودیم.     با پرخاش گفتم:     ـ آره یادم نیس ولی تو که یادتِ باید بهت بگم که من از اون روز که فهمیدم دوست تو بودم هزاران بار دعا کردم که ای کاش به جا دوست باهات دشمن می بودم... اون وخ تو به این تبدیل نمیشدی.     به بدن سوختش اشاره کردم که صدایی اومد که از ته دل از متنفرم:     ـ« دوستی شما ربطی به فضولی تو نداره.»     بهش نگاه کردم... گفتن کلمه پدر براش زیادیه.     ـ تو این جا چی کار میکنی؟ اصلا با ما چی کار دارین؟     رفت و کنار پارا نشست:     آرشان: با دوستات هیچ ولی با تو... بی خیال اینا... بهترِ بیای و غذا بخوری چون به انرژی نیاز پیدا میکنی.     داد زدم:     ـ با من پایه عکاسی مونوپاد چی کار دارین؟     یهو یکی موهام و از پشت کشید بعد هلم داد جلو که افتادم جلو میزشون:     پارا: فضولی نکن... الانم بهترِ بیای غذا بخوری.     سرم پایین بود و موهام ریخته بود دورم... اتاق تو سکوت فرو رفت... بلند شدم.. نبودن. هیچ علاقه ای به خوردن نداشتم... اول یکم اتاق و گشتم.. فقط یه کمد و همون میز با یه تخت توش بود.. یه جا هم به جا دیوار پرده بود... با ترس و کنجکاری رفتم طرفش و زدمش کنار...مث آزمایشگاه بود... دوتا تخت که چندین دستگاه که ازش سر در نمیاوردم اون جا بود.یه میز هم بود... رفتم طرفش... یک دفتر بود... برش داشتم و ورقش زدم... نیلوفر...پاراتیس...     ـ اسم من این جا چی کار میکنه؟     مث یه نوع دی اِن ای بود... گروه خونی و کلی چیزای دیگه هم بود...چه جالب.. نمیدونستم جن ها خون دارن.. پایه عکاسی مونوپاد اصلا دارن؟...اوووف... اینا دیگه چیه؟؟ این جا چی کار میکنه؟     ـ« تو این جا چی کار میکنی؟»     جیغ کشیدم و دفتر از تو دستم افتاد.. برگشتم طرف پارا که خشمگین بهم نگاه میکرد. به دفتر اشاره کردم:     ـ این چیه؟     پوزخندی زد:       خیلی سخته بین دو نفر باشی که دیوانه وار همه رو***   14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , آنا تکـ , ستاره نادیان , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 20:59 Top | #123 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم پایه عکاسی مونوپاد نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      قسمت بیست و ششم...پدرام...     مشتی تو دهن پسر رو به روییم زدم.... افتاد... رفتم طرفش و بلندش کردم... فکر کنم دست یار پارا باشه چون از اول این بود که همش دستور میداد:     ـ پارا و نیلوفر کجان؟     دستم و گذاشتم پشت گردنش و مجبورش کردم زانو بزنه... با پوزخند جواب داد:     ـ الان باید جواب بدم؟     تو دستم آتیش درست کردم و بردم تو چند میلی متری صورتش قرار دادم و با پوزخند مث خودش گفتم:     ـ الان میخوای جواب ندی؟     با ترس گفت:     ـ تو کی هستی؟     ـ فضولی؟     سپهر و آیناز هم اومدن... سپهر تا رسید یه لگد زد تو شکم پسره که خم شد:  اش خمار بود... یه جورایی آشنا میزد.. پایه عکاسی مونوپاد پیرمرده بی توجه به تعجب من شروع کر به بیوگرافی دادن:     ـ من آرسامینم... البته آرسام صدام میکنن... من یه انسانم.... یه نیمه جن... و یه جن... من بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم فقط یه چیزی..     به من که با دهان باز نگاه میکرد نگاه کرد و لبخندی زد و گفت:     ـ بچه های افسانه ای من در آینه به کمکت نیاز دارن پدرام تنهاشون نذار...     بعد این حرفم غیب شد و من رفتم تو فکر و با صدای سوت کتری به خودم اومدم.     بی خیال چایی شدم و زدم بیرون و رفتم خونه نیلو.     نیلو: سلام  پایه عکاسی مونوپاد  چطوری؟     ـ خوب.. دستت چطوره؟     به دست گچ گرفتش نگاه کرد و گفت:     ـ هی بد نی.     دستم و انداختم دور شونش:     ـ ایشالا زود خوب میشی..     رفتیم تو که نیلو نگران گفت:     ـ پدرام..     ـ جون؟؟     لبخند پر استرسی زد و گفت:     ـ سپهرم هست..     به استرسش خندیدم و گفتم:     ـ خو که چی؟     اخمی کرد و آروم زد به شکمم:     ـ دیوونه اون گیر 3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض     پایه عکاسی مونوپاد مثی که بی خیال شد و از کنارم رد شد و رفت.. ولی یهو زد به پا که نزدیک بود بیوفتم ولی به کمک نیلو نیوفتادم.      رفتیم نشستیم... بعد چند دقیقه هم آیناز اومد. همون طور نشسته بودیم و حرفای متفرقه میزدیم که یهو سپهر رو به من گفت:      ـ هستی عروسی هامون و با هم بگیرم؟      چشمام گرد شد و گفتم:      ـ چــی؟      با تعجب نگاهش کردم بعدم به نیلو... فکر کنم نیلو از تردید و تعجبم دلخور شد ولی خوب... من تا حالا به عروسی فکر نکرده بودم... وای من ازدواج کنم؟ بابا چی میگه؟ عمه پری چی؟؟ وای ینی من انقدر نیلو رو دوست دارم که بخوام شریک زندگیم کنمش؟      خودم سریع جواب دادم: البته..      رو به سپهر گفتم:      ـ من در این باره تصمیم نمی گیرم... این تصمیم گیری رو میذارم به عهده خود نیلو.      به نیلو که پایه عکاسی مونوپاد نگاه کردم دیدم لبخندی زده.. دستم و گذاشتم پشتش رو مبل و به اون دوتا نگاه کردم.      آیناز ابرهاش و داد بالا و زد پس کله سپهر:      ـ سپی یاد بگیر..      سپهر: ای درد بی درمون... سپی و درد... آخه دخترِ ی گستاخ ما هنوز نرفتیم خونه خودمون دستت روم بلند شد؟      آیناز یکی دیگه زد:      ـ بحث و عوض نکن ببین چه خوشکل جواب داد بهت.      سپهر چشم غره ای بهم رفت که نیشم گشاد تر شد... سپهر دستش و مشت کرد و جلو دهنش گرفت:      ـ عه عه عه آیناز؟ خوبه این نظریه خودت بوده هاااا.      آیناز کمی فکر کرد و گفت:      ـ واقعا؟      سپهر با لحن مسخره ای گفت:      ـ نه الکا"... گوسپند.      آیناز با حرص الکی بلند شد و کوسن ها رو برداشت و افتاد به جون سپهر. ولی بازم سپهر کم نیاورد و تمام اسم حیوونارو گفت پایه عکاسی مونوپاد و آنی رو مستفیض کرد. این وسط      من و نیلو خندیدم سپهر یه سره به آنی چشم غره میرفت... خلاصه اون شب قرار شد اواخر مرداد... درست روز تولد اصلی من جشن عروسیمون و با هم بگیرم. حالا میفهمم چرا اون روز هامون گفت 31 مرداد.... عنصر ماه مرداد آتشِ...       حالا اینا رو بی خی.... اصلا باوردم نمیشه من قرار ازدواج کنم...  19 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh   سپهر: زود باش بگو نیلو کجاست.     پسره پوزخندی زد... سپهر یغش و گرفت و بلندش کرد و تو صورتش داد زد:     سپهر: نشنیدم.     پسره خندید:     ـ هنوز کوچیکی سپهر خان که بخوای از سیا( مخفف سیامک) حرف بکشید.     سپهر هیچی نگفت اما خاک های زیر پای سیا به صورت گل پایه عکاسی مونوپاد در اومد و اومد بالا و دور پاهاش و گرفت:     سپهر: میگی...     سیا ابرو بالا انداخت... یهو جیغ کشید و همین طور سپهر داد زد:     ـ می گی یا نه؟؟؟؟!     سیا همون طور که ناله میکرد زیر لب گفت:     ـ گمشو بابا.     سپهر آتیشی مشتی بهش زد... خاک های دوی پای سیا هر لحظه داشت تنگ تر و فشورده تر میشد... یهو آیناز گفت:     ـ بریم سپهر بسه.     خندم گرفت... قیافه سپهر دیدنی بود... آیناز میتونه حافظه بخونه اون وخ این واستاده آزارش میده تا بگه کجاست.     خیلی سعی کردم نخندم ولی نشد... سپهر عصبی اومد طرفم و گفت:     ـ به چی میخندی؟     در کمال پرویی جواب دادم:     ـ چی نه کی... اونم به تو.     سپهر اومد مشت بزنه که دستش و گرفتم... یگفتن یا خیلی چیز های دیگه ولی تا حالا نشده بود کسی همچین پایه عکاسی مونوپاد چیز مهمی رو ازم پنهون کنه... منم برا پدرام نامحرم بودم..     با گرفته شدن دستم، به کنارم که پارا نشسته بود نگاه کردم:     پارا: گریه نکن... هیچ جنس مذکری ارزش گریه نداره... حتی داداشت.     با به یاد آوردن نیما پوزخندی زدم و اشکام و پاک کردم.با لحن خشک و سردی ادامه داد:     ـ میدونم زندس.     دماغم و کشیدم بالا و با تعجب نگاهش کردم:     ـ چی؟     ـ نخود چی... نیما زندس.. من از اون روزی فهمیدم که اومد پیش تو و اون دروغ هارو تحویلت داد.     ـ بسه... دیگه نمیخوام چیزی در رابطه با خانوادم بشنوم.     چیزی نگفت و بلند شد... باز با لحن خشکی گفت:     ـ بهتره غذا بخوری تا بعد پیوند به هوش بیای.     مث جت از جام پریدم:     ـ چی؟ چه پیوندی؟     لبخند کجی زد:     ـ برو غذات بخورد...     اخم کردم:   13 کاربر از پست پایه عکاسی مونوپاد Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , بانوی دریاها , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 21:01 Top | #125 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      ـ نمیخوام...     ـ باشه..     در کمتر از دوثانیه دور دستام فشار اومد... بهشون که نگاه کردم دیدم باز دو تا از نوچه های پارا گرفتنم... نگاهشونم کردم.. من و بردن سمت همون تخت ها.. صدا آرشان اومد:     ـ خوب پایه عکاسی مونوپاد ... بهتره آزمایش و شروع کنیم... فقط قبلش میخوام یه چیزی بهت بگم نیلو..     تقلا کردم که ولم کنن ولی نکردم... پدرم اومد کنارم و گفت:     ـ پدرام... شنیدم دوستش داری.     ـ برو به درک...     پوزخندی زد:     اندازه فونت پیش فرض      زدم زیر خنده:     ـ امر دیگه ای....؟     پارا عصبی بهم نگاه کرد رفتم سمت بچه ها که هنوز درگیر بودن.. یهو یکی دستم و گرفت.. برگشتم که با یه پسر روبه رو شدم... پارا گفت:     ـ سیامک زود باش بیا دستای من و باز کن.     کاراته یاد داشتم ولی کم اونم به لطف ایناز واسه همین یه فن و رو سیامکه پیاده کردم که خیلی خوب جواب داده ..خوش حال و شاد و شنگول برگشت که دستم به طرز فجیعی پیچیده شد طوری که صدا شکسته شدنش و شنیدم... جیغ خیلی بلندی کشیدم که همه به جز پدرام پایه عکاسی مونوپاد گوشاشون و گرفتن... پدرام هم اومد سمت من و سیامک و با اون هیکلش بی هوش کرد..  افراز گمشدس؟ چرا بهمون نگفت؟ چرا به من نگفت؟ وای نه....     همون جا لیز خوردم و نشستم رو زمین... اشکام جاری شد... پدرام هم مث بقیه شد... بقیه یا دروغ م   1,966  مردونگی   تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      من چیم؟!؟من برای کی مهم بودم؟؟؟ برای کی مفید؟ وای خدایا حالا که دقت میکنم میبینم من فقط یه موجود اضافیم تو زندگی اطرافیانم. چرا؟ خدایا چرا من نباید حداقل برای یه نفر مهم باشم؟     با ریختن اولین قطره اشک از چشمام به خودم اومد..     درسته من حتی برای یه نفرم مهم نیستم ولی برای خودم که مهمم.پس باید برای خودمم که شده زندگی کنم و زنده بمونم.     متاسفم پارا ولی من به این بدن عادت کردم و بهش نیاز دارم.     یهو یاد اون قدرتم افتادم که جن ها به صدای جیغم آلرژی دارن هه ینی همون حساسن... پس یه نفس عمیق کشیدم و خواستم شروع کنم به جیع کشیدن که ارشان گفت:     ـ نیلوفر فکر جیغ زدن از سرت بیرون کن. شغل خوبی دارم وگرنه دهنت و چسب میزنم.     با تنفر بهش نگاه کردم...موجود رو مخ... باید بگم متاسفانه خفه خون گرفتم.     با یه سرنگ که توش یه محلول بد رنگ بود به سمتم اومد... به نفرت نگاهم ترس هم اضافه شد ناخداگاه داد زدم:     ـ میخوای چی کار کنی؟     پوزخندی زد و جواب نداد.از دوباره داد زدم:     ـ نــــه.... پدرااااام.....     ناگهان صدای پا اومد... بعد صدای داد پدرام:     ـ داری چی کار می کنی؟     پارا دستور داد:     ـ همین الان بگیریدشون.     نمی دیدمشون ولی صدای دعواشون میومد... آرشان اومد که سرنگ و تو بازوم فروکنه ولی در یه آن آتیش گرفت...نا خداگاه گفتم:     ـ مرسی نشونه گیری.     اما بعد فهمیدم آتیش بود... آتش... پدرام بودِ...     پارا رو به بابام به پرخاش گفت:     ـ داری به چی نگاه میکنی؟ گمشو برو از دوباره یکی دیگه بیار.     بابا رفت بچه ها و گفت:     ـ شرمنده ولی این چها تا خیلی قوین و من جونم و دوست دارم...خدافظ..     پارا داد زد:     ـ آرشان بری زندت نمیذارم... آرشان...     بابا رفت.. ینی فرار کرد... برای اولین بار ازش ممنون شدم.. چشمام و بستم و خاصتم حس کنم کجا آب پیدا میشه و در کمال تعجبم تو نزدیکی خودم آب و حس کردم... چشمام و باز کردم وبه رو میز نگاه کردم... پارچ آب.... آب های توش و بلند کردم و آوردم رو دستبند های فلزی که باهاس دستام و به تخت وصل کرده بودن.     صدای پارا صی اومد:     ـ نیلو داری چه غلطی میکنی؟     ـ به تو چه؟     عصبی شد... ولی من به کارم ادامه دادم.آب پاشیدم رو فلز و تبدیلش کردم به یخ.. انقدر منجمدش کردم که فلزِ شکست... خوش حال بلند شدم که پارا گفت:     ـ بیا دستای من و باز کن.   14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , آنا تکـ , بانوی دریاها , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 21:03 Top | #127 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765    پدرام: نیلو.. نیلو خوبی عزیزم؟     ـ خفه شو!!!     با تعجب نگاهم کرد که با نفرت نگاهش کردم:     ـ ازت متنفرم پدرام تو هم مث بقیه خر فرضم کردی و بهم نگفتی...     بغض کردم:     ـ چرا پدرام؟ چرا نگفتی تو آتش افرازی؟     بدون پلک زدن اشکام سرازیر شد... با دیدن اشکام طاقت نیاورد و سرم و تو آغوشش گرفت و زمزمه کرد:     ـ من و ببخش نیلو... من و ببخش عشقم اون فقط یه خریت بود.     اشکام بیشتر شد... دستمم خیلبی درد میکرد.... ولی این که کنار پدرام بودم واسم خیلی خوب بود و همه چیز و فراموش کردم و دست سالمم و دور کمرش حلقه کردم...     ********     قسمت بیست و هفتم( آخر ).... پدرام....     طبق معمول رو پایه عکاسی مونوپاد مبل دراز کشیده بودم... با خاطرات بدی که از اتاقم داشتم هیچ خوش نداشتم برم توش... احساس بدی داشتم تو اون اتاق.     بلند شدم و رفتم تو آشپز خونه... رو میز ناهار خوری پر از چسب زخم بود.. فکر کنم کار بهرادِ...هه گفتم بهراد یادم باشه بهش سر بزنم شنیدم بهار نامزد کرده.. جلل خالق به حق چیزای ندیده و نشنیده....     چسب زخمارو جمع کردم.. یاد اون سری تو خونه نیلو افتادم. من قدرت ویژم اینه که میتونم با آب دهانم زخمورنا۲۰۰۰ , عاطفه دلنواز , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,21, ساعت : 00:09 Top | #130 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966   پایه عکاسی مونوپاد   تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      سلام.....     متاسفانه نشد قسمت بعدی رو تو یه جلد دیگه بنویسم پس همین جا ادامه میدم...     اول میخواستم بگم آغا لطفا یه کلیک کوچیک بکنید و تشکر و بزنید...من به شخصه فهمیدم بعضیا دارن می خونن ولی هیچ تشکری نمیزنن.     راستی سن هاتونم وارد کنید..      یه خلاصه از بخش دوم میگن:     آتش افراز گمشده... بخش دوم...خانواده پیچیده ما....     داستان از روز عروسی سپهر و آیناز و پدرام و نیلو شروع میشه.... بر طی اتفاقاتی سپهر و نیلو فر همون روز غیب میشن و عروسی به هم می خوره...... باز همون روز آرمیلا بالاخره میاد و پدرام بزرگ ترین راز زندگیش و که حتی خودشم خبر نداشته رو می فهمه.     امید وارم خوشتون بیاد و من و پایه عکاسی مونوپاد همراهی کنید.     اون راستی یه نکته من شاید خیلی با آرامش بنویسم و فکر کنید داستان چرته ولی خوب من جوری مینویسم که همون آرامش به یه هیجان باحال تبدیل میشه....      با تشکر از همراهیتون... سعی میکنم زود به زود پست بذارم.... خدافظ. ـ جو گیر نشو بذا ادامه بدم.. نمدونم میدونی یا نه... اون قرار بود برای من کار کنه.     با گیجی نگاهش کردم ولی حرف پدرام اومد تو ذهنم که بهم گفته بود قرار بوده برای پدرم کار کنه.     آرشان: من خواستم بازم رو آزمایشاتم کار کنم واسه همین به جن نیاز داشتم... من خودم قبلا شکارچی جن بودم ولی با گذر زمان دیگه اون کار و گذاشتم کنار... واسه گیر آوردن جن به یه جنگیر نیاز داشتم که فهمیدم پدرام امیری که تو دفترم کار میکنه جن گیره... باهاش قرار گذاشتم دفعه اولش که به لطف پایه عکاسی مونوپاد تو به گند کشیده شد... دفع دوم هم که قرار گذاشتم مخالف کرد..     با اخم بهش نگاه کردم که لبخند کجی زد:     ـ زیاد تو فکر نرو... حالام دراز بکش... این و فقط گفتم محض اطلاع.     نوچه هاش دستشون و گذاشت رو شونه هام و هلم داد جیغ کشیدم و کمک خواستم ولی زهی خیال باطل... تقلا کردم و خواستم مخالف کنم ولی نشد و من و به زور خوابوندن. دستامم بستن به کناره های تخت.     به سمت چپم نگاه کردم که دیدم پارا هم دقیقا مث منِ:     ـ این جا چه خبره؟     پارا لبخند شد و با ذوق فت:     ـ به نظرت ده سال جن بودن برات بس نی؟     با گیجی نگاهش کردم که با همون لحن ادامه داد:     ـ آرشان می خواد پیوندمون بزنه و تموم خوصویاتم و بهم برگردونه.     نمدونستم باید چه حالتی داشته باشم... خوش حالی؟... ناراحتی؟ پایه عکاسی مونوپاد ... احساس نداشته باشم؟.... اما من هیچ کدوم از این احساسات و نداشتم.. تنها حسی که داشتم این بود که مخالف کنم چون من به این بدن عادت کردم... ولی... من دارم خودخواهی میکنم تمام این ها مال پاراست..     یهو همه چیز به ذهنم خطور کرد...     تنفر پدرم ازم....     مردن مادرم....     دروغ های نیما....     مخفی کردن حقیقت ازم توسط پدرام...     آزار های پارا....     نابود شدن خانواده سپهر و آنی به خاطر دشمنی پارا با من.....     افسورده شدن سحر به خاطر خرابی خانوادش.....   12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , بانوی دریاها , پرنیا بابایی  میدونستم دمای بدنم خیلی بالاست و الان دست پایه عکاسی مونوپاد سپهر میسوزه...:     ـ یادت نره عنصر من قوی تره.     سپهر اخم کرد و دستش و از دستم کشید بیرون... روش قرمز بود.. معلوم بود تحمل کرده که جیغ نکشه.     سپهر: بر پدرت صلوات... چرا داغی؟   14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , shahrzad1369 , TaraStar , آنا تکـ , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 21:00 Top | #124 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه پایه عکاسی مونوپاد فونت پیش فرض      چشمکی زدم بهش:     ـ تو دهات شما آتیش سرده؟     اومد باز مشت بزنه که آیناز گفت:     ـ بسه... بیاید بریم..     آیناز دست سپهر و گرفت و دستش و گذاشت رو چشمای من... با ورودمون به جای دیگه جیغ نیلو رو شنیدم:     ـ نــــه.... پدرااااااااااام.     *****     نیلو....     اول نگاهش کردم بعد زدم زیر خنده:     ـ بی خیال بابا پدرام انسانِ.     جدی گفت:     ـ نع نیس.. اون خودشم نمیدونه که چیه.     نفس نفس میزدم ولی بازم پرسیدم:     ـ تو میدونی؟     لبخندی زد و با سر گفت آره... خدایا... پدرام... کسی که من دوسش دارم همون آتش میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas 

---------------------------------------------------------------------------------

مثل بادبادک باش

---------------------------------------------------------------------------------

مثل بادبادک باش

با اینکه میدونه زندگیش به نخی بنده

بازم تو آسمون میرقصه و میخنده

همیشه بخند و نگران چیزی نباش

زیرا که نخ زندگیت دست خداست

. خدایا الان میفهمه.       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 20:56   1      قسمت بیست و سوم....سپهر....     ****   12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z پایه عکاسی مونوپاد   یه یه ربعی میشد که بیدار شده بودم اما حس این که از تخت بیام بیرون و نداشتم.     در اتاق باز شد... آیناز اومد تو با دیدنم لبخندی زد و اومد کنارم نشست:     ـ نمیخوای بلند بشی؟     ابرو انداختم بالا. فکر کردم الان شیطون میشه و جوابم و میده ولی آروم دستم و گرفت و فشار داد:     ـ سپهر؟     نیم خیز شدم و با اخم طریفی گفتم:     ـ جان؟     لبخند کجی زد:     ـ مهمون داریم.     ابروهام پرید بالا:     ـ کیه؟     ـ پدرام و آرش.     مث جت از رو تخت اومدم پایین یاد بحث دیشبم با نیلو و انی افتادم:     «ـ هیچ دقت کردین پدرام جدیدا هیچ کاری برای پیدا کردن آتش افراز تلاش نمیکنه؟     نیلو با تردید نگاهم کرد:     ـ منم متوجه شدم.     رو به آیناز گفتم:     ـ آنی تو تو این چند روز اخیر ذهن یا حافظش و نخوندی؟     سرش پایه عکاسی مونوپاد و انداخت پایین:     ـ نه.     عصبی پام و تکون دادم:     ـ هیچ معلوم هس این یارو داره چه غلطی میکنه؟ الان یه ماه از این که گردنبند و حافظه نیلو پیدا شده میگذره اما اون هیچ کاری نکرده.»     دیشب کار به جاهای باریکی کشید و نیلو گفت که اون شبی که من و آنی رفتیم خونه من چی شده. البته نگفت که پدرام و دوست داره و این و آنی از ت ذهنش کش رفت.     آنی: سپهر لطفا شر درست نکن.     لباسم و درست کردم و رفتم سمت در اما لحظه آخر برگشتم سمتش و چشمکی زدم:     ـ باشه ولی فقط واس خاطر تو.     اومد کنارم ایستاد دستم و انداختم دور گردنش اونم انداخت دور کمرم... رفتیم پایین..پدرام و آرش روی مبل نشسته بودن نیلو هم جلوشون بود... وای خدایا هنوز باورم نمیشه نیلو از پدرام خوشش میاد.رفتم و بدون پایه عکاسی مونوپاد سلام رو مبل نشستم و طلبکارانه به پدرام نگاه کردم... جلل خالق... نقره ای بود... درست رنگ چشمای نیلو...     پدرام: من میگم چطوره از دوباره روح احظار کنیم.     آیناز: علیک سلام... خوبیم مرسی شم چطورین؟     پدرام تک خنده ی مردونه ای کرد:     ـ والا گفتم اگه این و نگم سپهر درسته قورتم میده.     یه ابروم و دادم بالا:     ـ حقم دارم!!     ـ البته که نه... من تو این یه ماه داشتم رو این موضوع کار می کردم.... با فرزاد و هامون هم مشورت کردم و راه های مختلف احظار روح و یاد گرفتم.     نیلو با ترس گ ترس به ما نگاه میکرد.     بلند شدم.. رفانن.     آیناز پوزخند زد... منم چند قدم عقب رفتم و دیوار تکیه زدم و سر خوردم:     ـ این جا چه خبره؟     ایناز یه لگد به دیوار زد و گفت:     ـ باید از این جا خارج شیم.     با امید بلند پایه عکاسی مونوپاد شدم و دست پدرام و گرفتم که با تعجب نگاهم کرد... چشم غره ای بهش رفتم و به آیناز گفتم:     ـ آنی دست نیلو رو بگیر و بیاید خونه پدرام.     چشمام و بستم و سعی کردم از قدرتم استفاده کنم. ولی چشمام و که باز کردم پوزخند پدرام و دیدم.     ـ چرا؟     دستش و از تو دستم کشید و رفت دیوار و لمس کرد:     ـ فلز این دیوار ها خاصن.     نیلو: ینی چی؟     ـ ینی این که این نوعی فلزِ که قدرت جن هارو میگیره.     پنچر شدم به معنا واقعی.ولی یهو رو به آنی گفتم:     ـ آنی سعی کن یه گرد باد درست کنی.     خیلی راحت و سریع جلو خودش گرد باد درپدرام: این قدرت کنترل عناصرتون جدا از قدرت های جنیتونِ.     ـ تو از کجا میدونی؟     پوزخندی زد... اه این داره میره رو مخما:     ـ اولا خیر سرم جنگیرم و دوما که از زمانی که پایه عکاسی مونوپاد با شما آشنا شدم تحقیقات زیادی کردم. .i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , TaraStar , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 20:46 Top | #119 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      الان دو روز از این که این جا گیر افتادیم میگذره.. تو این دوروز هیچی نخوردیم مث سگ گشنمه و مث خر تشنه.     حالا یه پشه هم نمیاد تو تا به ما بگه با ما چی کار داره. دیه واقعا صبرم داره تموم میشه... یه سره هم با پدرام دعوا دارم... آخه اون این جا چه غلطی پایه عکاسی مونوپاد میکنه؟ ینی اون الان به خاطر این که به ما کمک کرده اومده این جا؟ چرا آتش افراز نیومد؟ بهع من و باش انگار مهمونیه که میگم چرا نیومد.     حالا بگذریم... من گشنمه... به خدا دارم نابود میشم منی که همش در حال خوردنم الان دو روزِ لب به هیچی نزدم...مـامـان...     آیناز: وای خدایا دارم نابود میشم..     ـ گشنمه.     نیلو: منم.     پدرام: قوباغه شکمم بدجوری فعال شده.     اول به هم نگاه کردیم بد زدیم زیر خنده... مث بچه ها داریم غر میزنیم. یه یک ساعت همین جوری گذشت یا جک گفتیم یا غر زدیم یا معما گفتیم... والا از بیکار بودن خوب بود.     آیناز: معلم: "هر کی اول به سئوال من جواب بده میتونه بره خونه". مشهدیه سریع کیفش و از پنجره میندازه بیرون معلم میپرسه: " کی اون کیف و انداخت بیرون؟" مشهدیه جواب میده: پایه عکاسی مونوپاد " مو بودُم..خدافظ."     خندیدم و گفتم:     ـ خاک تو سرت خوبه خودت مشهدی هستیااا.     آیناز: آره مو مشدیُم.     خندیدم زدم پس کلش. یهو دو نفر تو اتاق ظاهر شدن. در کمتر از یه ثانیه هر چهار تامون بلند شدیم.     اون دوتا رفتن سمت نیلو. سریع رفتم جلو با ن درگیر شدم نیلو و آینازم با یکی دیگشون.هر چی سعی کردم نشد و من و پرت کردن عقب و خوردم به دیوار.. دیدم پدرام هم در گیر شده اما این وسط اونا خیلی قوی بودن و بعد کلی درگیری با نیلو غیب شدن.. عصبی بلند شدم.. می لنگیدم.. از دماغ پدرامم خون میومد.کبودی رو سر آینازم شدید تر شده بود و از گوشه لبش و همون زخم قبلیش خون میومد.     بلند بلند نمد:     ـ سپهر.     صداش میلرزید سرع برگشتم عقب که با چیزی که دیدم شاخ در آوردم.     ****    پایه عکاسی مونوپاد قسمت بیست و پنچم....پدرام...     با ترس به سپهر نگاه میکردم که همش مشت و لگد میزد و جای هر مشت و لگدش روی دیوار میموند. نمیدونم چی شد ولی یه لحظه یاد حرف متانت افتادم که میگفت« تا چند وخ دیگه قدرت های دیگه ی بچه ها بروز میکنه.»     وقتی ازش پرسیدم منظورت چیه گفت:« نیلو میتونه خون افرازی کنه... آیناز میتونه پرواز کنه و سپهر هم میتونه کانی هارو هم کنترل کنِ»     نه.. نه... فلز یه نوع کانیِست کرد:     فس میکشیدم... چشمام و بستم و شروع کردم به مشت و لگد زدن به در و دیوار... داد میزدم و بدون باز کردن چشمام همون طور مشت و لگد میزدم. از آخرم دستام و گذاشتم رو دیوار و بلند بلند نفس کشیدم.     دستی رو کمرم نشست بعد صدا آیناز اویکیشوتم جلوش و یغش و گرفتم:     ـ تو این جا پایه عکاسی مونوپاد چی کار میکنی؟ هاااا؟ مگه تو....     با خشم و قدرتی که اصلا ازش انتظار نمیرفت دستام و از رو یغش جدا کرد و اونم داد زد:     ـ چرند نگو پدرام... خودت خوب میدونی من تمام اجدادم انس2 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 20:47 Top | #120 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      آیناز با حرص اومد پایه عکاسی مونوپاد طرفم:     ـ پدرام....     بهش نگاه کردم:     ـ تو....     دیگه ادامه نداد و با گیجی فت:     ـ چطور ممکنه؟ وای خدایا من خر بگو که تو این چند وقت ذهنت و نخوندم نگو چه چیزا که نگذشته.     ـ آیناز...     ـ خفه.     سپهر ایستاد.. رفت طرفش . با صدای لرزون گفت:     ـ سپهر.     سپهر با ترس برگشت طرفش.. با دیدن دیوار نابود شده با خشم بهم نگاه کرد. به دیوار تکیه زدم و همون طور لیز خودم پایین و حرف آمیتیس تو سرم پیچی:« قدرت های شما وقتی بروز پیدا میکنه که یا ترسیده باشین.. یا خشمگین.. یا عصبی..»     سپهر عصبیه... سپهر خشمگینه... سپهر ترسیده... و حالا قدرتش بروز پیدا کرد وای خدایا نه.. هنوز که چیزی نگذشته بود.. من هنوز....     با صدا دادش بهش نگاه کردم:     ـ تو کی هستی؟     سرم و به طرفین دلت را به هرکسی نسپار تکون دادم و با صدا لرزون گفتم:     ـ هیچکی.     داد زد:     ـ چه جور هیچکی ای که من به این روز در آورده؟     به اطراف اشاره کرد... هچی نگفتم که یه قوطی فلزی از تو جیبش در آورد و خالی کرد رو زمین...خاک بود...     اونارو با دستش بلند کرد و آورد بالا. چند ثانیه همین جوری نگه داشت.. کنجکاو شدم و بهش نگاه کردم که در یه لحظه همه رو به سمت من ریخت. منم اگه دستم و نمیاوردم بالا همش یا میرفت تو چشمم یا فرو میرفت تو پوستم.. ولی الان..     همش سوخت.. با آتیشی ک من ایجاد کردم... ایجاد کردم و خودم و رسوا کردم.     سپهر: لعنتی.     سپهر با عصبانیت اومد طرفم بلندم کرد.. یه مشت به گونم زد... افتاد رو زمین... اومد طرفم و خواست لگد دیگه ای بهم بزنه که پاشو گرفتم و چرخوندم.. افتاد رو زمین.. بلند پایه عکاسی مونوپاد شدم:     ـ الان وقت این کارا نیس... جون نیلو در خطره.     بلند شد:     ـ فکر نکن قسر در رفتی... بعدا حسابت و میرسم.     پوزخندی زدم.. رفت به یه قسمت از دیوار مشت های پشت سرهم زد.. یه گوشش سوراخ شفت:     ـ وای باز مث دفعه قبل نشه.     پدرام با لبخند خاصی نگاهش کرد و گفت:     ـ خدا نکنه مث دفعه قبل بشه.     من سرم و انداختم پایین و سعی کردم خندم دیده نشه.آینازم که بیخ گوشم نشسته بود پیشونیش و گذاشت رو بازوم و من صدا خنده آرومش و شنیدم.     صدای پر حرص نیلو رو شنیدم و سرم و بلند کردم:     ـ ایشالا....     بهش نگاه کردم... داشت با نگاهش برام خط و نشون میکشید که چشمکی بهش زدم.اون روز قرار شد فرداش بریم خونه پدرام و روح احظار کنیم... یک روحی که بشه باهاش در پایه عکاسی مونوپاد مورد جا و مکان آتش افراز سئوال کرد.. امید وارم درست بشه و مث قبل نشه.   13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 20:38 Top | #115 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      پدرام و آرش رفتین من و آینازم نشستیم جلو تی وی و داشتیم فیلم نگاه میکردیم که یهو انگار برق بهمون وصل شد:  پایه عکاسی مونوپاد    آیناز: نیلو.     ـ ها چیه؟ الاغچه به چه حقی تو مخم فضولی کردی؟     خندیدم و من گفتم:   . و حالا...     برگشتم طرفش و با پرخاش گفتم:     ـ خفه ارش هیچ کس جز تو و بهراد و متان و امیتیس نمـ...     با ترس خفه شدم... پارا...پارا...پارا.. پایه عکاسی مونوپاد .خدایااا چقدر من از این اسم بدم میاد.     آرش: پاراتیس و یادت رفت.     رفتم سمت خونه همون طور بهش تنه زدم:     ـ خفه.     دستم و از پشت گرفت:     ـ من تو رو تنها نمیذارم... تو هم مث اینا غیب میشی..     دستم و از تو دستش کشیدم بیرون و رفتم تو و قبل این که بیاد تو در و بستم..     صدای چرخش کلید و تو در شنیدم.. برگشتم... کیلیدی تو در نبود..     آرش رسید و چند بار دسته رو بالا پایین کرد وقتی دید باز نمیشه گفت:     آرش: پدرام... پدرام حماقت نکن درم باز کن..     رفتم جلو در هر چی گشتم کلید نبود.. به آرش که هنوز ور میزد گفتم:     ـ آرش... آرش من در و قفل نکردم... من..     یهو همه خونه تاریک شد.. حتی بیرون چون دیگه اون     ****     قسمت بیست و پنچم.... سپهر...     چشمام و که باز کردم خودم و پایه عکاسی مونوپاد تو یه اتاقک فلزی دیدم.. بلند شدم... مث سلول بود.. به دیواره هاش دست کشیدم... یخ بود..     خیلی کوچیک بود... نمیدونم چرا یه حسی بهم می گفت این اتاق برای چها نفر تهیه شده. ی  ـ خو به ما چه تو بدجوری با سانسور تعریف کردی. خوندن از ذهنت حالش بیشتر بود مخصوصا تیکه آخرش.     توقع داشتم نیلو حرصی بشه ولی خیلی ریلکس گفت:     ـ فکر نکنم انقدر که پدرام حال کرده باشه شما حال کرده باشین.     سئوالی نگاهش کردم که گفت:     ـ آخه آشپزخونه هم شد جا؟     من زدم زیر خنده ایناز افتاد دنبال نیلو:     ـ من پدر تو و اون پدرام و با هم در میارم... واسه چی به تو گفته؟     نیلو: تو واسه چی به سپهر گفتی؟     خندیدم و بدون توجه به اونا رفتم تو اتاقم... خودم و شوت کردم رو تخت و چشمام و بستم... به این یه ماه فکر کردم... چقدر بودن با آیناز لذت بخشه... چقدر وجودش برام آرامش بخشه.. خیلی بهش پایه عکاسی مونوپاد وابسته شدم طوری که خودم شاخ در آوردم... هه سحر چقدر سر به سرمون گذاشت... وای گفتم سحر! چند وقته درساش سنگین شده کم میاد این جا... با همون چشمای بسته چرخیدم و به پهلو خوابیدم... اه چقدر این جا سرده؟ چرا انقدر سف ت شد زیرم؟ چشمام باز کردم که کوپ کردم.     ****     آیناز.....     با خنده بی خیال نیلو شدم و رفتم بالا.     ـ آنی...     ـ چیه پدرام دورت بگرده؟     خندید و گفت:     ـ میای غذا درست کنیم؟ سحر نیس مجبوریم خودمون درست کنیم.     خندیدم و از پایه عکاسی مونوپاد رو نرده خم شدم و خواستم حرفی بزنم که انگار یکی هولم داد پرت شدم پایین و آخرین چیزی که شنیدم جیغ نیلو بود که صدام کرد.     ****     نیلو..... با ترس به آیناز نگاه میکردم که پرت شد پایین داد زدم و صداش کردم.. در کمال تعج آنی خیلی آروم مث پر اومد پایین ولی تا رسید پایین یهو غیب شد.. با ترس به جای خالیش نگاه کردم.. به خودم اومدم و دویدم سمت اتاق سپهر اما تا در و باز کردم با جای خالیش مواجه شدم.. گوشیم و از جیبم در آوردم و بهش زنگ زدم ولی صدا آهنگ زنگش از زیر بالش میومد.     رفتم اتاقم و تو این بین به پدرام زنگ زدم و گفتم دارم مام خونتون تعجب کرد... سریع حاضر شدم و رفتم خونشون... تا در و برام باز کرد بی اراده خودم و انداختم تو بغلش و همه چیز و براش تعریف کردم...     ـ آروم نیلو... آروم گلم..  پایه عکاسی مونوپاد   ـ وای پدرام هر دوشون غیب شدن... انگار... انگار یکی آیناز و هل داد..     ـ نیلو بزرگش نکن. شاید سپهر خودش رفته بوده.     با خنده گفتم:     ـ اون اگه لباساش و یادش بره موبایل و یادش نمیره.       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 20:40   15 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ , سورنا۲۰۰۰ , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 20:42 Top | #116 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر  پایه عکاسی مونوپاد   از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      ـ بیا بریم تو.     ـ میشه دست و صورتم و آب بزنم؟     ـ البته.     به یه گوشه حیاظ اشاره کرد به اون سمت رفتم و شیر آب و باز کردم. اول یکم صدا داد بعد آب اومدم... دستام پر از اب کردم و به صورتم پاشیدم. چشمام و باز نکردم و از دوباره تکرار کردم.. چهار پنچ بار تکرار کردم که احساس کردم بویی میاد و همچنین انکار آبداره غلیظ میشه.. چشمام و با وحشت باز کردم.     ـ خوووون؟     حالم بد شد من داشتم با خون صورتم و میششستم؟ چند قدم عقب رفتم که انگار یکی پشت پام طناب گرفت و من پخش زمین شدم و دیگه چیزی حس نکردم جز گیجی!!!!!!!     ***     قسمت بیست و چهارم....پدرام...     نیلو رفت سمت پایه عکاسی مونوپاد شیر اب و منم رفتم تو.     ارش: کی بود؟     ـ نیلوفر.     ـ این جا چی کار میکنه؟     ـ سپهر و ایناز غیب شدن.     از جاش پرید:     ـ چی؟چرا؟     ـ نمیدونم.     ـ الان کجا رفت؟     ـ دست و صورتش و بشوره.     یه نیم ساعت نشستیم نیومد نگران شدم رو به آرش گفتم:     ـ پاشو بریم ببینیم چی شد.     بلند شد و با هم رفتیم تو حیاط...نبود... با ترس و حالت دو رفتم سمت شیر آب. باز بود اما به جا اب ازش خون میومد. چهرم تو هم رفت. خواستم ببندمش که ارش گفت:     ـ اینم غیبش زد؟     با بغض سر تکون دادم... نیلو... نیلو کجا رفتی عزیزم ؟  اگر نتوانی   آرش: سپهر... ایناز... نیلوفر...هو یه صدای بدی بلند شد.. برگشتم آیناز بود که پخش زمین شده بود.. رفتم جلو بلندش کردم:     ـ ایناز تو این جا چی کار میکنی؟     با گیجی گفت:     ـ مگه ما کجاییم؟     ـ نمیدونم یه اتاقک فلزی.     پیشونیش خونی شده بود. ازش پرسیدم چی شده که جریان و برام تعری بود و با اخم به روسری آغشته به خونش نگاه میکرد.     سرم و از دوباره انداختم پایین که با صدا بهت زده ی نیلو بلندش کردم:     نیلو: پدرام..     پدرام وسط اتاق ایستاده بود و باد... اون و گرفت و بازش کرد.. رفتیم بیرون در کمال تعجب تو یه جنگل خیلی زیبا بودیم.با خارج شدنمون پایه عکاسی مونوپاد همه نوچطرف شیشه ی که حیاط بود خبری از نور نبود.     برگشتم خونه تو تاریکی مطلق فرو رفته بود... حتی جلو پام نمی دیدم.... دستم و به حالت مشت گرفتم و باز کردم... آتیش کفش ایجاد شد و من تونستم کمی اطراف و ببینم. دستم و کردم تو جیبم و چاقو رو در آوردم... خدارو شکر همیشه همراهم بود...     صدای چیز و بیلیز اومد... انگار رو آتیش تو دستم چیز مایعی میریخت... به سقف نگاه کردم... قیافم جمع شد.     یه جسد که روش پر از خراش های عمیق بود بالای سرم به سقف چسبیده بود.. داشت از خون میرفت.(نه جان من قرار بود با اون همه خراش عمیق ازش آب بره؟) یهو چشماش باز شد و گفت:     ـ امیدوارم اون جا بهت خوش بگذره.!!     همون طور که به دیوار چسبیده بودم پیچ خوردم و رفتم تو حال که همون یارو جلوم پایه عکاسی مونوپاد ظاهر شد با یه لبخند زشت گفت:     ـ میخوای خودم راهیت کنم؟   12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , TaraStar , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 20:44 Top | #117 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت  ن طرف اتاقک... نیلو بود... رو صورتش پر خون بود.. همچنین روسریش.. سریع با انی رفیتیم طرفش.. انی سرش و گذاشت رو پاش..     ـ آنی روسریت و بده..   12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , TaraStar , پرنیا بابایی   1393,07,18, ساعت : 20:46 Top | #118 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه پایه عکاسی مونوپاد حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      سریع در آورد و داد بهم.. آروم کشیدم رو صورت نیلو.. گفتم الان از درد اخم میکنه ولی هیچی نشد... اخمام رفت تو هم و سریع و تند شروع کردم به پاک کردن صورتش. هیچ زخمی نبود.. آروم زدم رو صورتش و گفتم:     ـ نیلو... نیلوفر؟؟؟     پلکاش تکون خورد... بعد کمی مکث صدا های نامفهوم ازش بلند شد و بعد کامل چشماش و باز کرد... وقتی جریان و فهمیدم واقعا موندم... موندم چی بگم...     من ... انی.. نیلو ... خدایا ینی امروز می فهمم آتش افراز کیه؟ ینی بعد چهار سال انقدر پایه عکاسی مونوپاد مسخره میفهمیم.. وای که سرم به شدت درد میکنه..     سرم و از روی پام بلند کردم... آنی یه کوشه نشسته بود و سرش و گذاشته بود رو پاش و م   خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      ـ گمشو.     قه قه ای زد. و یهو یه دست پشتم قرار گرفت و به جلوم که اون ایستاده بود هل داد.. اون دستاش و رو چشمام گذشت و گفت: پایه عکاسی مونوپاد    ـ به سلامت پدرام....     دستاش یخ بود... یخِ یخ. احساس کردم اون سرما به منم سراید کرد و سرم گیج رفت و افتادم. ه های پارا به سمتمون اومدن و ما هم باهاشون در گیر شدیم.     **** ف کرد. یهو یه فکردی به ذهنم رسید:     ـ آنی.... بیا بریم از این جا.     خندید و گفت:     ـ انیش( مخفف انیشتین)جون... اون وخ از کدوم در؟     دستش و گرفتم تو دستم و فشوردمش:     ـ کوچولو... مثی که بد ضربه ای به مخت وارد شده طوری که یادت رفته نیمه جنیم!!     تو جاش سیخ نشست و گفت:     ـ راستم... چرا به ذهن منِ باهوش نرسید؟     خندیدم و دستش و آوردم بالا و بوسه ای کوچیک بهش زدم:     ـ آره منم تو همین موندم.     با ترس سرش و گذاشت رو بازوم:     ـ سپهر... من و تو اومدیم... بنظرت نیلو هم میاد؟     ـ نمیدونم  پایه عکاسی مونوپاد   .... آنی... به نظرت اینم کار پاراست؟     ـ صد در صد.. سپهر اگه نیلو هم بیاد آتش افرازم میاد؟     ـ نمیدونم.. آنی.. به نظرت پارا میدونه آتش افراز کیه؟     ـ صد در صد.. سپهر به نظرت نیلو دیر نکرد.     تک خنده ای کردم و گفتم:     ـ نمیدونم... چرا پارا مارو آور...     با صدای برخورد چیزی با زمین برگشتم و اووهای خرمایی خوشکلش دورش ریخته بود..  بهش گفتم دیگه نمی خوامت   نیلو گوشه ی دیگه نشسته

---------------------------------------------------------------------------------

فراموشت نخواهم کرد

---------------------------------------------------------------------------------

فراموشت نخواهم کرد.
نه اینکه هنوز دوستت دارم!
نه اینکه هنوز عاشقت هستم!
نه...
چراکه تو دیگر سهم دیگری هستی.
فراموش نکردنت یک دلیل دارد!
اینکه میترسم باز در گوشه ای از این دنیای بی گوشه
مخاطب چشمانم شوی
نشناسمت
 تو بh06 , TaraStarکه بد حرصی شد چون اومد طرفم و هر چی میخوردم زدتم.. تنها نگرانیم شکستگی بدنم بود وگرنه زخما رو میشد یه کاریش کرد... مخصوصا با این آموزشایی که حالا دارم میگرم اوووف من خر رو باش دارم میمیرم از درد اون وخ به فکر آموزش هامم.         ـ پسرِ پرو... با سه تا نوخاله گشتی فکر کردی همه کاره ای؟ یا این که واقعا حرف اون ایناز خل و باور کردی که گفتی مبین ازت محافظت کرده؟ من بودم که به نوچه هام گفتم وقتی اون هست بهت نزدیک نشن. چون اون یه مزاحم بیش نبود. صابون کوسه        یکی نیست بگه آخه نوخاله همین که اون باعث شده تو بهشون بگی نزدیکداری گریه میکنی؟         رفتم و جلوش زانو زدم نشست و به صورم دست کشید درد گرفت اما اخم نکردم:    ام میذاری... اصلا همه برام یه جور رهگذرن.         پوزخندی تو دلم به حرفش زدم...ولی گفتم:         ـ مگه من میتونم تورو تنها بذارم؟ خودمم بخوام دلم نمیذاره تنهات بذارم عروسکم..         سرش و از تو بغلم در آورد و با تعجب تو به من گفت:     چــه زیبــاست    ـ تنهام نمیذاری؟         ـ میتونم؟           خیلی سخته بین دو نفر باشی که دیوانه وار همه رو دوست دارن ولی نتونی این و بهشون ثلبت کنی و اون ها بازم تو جاهلیتشون بمونن.....         در عجبم چرا من؟؟؟ چرا من باید بهشون ثابت کنم که هم و دوست دارن؟؟؟ چرا تا به این یکی میگم طرفت خودکشی کرد قلبش میاد تو دهنش و به اون یکی میگی دوست داره میخواد من و قانع کنه که نع نداره؟؟؟ در صورتی که من تو همون لحظه و همون ثانیه از اون یکی میپرسم دوسش داری؟؟؟ میگه خیلی..    تو باز مانده آخرین نسل     دیگه خسته شدم خودم و به اب و اتیش زدم ولی نفهمیدن... به خدا دیگه نا ندارم.... الانم که هر دو تو فاز خودکشین.... دیگه دارم به زنده بودنشون شک میکنم.....امید وارم سر عقل بیان و از اون فاز خودکشی لعنتی که داره عذابم میده بیان بیرون....      12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .          *aren* , ATRA72 , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setare. دستام و دور کمرش حلقه کردم و به خودم نزدیکش کردم... اونم دستاش و دور گردنم حلقه کرد...پیشونیم و به پیشونیش چسبوندم:         ـ نیلو؟         در کمال تعجبم گفت:         ـ جونم؟         لبخندم عمیق تر شد!!!         ـ خیلی میخوامت.         چشمکی زد و به شیطنت گفت:         ـ من بیشتر.         با تردید یکم لبام و به لباش نزدیک کردم ولی باز ایستادم... اون که تردیدم و فهمید یه خورده اومد جلو.. تردید و گذاشتم کنار و لبام و رو لباش گذاشتم.         *****      نیلو: پدرام... صورتت.         ـ فدا سرت گلم بیا.. بیا این آب و بخور که حنجره برات نموند.         نیلو: بی خیال مهم اینه که تونستم تورو نجات بدنم.         لبخندی بهش زدم که گوشه لبم درد گرفت.انگشتش و آروم گوشه لبم کشید که قلقلکم اومد...خندیدم...         ـ به چی میخندی؟         ـ قلقلکم اومد.         خندید..          اون و ازش چنگ زدم و در و بستم. دور یکی از انگشتام بستم و زدم بیرون که مشکوک نگام کرد:         ـ خوبی؟         ـ اره...         ـ مطمئنی؟         لبخندی بهش زدم و بی اراده دستم و انداختم دور شونه های ظریفش:      ساعت دیواری طرح اشک   ـ بیا بریم عزیزم من خوبم.         با خجالت نگام کرد و لبخند ملیحی زد... زیر لب گفتم:         ـ آخ قربون خجالتاش..         مطمئن بودم خیلی آرومتر از اونیه که بخواد بشنوه ولی یهو بهم گفت:         ـ از من به تو یه نصیحت... این و یادت نره جن ها گوشاشون خوب کار میکنه.         نفسم حبس شد... خاک تو سرت پدرام با این گند کاریت...اما بی خیال با یه نیش گشادِ تابلو گفت:         ـ خو که چی.         شونه ای بالا انداخت و نیش خند گفت:         ـ هویجوری گفتم.         ـ آها... مرسی.         دوتا پیتزا سفارش دادم تا اومد حرفای مختلف زدیم... بعدم که مث این قحطی زده ها افتادیم به جون پیتزاها ولی وسطش یهو نیلو با بغض گفت:   و باز عاشقت شوم!فکر میکنه تو یه انسانسی.         ـ خفه شو.... خودتم خوب میدونی من اجدادم انسانن ولی من دایم یه نیمه جن بوده واسه همـ...         با صدا خندش حرفه خودت جرئت میدی اسم نیلو رو به زبون بیاری.         مثی    ـ هه یه روز حتی فکرشم نمیکردم ادکلن زنانه ورساچه مشکی هامون پسر عمم باشه.         با دهن پر و تعجب نگاهش کردم. بی توجه به تیکه پیتزا سالمی که تو دهنم بود قورتش دادم که هر چی فحش یاد داشتم نصار خودم و کردم...         رفتم جلوش وم و خوردم..اُزگل.. این دیگه از کجا میدونه؟ نکنه متانت یکی از جاسوسای اینِ؟ نه بابا زر نزن پدرام اون نامزد نیماست.         رفته بودم تو فکر که یهو پارا فاصله چند متریش و با من به صفر رسوند و یغم و چسبید. تو صورتم داد زد:         ـ مگه من به تو نگفته بودم نباید عاشق بشی؟         اول با گیجی نگاهش کردم بعد مث خودش داد زدم:         ـ دِ مگه دست خودم بود دیوونه؟         پارا: وای نگو که کار دلت بوده که همین جا گلاب به روت، روت بالا میارماااا.         از تهدیدش خندم گرفت اما خیلی نیش دار جواب دادم:         ـ تو وقتی عاشق تل مو hot buns نیما شدی کار عقلت بود؟           ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 20:37       14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .          *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ , پرنیا بابایی , کابوس001       1393,07,18, ساعت : 20:17 Top | #113     Sanaz.MF     Sanaz.MF آنلاین نیست.      کاربر نیمه حرفه ای     Sanaz.MF آواتار ها      تاریخ عضویت         فروردین 1393     نوشته ها         765     میانگین پست در روز         3.52     محل سکونت         خودمم نمیدونم     تشکر از کاربر         1,965         تشکر شده 3,917 در 560 پست     حالت من         Delvapas       اندازه فونت     پیش فرض          اول با بهت کرم موبر رینبو نگاهم کرد ولی به یه مشت به گونم زد که به گه خوردن افتادم که چرا اون حرف و زدم:         ـ چطور به خودت جرئت میدی اسم نیما رو به زبون بیاری؟         چند قدم رفتم جلوتر چون با مشتش پرت شدم عقب:         ـ همون طور که    , پرنیا بابایی , کابوس001       1393,07,18, ساعت : 20:13 Top | #112     Sanaz.MF     Sanaz.MF آنلاین نیست.      کاربر نیمه حرفه ای     Sanaz.MF آواتار ها      تاریخ عضویت         فروردین 1393     نوشته ها         765     میانگین پست در روز         3.52     محل سکونت         خودمم نمیدونم     تشکر از کاربر         1,965    قرص لاغری مهزل     تشکر شده 3,917 در 560 پست     حالت من         Delvapas       اندازه فونت     پیش فرض          شونه بالا انداخت. پیشونیش و بوسیدم گفتم:         ـ نمی خوام و نمیتونم. چون من دو......         تا اومدم بگم دوست دارم برقا رفت... وای خدایا نه.         ـ« به به، جمعتون جمعه گلتون کمه.»         آروم نیلو رو از بغلم در آوردم که پوزخند پارا بزرگ تر شد... با گستاخی رو بهش گفتم:         ـ اشتب به عرضتون رسوندن اون خلمون بود که کم بود که به لطف تو تکمیل شدیم.         دندوناش و با حرص رو هم سابید:         ـ مثی که معامله یادت رفته.نه؟         ـ نه هرگز معامله چرت تورو از یاد نبردم.         با لحن مسخره ای گفت:         ـ خودمم بخوام دلم نمیذاره تنهات بذارم عروسکم.(لحنش عادی شد:).. هه این من بودم که این و گفتم.         چشمام به تاریکی عادت کرد... چشمای نقره ایش پر از خشم بود:         ـ برای بار دوم میگم معامله های تو همش باد هواست.         پوزخندی زد. نیلو بلند شد و اومد رو به رو من ایستاد:         ـ پارا مشکل تو با منِ.         پارا داد زد:       ساعت دیواری طرح شکوفه  ـ نه... مشکل من اونه(من).... اون به من یه قول داده که در برابرش جونش و گرفته.         ـ تو کی هستی که واسه جون یه آدم معامله تایین میکنی؟         پوزخندش به قه قه تبدیل شد . یهو یه سایه نیلو رو هل داد و نیلو افتاد تو بغل پارا و پارا هم معطل نکرد و با آرنجش محکم زد رو گردنش که نیلو بیهوش افتاد کنار پاش:         ـ فکر کنم حالا بهتر بتونیم بحث کنیم آقای آتش افراز گمشده....هه دلم به حال معشوقت میسوزه که  من نیان ینی محافظ کرده ازم دیگه.اه وای مامان مردم از درد.         یهو یه صدای جیغ اومد که باعث شد پارا بیوفته رو زمین و گوشاش و بگیره.. تو کمتر از یک ثانیه اون خونه تاریک پر شد از سایه های عجیب که اونام یه جوری بودن.... انگار صدا داشت عذابشون میذاد.         پارا غیب شد... و همین طور همه ی اون ماهیتابه آگرین سایه ها که فکر کنم نوچه های پارا بودن...         برق ها اومد. به نیلو نگاه کردم. روی زمین افتاده بود و نفس نفس میزد. دویدم سمتش:         ـ نیلو... نیلو عزیزم... الهی من بمیرم آخه چرا جیغ کشیدی؟         بغلش کردم و گذاشتمش رو مبل سریع رفتم تو آشپز خونه و آبجوش ولرم گیر آوردم و برای نیلو بردم... تا رسیدم بهش صورت خیس شده اش و دیدم:         ـ الهی دورت بگردم چرا  زانو زدم رو زمین.بهم نگاه کرد و با بغض و چشمای اشکی گفت:         ـ من خیلی تنهام پدرام.... تنها تر از اون چیزی که نشون میدم.         دیگه نتونستم و نخواستم خودم و کنترل کن..... کارتون پیتزارو ازش گرفتم و گذاشتم رو میز و بغلش کردم. اونم دستاش ومحکم دورم حلقه کرد و اون موقع بود که اشکاش مثل رود رو گونش جاری شد:         ـ اون مادرم دماسنج عشق که به خاطر حماقتم مرد... اون از پدرم که بی هیچ خجالتی تو چشمام زل میزنه و میگه ازت متنفرم اون از داداشم که تازه همون روز اول یه مشت دروغ تحویلم میده... من تنهام پدرام... ایناز مامان و بابا داره، جدیدا هم با سپهر نامزد کرده... سپهر سحر و ایناز و داره اما من... هیچ کس و ندارم.         به خودم فشارش دادم... حس میکردم با این حرفاش قلبم و تو مشتش گرفته و داره فشار میده... بی اراده با لحن پر از عشق و محبت گفتم:         ـ پس من چیم؟         ـ تو هم وقتی آتش افراز پیداشه تنه

---------------------------------------------------------------------------------


اس ام اس خداحافظی عاشقانه

------------------------------------------------------------

نمی گویم خداحافظ اما

در تاریکی دست هایم چیزی روشن تر از وداع نمیبینم

و شعر هایم که بر شانه های شما تشییع میشود

------------------------------------------------------------

مگر خودت نگفتی خداحافظ ؟

پس چرا وقتی گفتم به سلامت نگاهت تلخ شد ؟

برو به سلامت

دیگر هم سراغم را نگیر

خسته تر از آنم که بر سر راهت بنشینم

و دلیل رفتنت را جویاشوم

------------------------------------------------------------

خداحافظ برای تو چه آسان بود

ولی قلب من از این واژه لرزان بود

خداحافظ برای تو فقط رفتن

برای من ولی این رفتن جان بود

------------------------------------------------------------

کافیست بگویی خداحافظ من رفتم

همه آماده میشوند برای از یاد بردنت بد.     چشمان ارش گرد شد:     ـ چی دید پدی؟     ـ پدی و کوفت... هیچ یه صحنه مثبت 18.     ارش منفجر شد از خنده و پدرام لگدی نصارش کرد و به سمت اتاقش رفت.     *****     قسمت بیستم....سپهر...     تو بالکن اتاقم ایستاده بودم و به بیرون حلقه استند موبایل iRing نگاه میکردم. دستم و برای بار هزارم رو گردنبندم کشیدم... باور: ما هم همه مکالمتون و شنیدیم.     همه به جز آیناز و آرش فکر می کردند این غم بسیار تو صدای امیتیس مربوط به پارا و نیلوفر میشود اما در واقع این گونه نبود و او به خاطر ذات خراب آرشان این گونه بهم ریخته بود.     آمیتیس: ما نباید به حرفاش اهمیت بدیم.... باید از دوباره سعی کنیم که بتونیم به اون 15سال حافظه نیلو دست پیدا کنیم.     همه جمع ساکت بودند که پدرام با نیشی بسیار گشاد از اتاق زد بیرون.     آیناز در همان لحظه اول تمام ذهن پدرام را خواند و چشم غره ای به پدرام رفت.آن سوی هال کوچک خانه پدرام نشسته بود با خواندن ذهن پدرام چشم غره ای به آرش رفت و با خود به آرش گفت:« آخه چلمن نمیتونی یه خورده عادی بر خورد کنی این یابو بهت حلقه iRing شک نکنه؟»       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 19:45       ندیدن......     و......     نبودن......     هرگز بهانهی از یاد بردن نیست.....     ــــــــــــ     رمانم: آتش افراز گمشده.( تموم شده)     اگه رمانای فانتزی تخیلی دوست دارید حتما پیشنهاد میکنم بخونی   آرش با دیدن پدرام اول تعجب کرد. خواست ذهن پدرام را بخواند اما با دیوار محافظت ذهنی که پدرام در طول عید برای خودش درست کرده بود مواجه شد به همین دلیل بی دلیل به پدرام چشم غره رفت که پدرام بدبخت نیشش را بسته شد.     پدرام آمد و کنار آرش نشست، آرش آرام زیر گوشش زمزمه کرد:     ـ چه غلطی کردی؟     نیش پدرام از دوباره بازشد:     ـ غلطای خوب خوب.     چشمان آرش گرد شد... پدرام که حدس میزد او بد فکری کرده حلقه استند آیرینگ سریع گفت:     ـ فکر اضافی موقوف... چی شد حالا؟     آرش به دلیل عادت همیشهگی اش خیلی ریلکس گفت:     ـ هیچی آمی گفت که باید به حافظه نیلو دست پیدا کنیم.     چشمان پدرام اندازه دوتا توپ تنیس شد:     ـ آمی کیه؟     ارش بی توجه و بی حوصله گفت:     ـ همین آمیتیس دیگه.     ـ تو کی با آمیتیس انقدر صمیمی شدی که اسمش و مخفف صدا میکنی؟     آرش نگاهش را کون بخوره صداش اومد:     ـ من میتونم تو ذهن بعضیا حرف بزنم.     دهنم باز موند منم تو ذهنم گفتم:     ـ چی؟     ـ« نخود چی گلم.»     با تعجب و کش دار گفتم:     ـ جلل خالق... به حق چیزای ندیده.     خندهی خوشکلی کرد و سرش و گذاشت رو سینم.     ـ سپهر؟     ـ جون سپهر!!؟     ـ دقت کردی امشب ماه کاملِ؟     آره... خوب حلقه استند موبایل iRing میدونستم چون از اون موقع زل زده بودم به ماه کامل و هر از گاهی هم به دستام که دستای یه انسان بود نگاه می کردم... به ماه نگاه کردم...     ـ اوهوم....     ـ تو یه انسانی... اصلا باورم نمیشه.     ـ منم...     ـ خوش حالی؟     ـ خیلی...     ****       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 19:47   14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , afsoongar.pkd , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 19:48 Top | #95 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     764 میانگین پست در حلقه فلزی استند موبایل آی رینگ iRing روز     3.54 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,965     تشکر شده 3,915 در 559 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      .... (؟؟؟؟؟؟)....     با سر درد عجیبی چشمام و باز کردم و با تعجب دیدم تو یه هوای آزادم....     به یه صخره تکیه داده بودم و لباسامم همون لباسای خوابمم بود.صدایی شنیدم...   آیناز به همون ریتم تند خیلی زیبا و ماهرانه گارد های مختلف و با باد درست میکرد.. بازم محو شده بودم که بازم آمیتیس گفت عوض بشن این سری سپهر اومد... پاشو به زمین کوبید و یه تیکه ی بزرگ از خاک و سنگ و بدون هیچ تماسی بلند کرد...جالب بود... ولی حس میکنم زیاد ماهر نبود بعضی جاها میلنگید که آمیتیس سری از روی حلقه استند موبایل iRing تاسف تکون داد... بابا این آمیتیس پرتوقعه وگرنه خیلیم عالی بود سaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     764 میانگین پست در روز     3.54 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,965     تشکر شده 3,915 در 559 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      آرش با شنیدن صدای آیناز جا خورد و به او که اصلا لب هایش تکون نمیخوردند نگاه کرد و در ذهن خود جواب آیناز را داد:« خفه بابا.. تقصیر من نیست این خوب میتونه حدس بزنه.»     آیناز با شنیدن افکار آرش چشمانش گرد شد:     « آرش تو شنیدی من چی گفتم؟»     « آره... چرا من دارم میشنش برام سخته که پیدا شده... امروز با همه بدیاش بازم بهترین روز زندگیم بود چون بالاخره به خودم جرئت دادم و به عشقم خرید پستی حلقه موبایل iRing نسبت به آنی اعتراف کردندم.     یهو یه چیزی خزید دور کمرم و بعدم یه چیزی چسبید پشتم و در آخرم صدای گرم عشقم(!) پیچید تو گوشم:     ـ برای منم بهترین روز بود.     نفس عمقی کشیدم و بوی عطرش و با اشتیاق توی ریه هام فرستادم... دستام رو دستای گرمش گذاشتم و باز کردم و برگشتم و تو بغلم فشوردمش.     انقدر تو بغل هم بودیم که بالاخره به حرف اومد:       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 19:46   13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      afsoongar.pkd , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 19:45 Top | #94 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  قیمت حلقه گوشی iRing  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     764 میانگین پست در روز     3.54 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,965     تشکر شده 3,915 در 559 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      ـ سپهر؟      ـ جونم؟     ـ خیلی دوست دارم.     ـ منم همین طور عزیزدلم.     یهو بی مقدم از تو بغلم بیرون اومد و گفت:     ـ اگه فردا نیلو بعدش به هوش نیومد چی؟     اخمی کردم و گفتم:     ـ حرف بی خود نزن پدرام مطمئن بود که به هوش میاد.     ـ اما من احساس میکنم تردید داره.     ـ بهتره این تردید و تو به دلت راه ندی.     یهو با ذوق گفت:     ـ میخوام یه چیزی نشونت بدم.     با چشمای گرد شده گفتم:     ـ چی؟     ـ خاک تو مخ نداشته ی منحرفت.   خرید پستی حلقه موبایل iRing  قه قه ای زدم که یهو گفت:     ـ به من نگاه کن.     به هش نگاه کردم...یهو بدون این که لباش تن انداخت.     سپهر با سر خوشی به طرف آیناز برگشت که با دیدن حالت جا خورد و به خودش شک کرد:     ـ آنی؟     ـ هوم؟     ـ آآآنی؟     ـ هوووم؟     ـ آآنــی؟     ـ هـووووم؟     ـ نکنه....؟     آیناز سریع و بی فکر گفت:     ـ نه بابا مگه من بی کارم ذهن تورو بخونم و....       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 19:46   13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , afsoongar.pkd , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , TaraStar , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 19:44 Top | #93 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  حلقه استند موبایل آی رینگ  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     764 میانگین پست در روز     3.54 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,965     تشکر شده 3,915 در 559 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      آیناز ناگهان حرفش را خورد و چشمانش را روی هم فشار داد اما با فرو رفتن در جای گرمی چشمانش گرد شد.     ـ ایرادی نداره... بالاخره که باید بفهمی... نه؟     آیناز نفسش حبس شد... دستانش که بی حرکت در کنارش افتاده بود را به حرکت در آورد و دور کمر سپهر حلقه کرد و سرش را به نشونپهر:     ـ خوب بسه سپهر.     سپهر رفت عقب. یهو آمیتیس با یه لبخند ملایم بهم نگاه کرد... نگاه اون سه تا هم به سمتم کشیده شد.. با تعجب داشتم بهشون نگاه حلقه استند موبایل iRing میکردم که تعجبم با حرف آمیتیس میلیون برابر شد:     ـ حالا نوبت توئه... تویی که عنصرت از همه قوی تره.     به خودم اشاره کردم:     ـ من؟     خنده تمسخر آمیزی کردم.. ولی با گرمی که دور رون های پام احساس کردم به پایین نگاه کردم... یا خدا... یا قمر بنی هاشم... یا پنش تن... یا امام مجید... اس ام اس های خداحافظی این آتیش ها دور من چی کار میکنن؟ دیدم داره هی بالا تر میاد داد زدم:   آمــیـــتـــیـــس؟     یا قمر بنی هاشم اون این ج      ـ از ضعیف به قوی میریم... نیلو تو بیا و شروع کن.     نیلو رفت جلو... چشماش و بست و بعد چند ثانیه طولانی، دورش یه رود آب معلق تو هوا به وجود اومد.. اون چشمای گربه ایش و باز کرد..... نقره ای بود اس ام اس خداحافظی عاشقانه و احساسی ... شروع کرد به بازی با آب.. اونا رو به حالت ها و گارد های مختلف در میاورد. یه میوزیک بی کلام تند هم پخش میشد... آب ها هم با حلقه استند موبایل iRing ریتم اون تکون میخوردن:     ـ بسه.     با صدا خشک و سرد آمیتیس بهش نگاه کردم. اه موجود رو مخ. تازه داشتم حال میکردم... اصلا نمیدون پدرام هول تر شد و گفت:     ـ آخه اسمش طولانیه... چته تو همچین نگاه میکنی؟     پدرام یک ابرویش را بالا داد و گفت:     ـ هیچی.     پدرام با خود گفت:« چرا من حس میکنم تو جواب کامل و بهم ندادی آرش؟ چرا من حدس میزنم یه چیز بزرگ و داری ازم پنهون میکنی؟ چرا جدیدا انقدر مشکوک شد؟ پوووووف»     آیناز که در کار مارو و متوفق کنه... خدانگهدار...     همه از هم خداحافظی کردند و رفتند... در آخر تنها سپهر و ایناز و ارش و پدرام ماندند.     سپهر بلند شد و به آشپز خانه رفت. گلسینه آیناز را برداشت و با لبخند به خیره شد:     ـ همچین بهش زل زدی آدم فکر میکنه به دوس حلقه استند موبایل iRing دخترت زل زدی.     سپهر در ذهنش گفت:     ـ« مگه من با وجود فرشته ای مث تو میتونم تو فکر دوس دختر داشتن باشم خوشکلم.؟»     آیناز که ذهن سپهر را خوانده بود لب پایینش را گاز گرفت تا سپهر متوجه خنده اش نشود و سرش را پاییاز متانت گرفت و به پدرام دوخت:     ـ ها؟     ـ هامبر تو چرا آمیتیس و امی صدا میکنی؟     آرش که تازه متوجه سوتی افتضاحش شده بود با تته پته گفت:     ـ چیزه... خو... آخه میدونی...     با دیدن چشمان منتظر ن.....( آیناز به زبان کردی فارسی ینی ماه ناز... هم معنی النلز هم هست)     آیناز با یه لبخند شیطون آروم زمزمه کرد:     ME TOOـ     سپهر لبخندی زد و همان طور که فاصله اش را با آیناز کم میکرد گفت:     ـ کووووفت و می تو.     با قرار گرفتن لب هایش روی لب های نرم و لطیف حلقه استند موبایل iRing آیناز حش خوشاینی در دلش پیچید اما این حس زیاد دوام نیاورد و با باز شدن ناگهانی در هر دو شش متر از هم دور شدن:     ـ آیناز سنجاق سیـ....     پدرام با دیدن حالت سپهر و ایناز گونه هایش سرخ شد و زیر لب ببخشید و گفت و رفت. تا پدرام رفت ایناز زد زیر خنده ولی خندش با حمله سپهر به لب هایش به اتمام رسید...     ***     پدرام سریع در را بست و به درون هال برگشت.     آرش با دیدن لپ های سرخ شده اش چشمانش را ریز کرد و گفت:     ـ چی دیدی؟     ـ چیزای خوب... نه چیزایا چی کار میکنه؟ اصلا من این جا چی کار میکنم.؟ اصلا این جا دیگه کدوم گوره؟ خدایا...     بلند شدم که در کمال تعجب سپهر و آیناز و نیلوفر و دیدم... همشون به صف جلو آمیتیس ایستاده بودند. آمیتیس رو به نیلو گفت: د.     رمان دیگم: من حلقه استند موبایل پرنسس توام؟(در حال تایپ)     موضوعش کاملا متفاوته.     و رمانی جدید و فانتزی تخیلی به زودی به اسم جادوی رمان ما.   15 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , سهاااااااا , سورنا۲۰۰۰ , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 19:43  آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanه آره تکون داد.     سپهر از حالات آیناز خنده اش گرفته بود... قه قه ای زد:     ـ کو اون آینازی که زبونش شیش متره؟     آیناز ضربه ی آرومی به پشت و آرام گفت:     ـ هــی.!     سپهر ایناز را از خود کمی دور کرد و به چشماش که آن هارا میپرستید نگاه کرد:     ـ دوستت دارم ماه نازِ م     تا اومد بیرون خودش یک لبخند داستان عشق پت و پهن زد که با چشم غره آرش و آیناز خوردش.     ****     پدرام و نیلو رفتند تو اتاق و بقیه همه یک گوشه از اتاق نشستند.     آمیتیس بالاخره آن سکوت مرگ بار را با صدای آرام و پر دردی شکست:     امیتیسوم؟»     « نمیدونم.»     آیناز با تعجب به فکر فرو رفت که ناگهان صدای آرش را شنید که با خودش حرف میزد:     « آرمیلا گفته بود قدرت آیناز رو به پیشرفته.»     « آرمیلا کیه؟»     «ای... لا اله الله... چرا گوش میدی؟»     آیناز چشمانش را ریز کرد:     « آرش... آرمیلا کیه؟ چرا همچین شخصی اصلا تو حافظه تو نیـ... وای نکنه همون... همون جن ماهر...»     « آیناز بسه بهش فکر نکن.»     آیناز خواست بگه چرا که آمیتیس گفت:     ـ خوب بهتره بریم. فردا بهتره هممون باشیم که اگه پارا خواست از دوباره بیاد نتونه موفق بشه حلقه استند موبایل iRing وم چرا ولی از بچگیم از آب خوشم میومد.. آب بازی.. تفنگ آبی کلا هر چیزی که آب داشته باشه:     ـ آیناز... نوبت توئه.     آیناز تو جایگاه قبلی نیلو قرار گرفت... اونم چشماش سبز فیروزه ای بود.. لباشم به شدت قرمز بود... یا خدا قیافش خیلی خفن و ترسناک بود... آینازم شروع کرد... یه هاله از باد که به سختی دیده می شد دور خودش دورت گرد.     آهنگ عوض شد.. بازم ریتمش تند بود و 

------------------------------------------------------------

اس ام اس سیگار و دود 93



وای از روزی که شریک خاطره هایت

یک شماره خاموش باشد و یک سیگار روشن !



ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻫﺎﯾﻢ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﺧﻮﺩﻡ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﻧﺪ

ﺩﺭﺩ ﺟﺪﺍ ﺷﺪﻥ ﺍﺯﻫﻢ ؛ ﻧﺦ ﺑﻪ ﻧﺦ !


عینک اترنال    احساس اس ام اس سیگار و دود 93 خوب خود را ببر     عینک پلیس مدل 5518


شعرهایم مثل خاکستر سیگار می سوزند تا تو را بسازند !




قهوه ى درون فنجانم فردا را نشانم میدهد

خطوط زیر چشمم دیروز را

و حلقه هاى سیگارم رویایى ترین لحظات امروزم را …




ﮐﺒﺮﯾﺖ ﺑﮑﺶ ﺗﺎ ﺳﺘﺎره اﯼ ﺑﻪ ﺷﺐ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﻨﯿﻢ

ﻭ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﻮ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺸﻨﺪ !