اس ام اس زیبا سری 50

اس ام اس زیبا , پیامک زیبا

اس ام اس زیبا سری 50

sms ziba

اتاق سوت و کورم جهان کوچکی است

برای سر کردن با این همه تنهایی و دلتنگی …

اس ام اس زیبا سری 50

sms ziba

بیشتر آدما تجربه یه شب تا صبح نخوابیدن رو دارن

یه شب تا صبح توی جا غلت زدن و چشم بر هم نذاشتن!

بیشتر آدما همون شب بین دو راهی عقل و احساسشون به فنا رفتن

و دیگه هیچ وقت زندگی نکردن ، فقط زنده بودن!

اس ام اس زیبا سری 50

sms ziba

گاهی یجوری می شکننت

که وقتی تیکه هاتو به هم میچسبونی یه آدم دیگه می شی

نزدیک شب بود و هوا سرمه ای شده بود.مارک که احساس کرده بود وضعیت کمی بهتر شده از پله ها پایین امد.اتاق نشیمن خالی بود و صدایی هم شنیده نمیشد.به پنجره نگاه کرد و لینک را یافت.او سراسیمه به چمن ها دست میکشید.مارک متعجب در ساعت gucci طرح love خروجی را باز کرد و به سمت دوستش رفت.لینک چمن را میگشت و هنگامی که چیزی نمی یافت قسمتی دیگررا جستجو میکرد.مارک کمی منتظر ماند اما لینک متوجه حضور او نشد.صدایش را صاف کرد و گفت: -حالت خوبه؟ لینک سرش را چرخاند.صورتش نگران بود.کمی به مارک نگاه کرد و باز مشغول گشتن شد: -تو نمی فهمی. -چی رو نمی فهمم؟ -باید اون دفترچه رو پیدا کنم.ولی نمیتونم. مارک همچنان متعجب به او نگاه میکرد.از اینکه دفترچه برای لینک انقدر مهم بود گیج شده تی هر اتفاقی که داره میفته توی دفترچه بود...بعد بهم گفتی که می برنت گرین گرس!میدونم این موضوع تا وقتی که اون دکتر نیومده بود مطرح نشده بود...این که زیر زمین این بیمارستان هم یه دیونه خونس...توی...دفترچه بود؟ ت.گفت بهتره بستری بشی! لینک دوباره لبخند زد و با صدایی ارام گفت: -باشه!کدوم بیمارستان؟ مکس متعجب به او نگاه کرد.اب دهانش را قورت داد و جوابش را داد: -گرین گرس.واقعا مشکلی نداری؟ لینک از تخت اس ام اس زیبا سری 51 پایین امد و به سمت در رفت: -نه!مادرم کجاست؟ مکس جواب داد: -گفت یه کاری داره...حالش یکم گرفته بود. لینک زیرلب گفت: -ای کاش قبل رفتنش میدیدمش. و از در بیرون رفت.مکس ازجایش بلند شد: -این تصمیم اون نبود! لینک اهی کشید: -میدونم...بخاطر این نمیخواستم ببینمش. *** جین در جاده با سرعت رانندگی میکرد.دستانش یخ زده بودند و هق هق میکرد.سعی میکرد جلوی گریه ی خود را بگیرد اما نمیتوانست.پس ارام گریه می کرد.وقتی به خودش امد دید در جاده ای باریک خاکی،کنار کوه رانندگی میکند.شکه شد و رو به جلو خم شد تا بداند کجاست که ناگهان صدای ترق تروق بدی از کاپوت ماشین و شیشه ی جلو بلند شد و تکان ترسناکی به ماشین داد.جین شکه شد و جیغ بلندی کشید و سعی کرد ماشین را کنترل کند.شیشه ی شکسته ی ماشین دید او را گرفته بود.دائما فرمان را به جهات مختلف میچرخاند اما ماشین تعادلش را از دست داده بود.انگار چیزی قبود. -چی ساعت gucci طرح love اون دفترچه انقدر مهمه؟فقط یه دفترچه ی قدیمی بود! لینک که از یافتن دفترچه ناامید شده بود بلند شد و با صدایی بی روح گفت: -تو در هر صورت باور نمیکنی...خودمم باورم نمیشه.بیا بریم تو. مارک پافشاری کرد: -بهم بگو!من انداختمش پایین!چی توش نوشته بود؟ لینک ایستاد و گفت: -هرچی که داره اتفاق میوفته توش بود... لینک کمی به او توضیح داد و به سمت خانه رفت.به استراحت نیاز داشت. فصل هفتم صفحه ی 40  -شب بخیر... صدایی ملیح که در فضای تهی می پیچید.همان حاله ی درخشان و نقره ای...این بار بالای سر لینک...با همان چیزی که در دستش بود.لینک احساس درد میکرد اما ان کالبد نقره ای چشم او را خیره کرده بود.حاله از نزدیک کمی واضح تر بود.حاله زنی نحیف با موهای بلند بود.لینک نمیتوانست از روی زمین ساعت gucci طرح love بلند شود.نمیتوانست تکان بخورد.حاله به لینک نگاه میکرد.دستانش را بالا برد و جسم نقره ایی که در دستانش بود را فشرد: -شب بخیر...رین. تق...! لینک باز هراسان روی زمین سرد انباری لرزید و از خواب پرید.گونه اش سرمای کف انباری را احساس کرد.سرش را بلند کرد و به اطراف نگریست.او در انبار چکار میکرد؟ان هوای تاریک و سرد و صدای بطری های غلتان او را به لرزه انداخته بود.تلوتلو خوران از در بیرون رفت.پاهایش کمی میلرزیدند.خود را به در ورودی خانه رساند و در را باز کرد.هنوز کمی گیج بود که ناگهان متوجه جمعیتی شد که در روبه رویش ایستاده بودند.مارک،مکس،امی،خانم فیونا و خدمتکارش،مادرش...مادرش کی از سفر برگشته بود؟!مادرش که هنوز پالتوی خود را درنیاورده بود با چهره ای رنگ پریده به لینک نگاه کرد.بعد از کمی ساعت gucci طرح love درنگ اهی کشید و با صدایی گرفته گفت: -کجا بودی لینک؟!فکرنکردی که ممکنه نگرانت بشیم؟ لینک ارام ارام به جلو امد بدون اینکه بداند چرا می لنگید.دستش را روی قلبش گذاشت و سعی کرد حرف بزند: -من...حالم خوبه...خوبـ...خوبم ناخوداگاه به خدمتکار نگاه کرد.ناگهان چشمانش سیاهی رفت و تصویر جلویش عوض شد!تمام کسانی که جلوی چشماش بودند،تمام وسایل ها...همه چیز قدیمی شده بود.لباس های پفی و دیوار های پررنگ و سلطنتی،حتی کسانی که روبه رویش بودند دیگر خانواده اش نبودند.عجیب...بازهم ان ها را میشناخت!به پیرزن نگاه کرد که درواقع خدمتکار خانم فیونا بود و روی زمین افتاد.تازه صدای اطرافیانش را شنید که اسمش را فریاد می زدند.اما انگار میگفتند:رین!او این اشخاص را کجا دیده بود؟خواب ساعت gucci طرح love عجیبش که در روز های اول ورود به این خانه دیده بود...رین!او دیگر نمیتوانست فکر کند...خانه ی قدیمی را با قدم هایش طی کرد.جلو رفت تا به اتاق نشیمن برسد.زنی را دید که با لباس خاکستری روی مبل لم داده بود و چون رین(لینک) پشت سر او بود نمیتوانست صورتش را ببیند.اما رین او را میشناخت.به سمتش رفت.به سمت مبل قدیدمی... لینک لحظه ای چشمانش را باز کرد و مادرش را بالای سرش دید.مادرش با بغض به او نگاه میکرد.لینک با صدایی گرفته گفت: -ما...مادر... مادرش با بغض حرفش را قطع کرد: -بهت مرفین تزریق کردن...الان دوباره خوابت می بره!پس خوب گوش کن.یه قول به من بده! و به صورت سرد لینک دست میکشد: -قوی باش...قول بده قوی باشی! لینک برای گفتن چیزی که میدانست عجله داشت: -مادر م ساعت gucci طرح love   ... -فقط مقاومت کن!همه چی درست میشه! بعد بغضش ترکید و از انجا با سرعت دورشد.لینک خواست صدایش بزند اما دوباره بیهوش شد.لینک از خواب برمیخیزد ولی این بار تبسمی تلخ زد.روی تخت نشست و مکس را بالای سرش دید.مکس در لبخندش دروغ دیده می شد.با صدایی ارام گفت: -خوشحالم که به هوش امدی...دکتر گفت چون داروهات رو نخوردی اینجوری شدی!نگران نباش... لینک حرفش را قطع کرد.اینبار با صدایی ارام و ناراحت: -من خوبم...چیز دیگه ای میخوای به من بگی نه؟ مکس کمی درنگ کرد و بعد اهی کشید.با صدایی لرزان گفت: -اره...راستش...لینک!دکتر گفت تو خواب گردی داری و...این یه خواب گردی معمولی نیسمارک با صورتی عبوس روی مبل لم داده بود.حالا که رفیقش در ان خانه نیست هیچ چیز برایش ساعت gucci طرح love جالب نبود.باید سری به بیمارستان میزد.انگار باید چیزی را به لینک میگفت.اما برایان را به او سپرده بودند.مکس برای پر کردن فرم بیمارستان و مراحل دیگر بیرون رفته بود.ناگهان در باز شد.مارک به در نگاه کرد و با تعجب گفت: -امی؟! امی با صورت ارام و لبخند شادش سلام کرد: -راستش در حیاط باز بود...نمیخواستم بی اجازه بیام تو ولی(و ماشین پلاستیکی قرمزی را نشان داد)فکر کنم این مال اون پسربچه ایه که تو خونه ی شماست.افتاده بود تو حیاط ما. مارک صورتش چروک شد: -توی حیاط شما!؟در باز بود!؟ ناگهان قلبش به تپش افتاد.برایان!او بیرون رفته بود!؟از روی مبل جست و به سمت حیاط دوید.با دیدن برایان و دختربچه ی موطلایی ارام گرفت.نفس عمیقی کشید.داشتند با باگزی بازی میکردند.امی گفت: -اون خواهرمه! ساعت gucci طرح love دختر خوبیه! مارک که ارام گرفته بود گفت: -میدونم تو هم دختر خوبی هسـ...منظورم اینه که ممنون که اسباب بازی برایان رو اوردی!لینک صدایش را جدی تر کرد: -بهت گفتم هول نکن مارک!چیه این موضوع نگرانت کرده؟ مارک نفس عمیقی کشید و بعد جواب داد: -یعنی تو نگران نیستی!؟بردنت دیونه خونه نه اردو! -چی دیدی که حرفامو باور کردی؟اگه واقعا دیونه بودم اینقدر نگران نمیشدی! مارک درنگ میکند.لینک نیش خندی میزند و میگوید: -نگران نباش.یه دیونه هیچکس رو دیونه خطاب نمیکنه!هرچی بگی باور میکنم! مارک نفس عمیقی میکشد و جواب میدهد: -من رفتم توی انباری...اونی که توی حیاطه.یه صفحه از دفترچه که یه نفر توش نوشته بود"سه روزه که توی بیمارستان گرین گرس بستری شدم..."مطمئنم مال همون دفترچه ای بود ساعت gucci طرح love که اون روز از پنجره پرت شد بیرون. لینک به مارک چشم دوخت: -یه صفحه از دفترچه رو پیدا کردی؟خوب گشتی ببینی خود دفترچه هم اونجا هست یا نه؟ مارک حرف خودش را ادامه داد: -میدونم اون دست خط تو نبود ولی من نمیتونم با یه تیکه کاغذ بیارمت بیرون...من امروز توی راه چیزی دیدم حتی باگزی هم بهش پارس کرد ولی... او نفس نفس میزد.گیج شده بود.نمیدانست خودش هم دچار توهم شده یا باید به دوستش اعتماد کند و همه چیز را بگوید.لینک سعی کرد ارامش کند: -مارک گوش کن!به من گوش کن...اروم باش و بگو چی دیدی؟با دقت فکر کن! مارک نفس هایش ارام تر شد و بعد چیزی را گفت که لینک نمیخواست بشنود: -مطمئن بودم اونی که دیدم تو نبودی...ولی صورت شرورش خیلی شبیه تو بود.با چشمای نقره ای...شاید بالشت طبی تنفسی زانکو  هم قرمز ولی قهوه ای نبود! لینک احساس کرد چشمان قهوه ایش لحظه ای سیاهی رفت!یاد صفحه 40 دفترچه افتاد"اون کیه که با قیافه ی من تو خونه پرسه میچرخه؟"دیگر نفس کشیدن هم برایش سخت شده بود.مارک جای کدام شخصیت را گرفته؟یعنی دوستش را هم از دست میدهد؟ امی با سر جواب داد.بعد گفت: -لینک حالش خوبه؟ مارک به امی نگاه کرد.امی ادامه داد: -راستش خبرای بدی درباره دوستت شنیدم...متاسفم!حالش خوبه؟ مارک به بچه ها نگاه کرد و گفت: -نمیدونم...راستی چرا خواهرت انقدر ساکته؟ امی اهی کشید و من من کنان گفت: -خب...راستش اون...لال شده!نپرس چرا...حتی خیلی وقت بود که نزدیک کسی نمیشد!اما امروز با خوشحالی با او پسربچه بازی میکنه! انگار در ذهن مارک جرقه ای روشن شد پایه عکاسی مونوپاد  .جویده جویده گفت: -امـ...امی!من باید برم یه جایی.به کمکت نیاز دارم! امی منتظر ادامه ی حرفهایش بود.به نظر می امد که علاقه به همکاری دارد.مارک ادامه داد: -میتونی چند ساعتی مواظب برایان و خواهرت باشی؟ *** لینک روی صندلی نشسته بود و در افکار خودش غرق شده بود.نگران چیزهایی بود که منتظر بود اتفاق بیفتند.مکس نگاهی به لینک کرد و گفت: -میدونی چیه...من هنوز فرم بیمارستان رو تحویل ندادم.مارک بیرونه میخوای ببینیش؟ لینک صورتش را چرخاند     و به اس ام اس بغض جدید ۹۳ غمناک غمگین لبخند مکس نگاه کرد: -میتونم؟ مکس سر تکان داد و کنار رفت تا او به سمت در خروجی برود.مارک بیرون در داشت با هوای دهانش دستانش را گرم میکرد و راه میرفت که لینک را دید.باگزی هم کنار موتورش بود.به سمت لینک رفت و گفت: -حالت خوبه رفیق؟ لینک نگرانی مارک را فهمید.مارک ترسیده بود و عصبی.کمی میلرزید ولی نه از سرما...لینک علت ترسش را میدانست: -اروم باش مارک...هنوز اتفاق خاصی نیفتاده! لینک صدایش ارام تر وجدی ترشده بود.مارک اب دهانش را قورت داد و گفت چای سبز لاغری تیما -اون روز که توی حیاط دنبال دفترچه میگشتی و...بهم گفدرتمند داشت ماشین را چپ میکرد.جین نفسش بالا نمی امد و با صدایی خفه ناله میکرد.سعی میکرد فرمان را کنترل کند.ناگهان ماشین کاملا شروع به چرش کرد و صدای له شدن ماشین و خورد شدن شیشه ها در کوه پیچید و بعد...سکوت مطلق...ماشین از جاده به درون دره پرت شده بود.

اس ام اس زیبا سری 50

sms ziba

اس ام اس زیبا جدید و ناب

اس ام اس زیبا جدید و ناب

sms ziba

سگ مظهر وفاداریست

اما همیشه میگن مثل سگ پشیمونم

گویا همیشه آخر وفادارى پشیمانیست

اس ام اس زیبا جدید و ناب

sms ziba

تو صادقانه دروغ بگو

من عاشقانه کارى خواهم کرد ماه پشت ابر بماند

اس ام اس زیبا جدید و ناب

sms ziba

دوست من مرد بودن به گریه نکردن نیست

به گریه ننداختنه …

اس ام اس زیبا جدید و ناب

sms ziba

لینک خرید اینترنتی دماسنج عشق در کابوسی ترسناک بود.در تخت غلت میخورد ولی نمیتوانست بیدار شود.پلک هایش را به هم می فشارد و نفس هایش نامنظم میشود.لینک در خواب درغالب کس دیگری است.او را نمیشناخت: -من اینجام...مامان اروم باش... -کجا بودی رین؟تو چرا همیشه غیبت میزنه؟!تو بیماری...نباید این جوریی ما رو نگران کنی. احساس عجز و ناتوانی داشت و به زور چشمانش را باز نگاه داشته بود.در حالی که دستش بر روی قلبش بود ارام جلو رفت. به سمت افرادی که شگفت زده به او می نگرند.دیوارها با پرده های بنفش پررنگ تزیین شده بودن و خانه هوای خفه ای داشت.صندلی های قرمز،پیراهن های تیره و بلند،میزهای قدیمی...با خشم به پیرزنی که صورت عبوس و سفیدی داشت نگاه میکرد که درد شدیدی از قلبش بدنش را فلج کرد و ابروهایش را ماهیتابه رژیمی دو طرفه آگرین در هم کشید.از درد بر روی زمین به خود پیچید و صدای داد و فریاد بلند شد... . لینک با پریشانی از خواب بلند شد و در حالی که قلبش در سینه اش می کوبید به اطراف نگاه کرد.زیر لب گفت: این دیگه چه خوابی بود؟دین دیگه چه کوفتیه؟ بعد به چتریش چنگی زد و روی تخت نشست.به ساعت روی میزش نگاه کرد.ساعت 6:31 بود و او قرار بود ساعت 8 بلند شود.اهی کشید و خود را روی تخت انداخت.به خوابش فکر کرد.ان زن او را رین صدا زد؟! رین دیگر کیست؟همان پسری که خاطرات رو نوشته!؟به نظر لینک زن اشنا می امد ولی او را به جا نمی اورد.چرا به پیرزن با شکاکی و عصبانیت نگاه میکرد؟!این سوالات در افکار او غوطه ور بودند که لینک یک دفعه پیرزن را به یاد اورد... م افسرده شده.رابطه ام با داییم داره بدتر میشه.هیچی خوب پیش نمیره.اینکه از خواهرم شنیدم یه جن داره تو خونه پرسه میزنه به انذازه ی کافی بد هست... لینک متعجب شده بود که صاحب دفترچه کسی را شبیه به خودش میبیند.با خواندن ادامه ی خاطرات افکار جدیدی در ذهن او امد. ص40: خواهرم لال شده.به گفته ی دکتر دخاطر ترس و وحشت شدید بوده و شاید دیگه حرف نزنه. خرید پستی ساعت دیواری طرح اشک ممکنه او بچه ی بیچاره یه جن ازاد شده رو دیده باشه؟اون شیشه ها باید ناپدید بشن!هر کدوم که موم سیاه توش باشه رو میبرم.میبرم به اون دره ی عجیب.اینطوری همشون برای همیشه از این خونه دور میمونن.ولی اون کیه که با قیافه ی من توی خونه میچرخه؟اون رو چجوری گیر بندازم؟ لینک با خواندن این صفحه مصمم به رفتن به انباری شد.در دفترچه را بست و همه چیز را جمع کرد و از اتاق بیرون رفت.مکس را بر سر راهش دید که تکه کاغذی در دست داشت.لینک که به فکر کار دیگری بود اس ام اس زیبا آذر 93 سرش را پایین انداخت و از کنار مکس گذشت که مکس قبل از این که خیلی دور شود او را صدا زد: -صبر کن. لینک مکث کوتاهی کرد و بعد با بد خلقی جواب داد: -چی مخوای؟ -تو همیشه وقتی صبح ها بیدار می شی این قدر بد اخلاقی؟ -زود باش مکس... من کار دارم. -هههمم...اینو بگیر شماره اون کسیه که این خونه رو به ما معرفی کرد. دستش را دراز کرد و کاغذ را جلوی لینک گرفت.لینک کاغذ را گرفت و نگاهی به شماره انداخت.به مک-اون پیرزن...جعبه! با سرعت از تخت پایین امد و دو زانو روی زمین نشست و دست ساعت دیواری طرح شکوفه به سوی جعبه ی زیر تختش دراز کرد و جعبه را بر روی زمین به سمت خودش کشاند و درش را باز کرد.عکس خانوادگی را برداشت و با دقت به ان نگاه کرد.پیرزن داخل عکس قدیمی همان پیرزنی بود که با لباس قرمز و دامن بلند به او نگاه می کرد.ان زن هم در عکس بود.مادر رین!لینک با خود فکر کرد که حتما به علت این که خیلی به ان دفترچه ی خاطرات فکر میکرد این خواب عجیب را دیده بود.پس وسایل را دوباره داخل جعبه گذاشت و میخواست در ان را دوباره ببندد که متوجه شد گردنبند نقره ای نیست.به اطرافش بر روی پارکت سرد دست کشید تا پیدایش کند اما بی فایده بود.کمی مکث کرد تا حواسش را جمع کند.بعد زیر تخت را نگاه کرد و گردنبند را یافت.دستش را دراز کرد و ان را برداشت و دوباره در جعبه گذاشت و دوباره جعبه را زیر تخت خالی بسته لاغری مهزل جای داد.کمی دپار تردید شد.مگر گردنبند را اخر سر در جعبه نگذاشته بود؟جعبه را بیرون اورد و دفترچه خاطرات را برداشت و ادامه ی خاطرات را خواند: ص39: این جا یه چیزی درست نیست.چندتا از وسایلم گم شدن!اون وسایل برام با ارزشن!ساعت مچی پدربزرگ و انجیلی که مادرم بهم هدیه داده بود گم شدن.کلید هم گم شده.خواهرم ازم فرار میکنه و مادرم هس نگاه کرد و گفت: -ممنونم. از رفتارش خجالت کشید اس ام اس زیبا ویژه اذر 93 اما چیزی نگفت.هر چند از چهره اش معلوم بود که نمیخواهد به چشمای مکس نگاه کند.با سرعت به سمت پله برگشت و از ان ها پایین رفت.

بسلامتى خودت که واسه رفتنش گریه کردى

اون رفت واسه رفیقاش تعریف کرد خندید …

اس ام اس زیبا جدید و ناب

sms ziba

مثل بادبادک باش

---------------------------------------------------------------------------------

مثل بادبادک باش

با اینکه میدونه زندگیش به نخی بنده

بازم تو آسمون میرقصه و میخنده

همیشه بخند و نگران چیزی نباش

زیرا که نخ زندگیت دست خداست

. خدایا الان میفهمه.       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 20:56   1      قسمت بیست و سوم....سپهر....     ****   12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z پایه عکاسی مونوپاد   یه یه ربعی میشد که بیدار شده بودم اما حس این که از تخت بیام بیرون و نداشتم.     در اتاق باز شد... آیناز اومد تو با دیدنم لبخندی زد و اومد کنارم نشست:     ـ نمیخوای بلند بشی؟     ابرو انداختم بالا. فکر کردم الان شیطون میشه و جوابم و میده ولی آروم دستم و گرفت و فشار داد:     ـ سپهر؟     نیم خیز شدم و با اخم طریفی گفتم:     ـ جان؟     لبخند کجی زد:     ـ مهمون داریم.     ابروهام پرید بالا:     ـ کیه؟     ـ پدرام و آرش.     مث جت از رو تخت اومدم پایین یاد بحث دیشبم با نیلو و انی افتادم:     «ـ هیچ دقت کردین پدرام جدیدا هیچ کاری برای پیدا کردن آتش افراز تلاش نمیکنه؟     نیلو با تردید نگاهم کرد:     ـ منم متوجه شدم.     رو به آیناز گفتم:     ـ آنی تو تو این چند روز اخیر ذهن یا حافظش و نخوندی؟     سرش پایه عکاسی مونوپاد و انداخت پایین:     ـ نه.     عصبی پام و تکون دادم:     ـ هیچ معلوم هس این یارو داره چه غلطی میکنه؟ الان یه ماه از این که گردنبند و حافظه نیلو پیدا شده میگذره اما اون هیچ کاری نکرده.»     دیشب کار به جاهای باریکی کشید و نیلو گفت که اون شبی که من و آنی رفتیم خونه من چی شده. البته نگفت که پدرام و دوست داره و این و آنی از ت ذهنش کش رفت.     آنی: سپهر لطفا شر درست نکن.     لباسم و درست کردم و رفتم سمت در اما لحظه آخر برگشتم سمتش و چشمکی زدم:     ـ باشه ولی فقط واس خاطر تو.     اومد کنارم ایستاد دستم و انداختم دور گردنش اونم انداخت دور کمرم... رفتیم پایین..پدرام و آرش روی مبل نشسته بودن نیلو هم جلوشون بود... وای خدایا هنوز باورم نمیشه نیلو از پدرام خوشش میاد.رفتم و بدون پایه عکاسی مونوپاد سلام رو مبل نشستم و طلبکارانه به پدرام نگاه کردم... جلل خالق... نقره ای بود... درست رنگ چشمای نیلو...     پدرام: من میگم چطوره از دوباره روح احظار کنیم.     آیناز: علیک سلام... خوبیم مرسی شم چطورین؟     پدرام تک خنده ی مردونه ای کرد:     ـ والا گفتم اگه این و نگم سپهر درسته قورتم میده.     یه ابروم و دادم بالا:     ـ حقم دارم!!     ـ البته که نه... من تو این یه ماه داشتم رو این موضوع کار می کردم.... با فرزاد و هامون هم مشورت کردم و راه های مختلف احظار روح و یاد گرفتم.     نیلو با ترس گ ترس به ما نگاه میکرد.     بلند شدم.. رفانن.     آیناز پوزخند زد... منم چند قدم عقب رفتم و دیوار تکیه زدم و سر خوردم:     ـ این جا چه خبره؟     ایناز یه لگد به دیوار زد و گفت:     ـ باید از این جا خارج شیم.     با امید بلند پایه عکاسی مونوپاد شدم و دست پدرام و گرفتم که با تعجب نگاهم کرد... چشم غره ای بهش رفتم و به آیناز گفتم:     ـ آنی دست نیلو رو بگیر و بیاید خونه پدرام.     چشمام و بستم و سعی کردم از قدرتم استفاده کنم. ولی چشمام و که باز کردم پوزخند پدرام و دیدم.     ـ چرا؟     دستش و از تو دستم کشید و رفت دیوار و لمس کرد:     ـ فلز این دیوار ها خاصن.     نیلو: ینی چی؟     ـ ینی این که این نوعی فلزِ که قدرت جن هارو میگیره.     پنچر شدم به معنا واقعی.ولی یهو رو به آنی گفتم:     ـ آنی سعی کن یه گرد باد درست کنی.     خیلی راحت و سریع جلو خودش گرد باد درپدرام: این قدرت کنترل عناصرتون جدا از قدرت های جنیتونِ.     ـ تو از کجا میدونی؟     پوزخندی زد... اه این داره میره رو مخما:     ـ اولا خیر سرم جنگیرم و دوما که از زمانی که پایه عکاسی مونوپاد با شما آشنا شدم تحقیقات زیادی کردم. .i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , TaraStar , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 20:46 Top | #119 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      الان دو روز از این که این جا گیر افتادیم میگذره.. تو این دوروز هیچی نخوردیم مث سگ گشنمه و مث خر تشنه.     حالا یه پشه هم نمیاد تو تا به ما بگه با ما چی کار داره. دیه واقعا صبرم داره تموم میشه... یه سره هم با پدرام دعوا دارم... آخه اون این جا چه غلطی پایه عکاسی مونوپاد میکنه؟ ینی اون الان به خاطر این که به ما کمک کرده اومده این جا؟ چرا آتش افراز نیومد؟ بهع من و باش انگار مهمونیه که میگم چرا نیومد.     حالا بگذریم... من گشنمه... به خدا دارم نابود میشم منی که همش در حال خوردنم الان دو روزِ لب به هیچی نزدم...مـامـان...     آیناز: وای خدایا دارم نابود میشم..     ـ گشنمه.     نیلو: منم.     پدرام: قوباغه شکمم بدجوری فعال شده.     اول به هم نگاه کردیم بد زدیم زیر خنده... مث بچه ها داریم غر میزنیم. یه یک ساعت همین جوری گذشت یا جک گفتیم یا غر زدیم یا معما گفتیم... والا از بیکار بودن خوب بود.     آیناز: معلم: "هر کی اول به سئوال من جواب بده میتونه بره خونه". مشهدیه سریع کیفش و از پنجره میندازه بیرون معلم میپرسه: " کی اون کیف و انداخت بیرون؟" مشهدیه جواب میده: پایه عکاسی مونوپاد " مو بودُم..خدافظ."     خندیدم و گفتم:     ـ خاک تو سرت خوبه خودت مشهدی هستیااا.     آیناز: آره مو مشدیُم.     خندیدم زدم پس کلش. یهو دو نفر تو اتاق ظاهر شدن. در کمتر از یه ثانیه هر چهار تامون بلند شدیم.     اون دوتا رفتن سمت نیلو. سریع رفتم جلو با ن درگیر شدم نیلو و آینازم با یکی دیگشون.هر چی سعی کردم نشد و من و پرت کردن عقب و خوردم به دیوار.. دیدم پدرام هم در گیر شده اما این وسط اونا خیلی قوی بودن و بعد کلی درگیری با نیلو غیب شدن.. عصبی بلند شدم.. می لنگیدم.. از دماغ پدرامم خون میومد.کبودی رو سر آینازم شدید تر شده بود و از گوشه لبش و همون زخم قبلیش خون میومد.     بلند بلند نمد:     ـ سپهر.     صداش میلرزید سرع برگشتم عقب که با چیزی که دیدم شاخ در آوردم.     ****    پایه عکاسی مونوپاد قسمت بیست و پنچم....پدرام...     با ترس به سپهر نگاه میکردم که همش مشت و لگد میزد و جای هر مشت و لگدش روی دیوار میموند. نمیدونم چی شد ولی یه لحظه یاد حرف متانت افتادم که میگفت« تا چند وخ دیگه قدرت های دیگه ی بچه ها بروز میکنه.»     وقتی ازش پرسیدم منظورت چیه گفت:« نیلو میتونه خون افرازی کنه... آیناز میتونه پرواز کنه و سپهر هم میتونه کانی هارو هم کنترل کنِ»     نه.. نه... فلز یه نوع کانیِست کرد:     فس میکشیدم... چشمام و بستم و شروع کردم به مشت و لگد زدن به در و دیوار... داد میزدم و بدون باز کردن چشمام همون طور مشت و لگد میزدم. از آخرم دستام و گذاشتم رو دیوار و بلند بلند نفس کشیدم.     دستی رو کمرم نشست بعد صدا آیناز اویکیشوتم جلوش و یغش و گرفتم:     ـ تو این جا پایه عکاسی مونوپاد چی کار میکنی؟ هاااا؟ مگه تو....     با خشم و قدرتی که اصلا ازش انتظار نمیرفت دستام و از رو یغش جدا کرد و اونم داد زد:     ـ چرند نگو پدرام... خودت خوب میدونی من تمام اجدادم انس2 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 20:47 Top | #120 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      آیناز با حرص اومد پایه عکاسی مونوپاد طرفم:     ـ پدرام....     بهش نگاه کردم:     ـ تو....     دیگه ادامه نداد و با گیجی فت:     ـ چطور ممکنه؟ وای خدایا من خر بگو که تو این چند وقت ذهنت و نخوندم نگو چه چیزا که نگذشته.     ـ آیناز...     ـ خفه.     سپهر ایستاد.. رفت طرفش . با صدای لرزون گفت:     ـ سپهر.     سپهر با ترس برگشت طرفش.. با دیدن دیوار نابود شده با خشم بهم نگاه کرد. به دیوار تکیه زدم و همون طور لیز خودم پایین و حرف آمیتیس تو سرم پیچی:« قدرت های شما وقتی بروز پیدا میکنه که یا ترسیده باشین.. یا خشمگین.. یا عصبی..»     سپهر عصبیه... سپهر خشمگینه... سپهر ترسیده... و حالا قدرتش بروز پیدا کرد وای خدایا نه.. هنوز که چیزی نگذشته بود.. من هنوز....     با صدا دادش بهش نگاه کردم:     ـ تو کی هستی؟     سرم و به طرفین دلت را به هرکسی نسپار تکون دادم و با صدا لرزون گفتم:     ـ هیچکی.     داد زد:     ـ چه جور هیچکی ای که من به این روز در آورده؟     به اطراف اشاره کرد... هچی نگفتم که یه قوطی فلزی از تو جیبش در آورد و خالی کرد رو زمین...خاک بود...     اونارو با دستش بلند کرد و آورد بالا. چند ثانیه همین جوری نگه داشت.. کنجکاو شدم و بهش نگاه کردم که در یه لحظه همه رو به سمت من ریخت. منم اگه دستم و نمیاوردم بالا همش یا میرفت تو چشمم یا فرو میرفت تو پوستم.. ولی الان..     همش سوخت.. با آتیشی ک من ایجاد کردم... ایجاد کردم و خودم و رسوا کردم.     سپهر: لعنتی.     سپهر با عصبانیت اومد طرفم بلندم کرد.. یه مشت به گونم زد... افتاد رو زمین... اومد طرفم و خواست لگد دیگه ای بهم بزنه که پاشو گرفتم و چرخوندم.. افتاد رو زمین.. بلند پایه عکاسی مونوپاد شدم:     ـ الان وقت این کارا نیس... جون نیلو در خطره.     بلند شد:     ـ فکر نکن قسر در رفتی... بعدا حسابت و میرسم.     پوزخندی زدم.. رفت به یه قسمت از دیوار مشت های پشت سرهم زد.. یه گوشش سوراخ شفت:     ـ وای باز مث دفعه قبل نشه.     پدرام با لبخند خاصی نگاهش کرد و گفت:     ـ خدا نکنه مث دفعه قبل بشه.     من سرم و انداختم پایین و سعی کردم خندم دیده نشه.آینازم که بیخ گوشم نشسته بود پیشونیش و گذاشت رو بازوم و من صدا خنده آرومش و شنیدم.     صدای پر حرص نیلو رو شنیدم و سرم و بلند کردم:     ـ ایشالا....     بهش نگاه کردم... داشت با نگاهش برام خط و نشون میکشید که چشمکی بهش زدم.اون روز قرار شد فرداش بریم خونه پدرام و روح احظار کنیم... یک روحی که بشه باهاش در پایه عکاسی مونوپاد مورد جا و مکان آتش افراز سئوال کرد.. امید وارم درست بشه و مث قبل نشه.   13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 20:38 Top | #115 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      پدرام و آرش رفتین من و آینازم نشستیم جلو تی وی و داشتیم فیلم نگاه میکردیم که یهو انگار برق بهمون وصل شد:  پایه عکاسی مونوپاد    آیناز: نیلو.     ـ ها چیه؟ الاغچه به چه حقی تو مخم فضولی کردی؟     خندیدم و من گفتم:   . و حالا...     برگشتم طرفش و با پرخاش گفتم:     ـ خفه ارش هیچ کس جز تو و بهراد و متان و امیتیس نمـ...     با ترس خفه شدم... پارا...پارا...پارا.. پایه عکاسی مونوپاد .خدایااا چقدر من از این اسم بدم میاد.     آرش: پاراتیس و یادت رفت.     رفتم سمت خونه همون طور بهش تنه زدم:     ـ خفه.     دستم و از پشت گرفت:     ـ من تو رو تنها نمیذارم... تو هم مث اینا غیب میشی..     دستم و از تو دستش کشیدم بیرون و رفتم تو و قبل این که بیاد تو در و بستم..     صدای چرخش کلید و تو در شنیدم.. برگشتم... کیلیدی تو در نبود..     آرش رسید و چند بار دسته رو بالا پایین کرد وقتی دید باز نمیشه گفت:     آرش: پدرام... پدرام حماقت نکن درم باز کن..     رفتم جلو در هر چی گشتم کلید نبود.. به آرش که هنوز ور میزد گفتم:     ـ آرش... آرش من در و قفل نکردم... من..     یهو همه خونه تاریک شد.. حتی بیرون چون دیگه اون     ****     قسمت بیست و پنچم.... سپهر...     چشمام و که باز کردم خودم و پایه عکاسی مونوپاد تو یه اتاقک فلزی دیدم.. بلند شدم... مث سلول بود.. به دیواره هاش دست کشیدم... یخ بود..     خیلی کوچیک بود... نمیدونم چرا یه حسی بهم می گفت این اتاق برای چها نفر تهیه شده. ی  ـ خو به ما چه تو بدجوری با سانسور تعریف کردی. خوندن از ذهنت حالش بیشتر بود مخصوصا تیکه آخرش.     توقع داشتم نیلو حرصی بشه ولی خیلی ریلکس گفت:     ـ فکر نکنم انقدر که پدرام حال کرده باشه شما حال کرده باشین.     سئوالی نگاهش کردم که گفت:     ـ آخه آشپزخونه هم شد جا؟     من زدم زیر خنده ایناز افتاد دنبال نیلو:     ـ من پدر تو و اون پدرام و با هم در میارم... واسه چی به تو گفته؟     نیلو: تو واسه چی به سپهر گفتی؟     خندیدم و بدون توجه به اونا رفتم تو اتاقم... خودم و شوت کردم رو تخت و چشمام و بستم... به این یه ماه فکر کردم... چقدر بودن با آیناز لذت بخشه... چقدر وجودش برام آرامش بخشه.. خیلی بهش پایه عکاسی مونوپاد وابسته شدم طوری که خودم شاخ در آوردم... هه سحر چقدر سر به سرمون گذاشت... وای گفتم سحر! چند وقته درساش سنگین شده کم میاد این جا... با همون چشمای بسته چرخیدم و به پهلو خوابیدم... اه چقدر این جا سرده؟ چرا انقدر سف ت شد زیرم؟ چشمام باز کردم که کوپ کردم.     ****     آیناز.....     با خنده بی خیال نیلو شدم و رفتم بالا.     ـ آنی...     ـ چیه پدرام دورت بگرده؟     خندید و گفت:     ـ میای غذا درست کنیم؟ سحر نیس مجبوریم خودمون درست کنیم.     خندیدم و از پایه عکاسی مونوپاد رو نرده خم شدم و خواستم حرفی بزنم که انگار یکی هولم داد پرت شدم پایین و آخرین چیزی که شنیدم جیغ نیلو بود که صدام کرد.     ****     نیلو..... با ترس به آیناز نگاه میکردم که پرت شد پایین داد زدم و صداش کردم.. در کمال تعج آنی خیلی آروم مث پر اومد پایین ولی تا رسید پایین یهو غیب شد.. با ترس به جای خالیش نگاه کردم.. به خودم اومدم و دویدم سمت اتاق سپهر اما تا در و باز کردم با جای خالیش مواجه شدم.. گوشیم و از جیبم در آوردم و بهش زنگ زدم ولی صدا آهنگ زنگش از زیر بالش میومد.     رفتم اتاقم و تو این بین به پدرام زنگ زدم و گفتم دارم مام خونتون تعجب کرد... سریع حاضر شدم و رفتم خونشون... تا در و برام باز کرد بی اراده خودم و انداختم تو بغلش و همه چیز و براش تعریف کردم...     ـ آروم نیلو... آروم گلم..  پایه عکاسی مونوپاد   ـ وای پدرام هر دوشون غیب شدن... انگار... انگار یکی آیناز و هل داد..     ـ نیلو بزرگش نکن. شاید سپهر خودش رفته بوده.     با خنده گفتم:     ـ اون اگه لباساش و یادش بره موبایل و یادش نمیره.       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 20:40   15 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ , سورنا۲۰۰۰ , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 20:42 Top | #116 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر  پایه عکاسی مونوپاد   از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      ـ بیا بریم تو.     ـ میشه دست و صورتم و آب بزنم؟     ـ البته.     به یه گوشه حیاظ اشاره کرد به اون سمت رفتم و شیر آب و باز کردم. اول یکم صدا داد بعد آب اومدم... دستام پر از اب کردم و به صورتم پاشیدم. چشمام و باز نکردم و از دوباره تکرار کردم.. چهار پنچ بار تکرار کردم که احساس کردم بویی میاد و همچنین انکار آبداره غلیظ میشه.. چشمام و با وحشت باز کردم.     ـ خوووون؟     حالم بد شد من داشتم با خون صورتم و میششستم؟ چند قدم عقب رفتم که انگار یکی پشت پام طناب گرفت و من پخش زمین شدم و دیگه چیزی حس نکردم جز گیجی!!!!!!!     ***     قسمت بیست و چهارم....پدرام...     نیلو رفت سمت پایه عکاسی مونوپاد شیر اب و منم رفتم تو.     ارش: کی بود؟     ـ نیلوفر.     ـ این جا چی کار میکنه؟     ـ سپهر و ایناز غیب شدن.     از جاش پرید:     ـ چی؟چرا؟     ـ نمیدونم.     ـ الان کجا رفت؟     ـ دست و صورتش و بشوره.     یه نیم ساعت نشستیم نیومد نگران شدم رو به آرش گفتم:     ـ پاشو بریم ببینیم چی شد.     بلند شد و با هم رفتیم تو حیاط...نبود... با ترس و حالت دو رفتم سمت شیر آب. باز بود اما به جا اب ازش خون میومد. چهرم تو هم رفت. خواستم ببندمش که ارش گفت:     ـ اینم غیبش زد؟     با بغض سر تکون دادم... نیلو... نیلو کجا رفتی عزیزم ؟  اگر نتوانی   آرش: سپهر... ایناز... نیلوفر...هو یه صدای بدی بلند شد.. برگشتم آیناز بود که پخش زمین شده بود.. رفتم جلو بلندش کردم:     ـ ایناز تو این جا چی کار میکنی؟     با گیجی گفت:     ـ مگه ما کجاییم؟     ـ نمیدونم یه اتاقک فلزی.     پیشونیش خونی شده بود. ازش پرسیدم چی شده که جریان و برام تعری بود و با اخم به روسری آغشته به خونش نگاه میکرد.     سرم و از دوباره انداختم پایین که با صدا بهت زده ی نیلو بلندش کردم:     نیلو: پدرام..     پدرام وسط اتاق ایستاده بود و باد... اون و گرفت و بازش کرد.. رفتیم بیرون در کمال تعجب تو یه جنگل خیلی زیبا بودیم.با خارج شدنمون پایه عکاسی مونوپاد همه نوچطرف شیشه ی که حیاط بود خبری از نور نبود.     برگشتم خونه تو تاریکی مطلق فرو رفته بود... حتی جلو پام نمی دیدم.... دستم و به حالت مشت گرفتم و باز کردم... آتیش کفش ایجاد شد و من تونستم کمی اطراف و ببینم. دستم و کردم تو جیبم و چاقو رو در آوردم... خدارو شکر همیشه همراهم بود...     صدای چیز و بیلیز اومد... انگار رو آتیش تو دستم چیز مایعی میریخت... به سقف نگاه کردم... قیافم جمع شد.     یه جسد که روش پر از خراش های عمیق بود بالای سرم به سقف چسبیده بود.. داشت از خون میرفت.(نه جان من قرار بود با اون همه خراش عمیق ازش آب بره؟) یهو چشماش باز شد و گفت:     ـ امیدوارم اون جا بهت خوش بگذره.!!     همون طور که به دیوار چسبیده بودم پیچ خوردم و رفتم تو حال که همون یارو جلوم پایه عکاسی مونوپاد ظاهر شد با یه لبخند زشت گفت:     ـ میخوای خودم راهیت کنم؟   12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , TaraStar , پرنیا بابایی , کابوس001   1393,07,18, ساعت : 20:44 Top | #117 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت  ن طرف اتاقک... نیلو بود... رو صورتش پر خون بود.. همچنین روسریش.. سریع با انی رفیتیم طرفش.. انی سرش و گذاشت رو پاش..     ـ آنی روسریت و بده..   12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , TaraStar , پرنیا بابایی   1393,07,18, ساعت : 20:46 Top | #118 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه پایه عکاسی مونوپاد حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.51 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      سریع در آورد و داد بهم.. آروم کشیدم رو صورت نیلو.. گفتم الان از درد اخم میکنه ولی هیچی نشد... اخمام رفت تو هم و سریع و تند شروع کردم به پاک کردن صورتش. هیچ زخمی نبود.. آروم زدم رو صورتش و گفتم:     ـ نیلو... نیلوفر؟؟؟     پلکاش تکون خورد... بعد کمی مکث صدا های نامفهوم ازش بلند شد و بعد کامل چشماش و باز کرد... وقتی جریان و فهمیدم واقعا موندم... موندم چی بگم...     من ... انی.. نیلو ... خدایا ینی امروز می فهمم آتش افراز کیه؟ ینی بعد چهار سال انقدر پایه عکاسی مونوپاد مسخره میفهمیم.. وای که سرم به شدت درد میکنه..     سرم و از روی پام بلند کردم... آنی یه کوشه نشسته بود و سرش و گذاشته بود رو پاش و م   خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,966     تشکر شده 3,918 در 560 پست حالت من     Delvapas   اندازه فونت پیش فرض      ـ گمشو.     قه قه ای زد. و یهو یه دست پشتم قرار گرفت و به جلوم که اون ایستاده بود هل داد.. اون دستاش و رو چشمام گذشت و گفت: پایه عکاسی مونوپاد    ـ به سلامت پدرام....     دستاش یخ بود... یخِ یخ. احساس کردم اون سرما به منم سراید کرد و سرم گیج رفت و افتادم. ه های پارا به سمتمون اومدن و ما هم باهاشون در گیر شدیم.     **** ف کرد. یهو یه فکردی به ذهنم رسید:     ـ آنی.... بیا بریم از این جا.     خندید و گفت:     ـ انیش( مخفف انیشتین)جون... اون وخ از کدوم در؟     دستش و گرفتم تو دستم و فشوردمش:     ـ کوچولو... مثی که بد ضربه ای به مخت وارد شده طوری که یادت رفته نیمه جنیم!!     تو جاش سیخ نشست و گفت:     ـ راستم... چرا به ذهن منِ باهوش نرسید؟     خندیدم و دستش و آوردم بالا و بوسه ای کوچیک بهش زدم:     ـ آره منم تو همین موندم.     با ترس سرش و گذاشت رو بازوم:     ـ سپهر... من و تو اومدیم... بنظرت نیلو هم میاد؟     ـ نمیدونم  پایه عکاسی مونوپاد   .... آنی... به نظرت اینم کار پاراست؟     ـ صد در صد.. سپهر اگه نیلو هم بیاد آتش افرازم میاد؟     ـ نمیدونم.. آنی.. به نظرت پارا میدونه آتش افراز کیه؟     ـ صد در صد.. سپهر به نظرت نیلو دیر نکرد.     تک خنده ای کردم و گفتم:     ـ نمیدونم... چرا پارا مارو آور...     با صدای برخورد چیزی با زمین برگشتم و اووهای خرمایی خوشکلش دورش ریخته بود..  بهش گفتم دیگه نمی خوامت   نیلو گوشه ی دیگه نشسته

---------------------------------------------------------------------------------

فراموشت نخواهم کرد

---------------------------------------------------------------------------------

فراموشت نخواهم کرد.
نه اینکه هنوز دوستت دارم!
نه اینکه هنوز عاشقت هستم!
نه...
چراکه تو دیگر سهم دیگری هستی.
فراموش نکردنت یک دلیل دارد!
اینکه میترسم باز در گوشه ای از این دنیای بی گوشه
مخاطب چشمانم شوی
نشناسمت
 تو بh06 , TaraStarکه بد حرصی شد چون اومد طرفم و هر چی میخوردم زدتم.. تنها نگرانیم شکستگی بدنم بود وگرنه زخما رو میشد یه کاریش کرد... مخصوصا با این آموزشایی که حالا دارم میگرم اوووف من خر رو باش دارم میمیرم از درد اون وخ به فکر آموزش هامم.         ـ پسرِ پرو... با سه تا نوخاله گشتی فکر کردی همه کاره ای؟ یا این که واقعا حرف اون ایناز خل و باور کردی که گفتی مبین ازت محافظت کرده؟ من بودم که به نوچه هام گفتم وقتی اون هست بهت نزدیک نشن. چون اون یه مزاحم بیش نبود. صابون کوسه        یکی نیست بگه آخه نوخاله همین که اون باعث شده تو بهشون بگی نزدیکداری گریه میکنی؟         رفتم و جلوش زانو زدم نشست و به صورم دست کشید درد گرفت اما اخم نکردم:    ام میذاری... اصلا همه برام یه جور رهگذرن.         پوزخندی تو دلم به حرفش زدم...ولی گفتم:         ـ مگه من میتونم تورو تنها بذارم؟ خودمم بخوام دلم نمیذاره تنهات بذارم عروسکم..         سرش و از تو بغلم در آورد و با تعجب تو به من گفت:     چــه زیبــاست    ـ تنهام نمیذاری؟         ـ میتونم؟           خیلی سخته بین دو نفر باشی که دیوانه وار همه رو دوست دارن ولی نتونی این و بهشون ثلبت کنی و اون ها بازم تو جاهلیتشون بمونن.....         در عجبم چرا من؟؟؟ چرا من باید بهشون ثابت کنم که هم و دوست دارن؟؟؟ چرا تا به این یکی میگم طرفت خودکشی کرد قلبش میاد تو دهنش و به اون یکی میگی دوست داره میخواد من و قانع کنه که نع نداره؟؟؟ در صورتی که من تو همون لحظه و همون ثانیه از اون یکی میپرسم دوسش داری؟؟؟ میگه خیلی..    تو باز مانده آخرین نسل     دیگه خسته شدم خودم و به اب و اتیش زدم ولی نفهمیدن... به خدا دیگه نا ندارم.... الانم که هر دو تو فاز خودکشین.... دیگه دارم به زنده بودنشون شک میکنم.....امید وارم سر عقل بیان و از اون فاز خودکشی لعنتی که داره عذابم میده بیان بیرون....      12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .          *aren* , ATRA72 , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setare. دستام و دور کمرش حلقه کردم و به خودم نزدیکش کردم... اونم دستاش و دور گردنم حلقه کرد...پیشونیم و به پیشونیش چسبوندم:         ـ نیلو؟         در کمال تعجبم گفت:         ـ جونم؟         لبخندم عمیق تر شد!!!         ـ خیلی میخوامت.         چشمکی زد و به شیطنت گفت:         ـ من بیشتر.         با تردید یکم لبام و به لباش نزدیک کردم ولی باز ایستادم... اون که تردیدم و فهمید یه خورده اومد جلو.. تردید و گذاشتم کنار و لبام و رو لباش گذاشتم.         *****      نیلو: پدرام... صورتت.         ـ فدا سرت گلم بیا.. بیا این آب و بخور که حنجره برات نموند.         نیلو: بی خیال مهم اینه که تونستم تورو نجات بدنم.         لبخندی بهش زدم که گوشه لبم درد گرفت.انگشتش و آروم گوشه لبم کشید که قلقلکم اومد...خندیدم...         ـ به چی میخندی؟         ـ قلقلکم اومد.         خندید..          اون و ازش چنگ زدم و در و بستم. دور یکی از انگشتام بستم و زدم بیرون که مشکوک نگام کرد:         ـ خوبی؟         ـ اره...         ـ مطمئنی؟         لبخندی بهش زدم و بی اراده دستم و انداختم دور شونه های ظریفش:      ساعت دیواری طرح اشک   ـ بیا بریم عزیزم من خوبم.         با خجالت نگام کرد و لبخند ملیحی زد... زیر لب گفتم:         ـ آخ قربون خجالتاش..         مطمئن بودم خیلی آرومتر از اونیه که بخواد بشنوه ولی یهو بهم گفت:         ـ از من به تو یه نصیحت... این و یادت نره جن ها گوشاشون خوب کار میکنه.         نفسم حبس شد... خاک تو سرت پدرام با این گند کاریت...اما بی خیال با یه نیش گشادِ تابلو گفت:         ـ خو که چی.         شونه ای بالا انداخت و نیش خند گفت:         ـ هویجوری گفتم.         ـ آها... مرسی.         دوتا پیتزا سفارش دادم تا اومد حرفای مختلف زدیم... بعدم که مث این قحطی زده ها افتادیم به جون پیتزاها ولی وسطش یهو نیلو با بغض گفت:   و باز عاشقت شوم!فکر میکنه تو یه انسانسی.         ـ خفه شو.... خودتم خوب میدونی من اجدادم انسانن ولی من دایم یه نیمه جن بوده واسه همـ...         با صدا خندش حرفه خودت جرئت میدی اسم نیلو رو به زبون بیاری.         مثی    ـ هه یه روز حتی فکرشم نمیکردم ادکلن زنانه ورساچه مشکی هامون پسر عمم باشه.         با دهن پر و تعجب نگاهش کردم. بی توجه به تیکه پیتزا سالمی که تو دهنم بود قورتش دادم که هر چی فحش یاد داشتم نصار خودم و کردم...         رفتم جلوش وم و خوردم..اُزگل.. این دیگه از کجا میدونه؟ نکنه متانت یکی از جاسوسای اینِ؟ نه بابا زر نزن پدرام اون نامزد نیماست.         رفته بودم تو فکر که یهو پارا فاصله چند متریش و با من به صفر رسوند و یغم و چسبید. تو صورتم داد زد:         ـ مگه من به تو نگفته بودم نباید عاشق بشی؟         اول با گیجی نگاهش کردم بعد مث خودش داد زدم:         ـ دِ مگه دست خودم بود دیوونه؟         پارا: وای نگو که کار دلت بوده که همین جا گلاب به روت، روت بالا میارماااا.         از تهدیدش خندم گرفت اما خیلی نیش دار جواب دادم:         ـ تو وقتی عاشق تل مو hot buns نیما شدی کار عقلت بود؟           ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 20:37       14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .          *aren* , ATRA72 , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , TaraStar , آنا تکـ , پرنیا بابایی , کابوس001       1393,07,18, ساعت : 20:17 Top | #113     Sanaz.MF     Sanaz.MF آنلاین نیست.      کاربر نیمه حرفه ای     Sanaz.MF آواتار ها      تاریخ عضویت         فروردین 1393     نوشته ها         765     میانگین پست در روز         3.52     محل سکونت         خودمم نمیدونم     تشکر از کاربر         1,965         تشکر شده 3,917 در 560 پست     حالت من         Delvapas       اندازه فونت     پیش فرض          اول با بهت کرم موبر رینبو نگاهم کرد ولی به یه مشت به گونم زد که به گه خوردن افتادم که چرا اون حرف و زدم:         ـ چطور به خودت جرئت میدی اسم نیما رو به زبون بیاری؟         چند قدم رفتم جلوتر چون با مشتش پرت شدم عقب:         ـ همون طور که    , پرنیا بابایی , کابوس001       1393,07,18, ساعت : 20:13 Top | #112     Sanaz.MF     Sanaz.MF آنلاین نیست.      کاربر نیمه حرفه ای     Sanaz.MF آواتار ها      تاریخ عضویت         فروردین 1393     نوشته ها         765     میانگین پست در روز         3.52     محل سکونت         خودمم نمیدونم     تشکر از کاربر         1,965    قرص لاغری مهزل     تشکر شده 3,917 در 560 پست     حالت من         Delvapas       اندازه فونت     پیش فرض          شونه بالا انداخت. پیشونیش و بوسیدم گفتم:         ـ نمی خوام و نمیتونم. چون من دو......         تا اومدم بگم دوست دارم برقا رفت... وای خدایا نه.         ـ« به به، جمعتون جمعه گلتون کمه.»         آروم نیلو رو از بغلم در آوردم که پوزخند پارا بزرگ تر شد... با گستاخی رو بهش گفتم:         ـ اشتب به عرضتون رسوندن اون خلمون بود که کم بود که به لطف تو تکمیل شدیم.         دندوناش و با حرص رو هم سابید:         ـ مثی که معامله یادت رفته.نه؟         ـ نه هرگز معامله چرت تورو از یاد نبردم.         با لحن مسخره ای گفت:         ـ خودمم بخوام دلم نمیذاره تنهات بذارم عروسکم.(لحنش عادی شد:).. هه این من بودم که این و گفتم.         چشمام به تاریکی عادت کرد... چشمای نقره ایش پر از خشم بود:         ـ برای بار دوم میگم معامله های تو همش باد هواست.         پوزخندی زد. نیلو بلند شد و اومد رو به رو من ایستاد:         ـ پارا مشکل تو با منِ.         پارا داد زد:       ساعت دیواری طرح شکوفه  ـ نه... مشکل من اونه(من).... اون به من یه قول داده که در برابرش جونش و گرفته.         ـ تو کی هستی که واسه جون یه آدم معامله تایین میکنی؟         پوزخندش به قه قه تبدیل شد . یهو یه سایه نیلو رو هل داد و نیلو افتاد تو بغل پارا و پارا هم معطل نکرد و با آرنجش محکم زد رو گردنش که نیلو بیهوش افتاد کنار پاش:         ـ فکر کنم حالا بهتر بتونیم بحث کنیم آقای آتش افراز گمشده....هه دلم به حال معشوقت میسوزه که  من نیان ینی محافظ کرده ازم دیگه.اه وای مامان مردم از درد.         یهو یه صدای جیغ اومد که باعث شد پارا بیوفته رو زمین و گوشاش و بگیره.. تو کمتر از یک ثانیه اون خونه تاریک پر شد از سایه های عجیب که اونام یه جوری بودن.... انگار صدا داشت عذابشون میذاد.         پارا غیب شد... و همین طور همه ی اون ماهیتابه آگرین سایه ها که فکر کنم نوچه های پارا بودن...         برق ها اومد. به نیلو نگاه کردم. روی زمین افتاده بود و نفس نفس میزد. دویدم سمتش:         ـ نیلو... نیلو عزیزم... الهی من بمیرم آخه چرا جیغ کشیدی؟         بغلش کردم و گذاشتمش رو مبل سریع رفتم تو آشپز خونه و آبجوش ولرم گیر آوردم و برای نیلو بردم... تا رسیدم بهش صورت خیس شده اش و دیدم:         ـ الهی دورت بگردم چرا  زانو زدم رو زمین.بهم نگاه کرد و با بغض و چشمای اشکی گفت:         ـ من خیلی تنهام پدرام.... تنها تر از اون چیزی که نشون میدم.         دیگه نتونستم و نخواستم خودم و کنترل کن..... کارتون پیتزارو ازش گرفتم و گذاشتم رو میز و بغلش کردم. اونم دستاش ومحکم دورم حلقه کرد و اون موقع بود که اشکاش مثل رود رو گونش جاری شد:         ـ اون مادرم دماسنج عشق که به خاطر حماقتم مرد... اون از پدرم که بی هیچ خجالتی تو چشمام زل میزنه و میگه ازت متنفرم اون از داداشم که تازه همون روز اول یه مشت دروغ تحویلم میده... من تنهام پدرام... ایناز مامان و بابا داره، جدیدا هم با سپهر نامزد کرده... سپهر سحر و ایناز و داره اما من... هیچ کس و ندارم.         به خودم فشارش دادم... حس میکردم با این حرفاش قلبم و تو مشتش گرفته و داره فشار میده... بی اراده با لحن پر از عشق و محبت گفتم:         ـ پس من چیم؟         ـ تو هم وقتی آتش افراز پیداشه تنه

---------------------------------------------------------------------------------


سکوت همیشه به معنی رضایت نیست

سکوت همیشه به معنی رضایت نیست       ــ دویستا شنا برای سپهر آب خوردنِ.     آیناز با سر حرفم و تایید کرد و گفت:     آیناز:اوهوم؛یادش بخیر اوایل که باهاش آشنا شده بودیم چه ریغویی بود اما به لطف تمرنای استاد این هیکل توپ الانشو داره.   Sphrba abandonner ledit lieu et vous dites qu'il est? Dit alors Khndydv       Sepehr: [Refrain:]! De la tête trop loin si vous savez ce que leur tyrannie! Jon, vous n'êtes pas Sacharias droite mon dos!       Tante -Jvn le cancre! .ynaz Vous pouvez l'effacer? Je ne veux pas de promesse Juin sol.       Ynaz shampooing pour déplacer Dad.bd clairement confirmé par une brise rapide a jeté toute la poussière Harrow.       Je souffre du ciel:       -Yad Prends tout ton gorge Myryzy Adam Harrow sol.       Sphère: la bonne sorcière venue congrégation.       Ynaz ton sérieux nous a dit contrôleurs Nystym.ma Assistant Nasrym.   ساعت دیواری طرح هیراد    Sepehr: Je suis la voix que vous n'êtes pas survivre le secret de comment l'orateur?!:    که بهش مربوط میشد.     خواستم بیام بیرون که یه صدای ضعیفی توجه مو جلب کرد.کمی با دقت گوش کردم .به نظر می رسید که چندین نفر دارن باهم حرف می زنن ولی انقد یواش بود که شبیه پچ پچ بود.     احساس کردم هوای اتاق داره سنگین میشه.موندن رو جایز ندونستم.همین که خواستم برم بیرون دقیقا جلوی پام یه چیزی شروع به بالا اومدن کرد.   -زهر عنکبوت!رو آب بخندین!  ساعت دیواری طرح هیراد    سپهر بین خنده هاش گفت:به این فرفره بگو برات فوتش کنه.      با خنده به آیناز که کنارم نشسته بود نگاه کردم،اونم بدون هیچ حرفی سرش و از پنجره داغون ماشینم بیرون برد و نفس عمیقی کشید ، بعد طولانی ومحکم نفسشو داد بیرون که یه راه طویل و بزرگ ایجاد شد.      ماشین و روشن کردم از اون کوهستان جهنمی فرار کردیم و به سمت قائمشهر به راه افتادیم.   ساعت دیواری طرح هیراد   تا قائمشهر تقریبا راه زیادی نبود. وقتی رسیدیم باید برم دفتر یه خورده کار نیمه تموم دارم.بعدم باید برم خونه چند هفته ای میشه نرفتم هه فکر کنم با خاک یک سان شده آخه دفعه ی آخری که تو خونه بودم کار فوری پیش اومد و نشد همه پنجره هارو ببندم.      باسئوال آیناز رشته ی افکارم پاره شد:    ! Se il vous plaît Shut Up Ynaz:       Sepehr: ADBT Sacharias vous aimez.       Shade temps -Svar Ndarym.alan nouveau Vklh Sean trouve.       Sepehr opposé: Pourquoi ne pas utiliser la puissance de l'Alarzmvn?       -Chvn Je ne le fais pas!       Ynaz: trop égoïste!       Sepehr: L'objectif immédiat je suis d'accord avec vous.       Sacharias -Qabltvn et pas dans vos propres mots!   من به شخصه رو نردبون هم که می ایستم سر گیجه میگیرم!     سپهر:خوب نیلوفر،آیناز شب بیاین خونه ی من تا دور هم باشیم!هوم؟چطوره؟     یکم فکر کردم، فعلاً حوصله ی خونم و نداشتم. بد نبود.با ارتفاعش میشد کنار اومد .فوقش نزدیک پنجره نمی رفتم دیگه .جالب اینجا بود که سپهر خودش شبا تو بالکن میخوابید! بد تر از اون آیناز که میرفت رو سقف میخوابید!کلا دوستای من یکم عجیب غریبن.یکم که چه عرض کنم ...     ــ باشه پس من ساعتای 4میام خونت .     آیناز:اُکی،منم میرم خونه دوش میگیرم و یکم استراحت کنم بعد میام.  ساعت دیواری طرح هیراد   سپهر:اکی و مرگ ،پس فعلا زاخارا.     ــ خدافظ می بینمت.     ساناز:بای بای هانی.     سپهرچپ چپ و نگاهش کرد و رفت تو آینازم یه "چیش" گفت. راه افتادم.تو راه دیدم آیناز به اطراف نگاه میکنه منم به اطراف نگاه کردم چیزه مشکوک یا خاصی ندیدم برای همین پرسیدم:     ــ آنی چیزی شده؟ چرا به دوروبرت نگاه میکنی؟     آیناز سرش و به سمت من چرخوند و به من نگاه کرد و گفت:     آیناز: نیلو فکر کنم ماشینت بد جوری داغون شده! اکثر ماشینای اطراف دارن بهمون نگا ه می کنن.     این دفعه با دقت به نگاه کردم دیدم آیناز راست می گه.     ــ جهنم بزار اینقدر نگاه کنن تا چشمشون دراد.     آیناز:گوشیتو بده آهنگ گوش کنم .گوشی خودم خونه ست.     -گوشی منم خونه ست!     اول پوفی کرد ولی بعد چند لحظه زد زیر خنده.     -به چی میخندی؟     با خنده گفت:     آیناز:بیچاره استاد این حرکت و چند با به سپهر یاد داد بازم آقا یاد نگرفت.     -کدوم حرکت؟     آیناز :همین جابه جا کردن اشیاء زیر خاک!یادمه یه بارسر همین گارد مجبور شد دویست تا شنا بره.         Sepehr: Nous maintenant Albrzym Savez-vous la façon dont Six semaines test?       سپهر:در کمال ناباوری آنی باهات موافقم.      -قابلتون و نداره به قول خودت زاخار!      سپهر: ما الان البرزیم!میدونی تا قائمشهر چقد راهه؟   ساعت دیواری طرح هیراد   -من رانندم.تو غر میزنی؟در ضمن کجا تا قائمشهر راه زیاده؟       پوفی کرد وعقب نشست، آینازم کنار من جلو نشست.منم سوار شدم ولی استارت رو که زدم متوجه یه چیزی شدم که باعث شد به عقل خودم ودوستام بد وبیراه بگم.با حرص گفتم:      -خب !من الان چجوری باید تو این مه رانندگی کنم؟!      بعد چند ثانیه سکوت یهو آیناز وسپهر زدن زیر خنده.منم خندم گرفته بود با این وجود گفتم:         آیناز:میخوام صد سال سیاه لیاقت نداشته باشم.     میدونستم کل کل اینا تا فردا صبح هم طول میکشه واسه همین با صدای نسبتا بلندی گفتم:     ــ بسه دیگه. سپهر تو دفتر کار نداری؟من میخوام برم دفتر اگه میای بیا.     سپهر:نه،من تمام کارهام و انجام دادم بنابراین میرم خونم تا یکم استراحت کنم .     دیگه چیزی نگفتم خدارو شکر آیناز و سپهر هم حرفی نزدن.بعد از یه ساعت رسیدم دم اپارتمانی که سحر و سپهر توش خونه داره.طبقه نهمِ.نمیدونم چطور سر میکنن؟ منم خندیدم و در جوابش چیزی نگفتم:       Ranndm.tv -Mn're plaindre? En plus de Ghaemshahr où l'excès?        Pvfy il se rassit, Ynazm mon côté quand je roule mais Entrées Nshst.mnm que je   سپهربا بیخیالی گفت:آهان .اون و میگی؟بعد خندیدو گفت      سپهر:همینم از سرتون زیاده!اگه بدونی چه زوری میخواد! جون تو دیگه کمرم راست نمیشه زاخار!      -جون عمه ت بیشعور!.آیناز تو میتونی تمیزش کنی؟دیگه نمیخوام خاک نوش جون کنم.      آیناز سرشو به نشونه تایید تکون داد.بعد با یه نسیم سریع همه گردوغبار هارو ریخت کنار.      روبه سپهر گفتم:   ساعت دیواری طرح هیراد   -یاد بگیر!تو همه خاک هارو میریزی تو حلق آدم.      سپهر:خوبی به جادوگر جماعت نیومده.      آیناز با لحن جدی گفت:ما جادوگر نیستیم.ما کنترل کنندگان عناصریم.      سپهر :موندم تو با این صدات چطور گوینده راز بقاء نشدی؟!:      !Please Up Shut آیناز:      سپهر:ادبت تو عشق است زاخار.      -سوار شید وقت نداریم.الان دوباره سر وکله شون پیدا میشه.      سپهر اعتراض کرد:چرا نباید از قدرت طی الارضمون استفاده کنیم ؟      -چون من ندارم!      آیناز:خیلی خودخواهی! l'ai remarqué quelque chose qui fait sens pour moi mauvais Vdvstam Vbyrah cupidité Bgm.ba dit:       -Khb! Je dois vous maintenant comment je conduis la brume?      آخه هر دفعه که میبینش چشماش یه رنگه فکر کنم یه ست24رنگِ لنز داره. یه خورده به اون یکی امیری شباهت داره.     رسیدم دفتر .ماشینو پارک کردم وپیاده شدم برگشتم سمتش تا با ریموت قفلش کنم که چشمم افتاد به بعضی جاهاش که توی مه نتونسته بودم ببینم.ای خدا بگم چیکارت کنه سپهر!علاوه بر اون چیزایی که تو کوهستان دیده بودم، شونصد تا خش افتاده بود روش،یکی از آینه بغل هاش کنده شده بود و اون یکی هم همش ریخته بود .خلاصه قوطی بیشتر بهش میومد تا ماشین !     کلید های دفترو از جیبم درآوردم و درو باز کردم.رفتم توی راهرو ی طبقه بالا.وارد اتاق کارمون که به خواسته من برای سه نفر جا داشت شدم.خندم گرفت.میز سپهر شلوغ پلوغ و بی نظم بود. برعکس آیناز .نمیدونم با این همه اختلاف نظر و سلیقه چطور با هم کنار میان ؟ البته کنارم نمیاد 24ساعته دعوا دارن.ولی من که میدونم دعوا هاشون فقط ظاهریه.     میز خودمم که ماشا الله شتر با بارش توش گم میشه.بعد نیم ساعت گشتن وحرص خوردن بالاخره مدارک مورد نیازمو پیدا کردم وگذاشتم لا به لای پرونده ای      آیناز:میای خونه ی من یا میری خونه سپهر؟  ساعت دیواری طرح هیراد    ــ دفتر کار دارم،از اون جا هم میرم خونه ی خودم. چند هفته ای میشه خونم نرفتم.      آیناز: اکی،سپهر تو دفتر کار نداری؟      هیچ صدایی از سپهر در نیومد.آیناز به عقب نگاه کرد و یکم بلندتر گفت:      آیناز:سپـــهر؟      بازم صدایی از سپهر درنیومد.      ــ به نظرت خوابه؟این جور که این سابقه داره باید داد بزنی.      سپهر خواب خیلی سنگینی داشت طوری که اگه یه بمب هم کنار گوشش بترکونن به زور بیدار میشه.هه بد بخت سحر که باید هر روز این و بیدار کنه.      آیناز نفسشو با حرص بیرون داد و این دفعه داد زد: ســـپـــــهــــــرررر؟      سپهر چشماشو باز کرد ووقتی قیافه ی سرخ شده ی آیناز و دید نیشش شل شد و باز اون دوتا چال خوشگل رو لپش به وجود اومد.      سپهر:چیزی شده؟بامن کار داشتی؟      آیناز:یعنی خوابت انقدر سنگینه.      سپهر:آره بد مصب باید بهش بگم یه خورده رژیم بگیره بد بخت سحرم صبحایی که میخواد من و بیدار کنه باید یه شیپور دستش بگــــ......      یهو من و آیناز باهم گفتیم:بــســـه      سپهر:ااااه؟چطونه عربده میکشین؟ خیر سرم دارم حرف میزنم؟      آیناز:بله میدونیم و اینم میدونیم که اگه ولت کنیم تا فردا صبح واسمون حرف میزنی.      سپهر:لیاقت نداری من باهاتون حرف بزنم.  Après quelques secondes de silence a été soudainement Ynaz Vsphr Cependant, je ris à Khndh.mnm suivant:       -Z · Araignées h! Est stupide eau!       Sphère entre son rire dit de vous dire ce concert après sa mort.    ــ برو پایین تا بیش تر زدحال نخوردی.     آیناز: ایـــش؛بای بای شب میبینمت.     ــ به قول سپی درد و بای بای.     اونم مث خودم گفت     آیناز:به قول سپهر؛سپی حناق نیلو جان.     ــ دِ برو دیگه منم رفتم خدافظ.     اونم مث آدم خداحافظی کرد و رفت  مانتو پاییزه پانیذ   .از خونه ی آیناز تا خونه ی سپهر10 دقیقه راه بود ولی به خاطر ترافیک یه بیست دقیقه ای طول کشید تا رسیدیم.     پشت چراغ قرمز از توی آیینه به خودم نگاه کردم،یه دختر24ساله باچشمای نقره ای،که همیشه لنز مشکی میزاره که بازم به خاطر چشمای خودش رگه های خاکستری پیدا میکنه..موهام تا شونمِ ومشکی ِ ولی لاش تیکه تیکه نقره ای رنگ کردم.     یه اب افزار نیمه حرفه ای هستم.وضع روایط اجتماعیم افتضاحه. باتنها کسایی که رابطه دارم همین آیناز، سپهر و خواهرش سحر و بعضاً شاگردای آب افزاری،که در نبود استاد بهشون درس میدم ،هستن. با بوق ماشینای پشت سری به خودم اومدم و راه افتادم.پدر من که نیکداد مهراد باشه یه دفتر بزرگ وکالت داره ولی به گفته ی خودش چون من جوونم و تجربه ندارم و خامم و از این حرفا... ریاست و داده به آقای کاظمی،ولی من که میدونم به خاطر بی اعتمادی به من ریاست و به من ندادِ.     دفترمون دو طبقه ست،که طبقه ی دوم من و آنی و سپهر و یه آقای دیگه هستیم؛طبقه ی هم اولم چهارتا وکیلن که دو تاش به پت ومت گفتن زکی!یه ریقو که فکر کنم فامیلیش امیریِ،هیشه ی خدا هم موها نامرتبِ.     یکی دیگه هم در کمال تعجب فامیلیش امیریِ. از اون جایی که فضول نیستم نمیدونم با هم نسبتی دارن یا نه؟چهره وتیپش به قول آنی بدکی نــــی(!!!)فقط یه کم سوسوله.     Ynaz qui était assis à côté de moi en riant que je regardais, je l'aimais sans un mot et briser la vitre de ma voiture et prit une profonde inspiration, tenir longtemps après la Nfsshv a donné un long chemin et le grand.       Je me suis tourné sur la voiture et l'enfer de cette montagne, nous partons pour le côté Ghaemshahr.       Six semaines est loin d'être aussi bien des égards. Quand nous sommes arrivés au bureau, je travaille un peu plus de la moitié Darm.bdm Heh n'a pas eu à rentrer à la maison après quelques semaines, je pense que je suis dévasté parce que la dernière fois que je suis rentré chez moi il ya une tâche urgente est venu pour les fenêtres près Harrow.       Chaîne Basyval Ynaz déchiré mes pensées:    ساعت دیواری طرح هیراد   Ynaz: Je veux rentrer chez moi au ciel ou vous rentrer à la maison?       Bureau, je rentre chez moi à sa propre place. Je suis allé dans ma maison quelques semaines.       Ynaz: Ok, le ciel ne travaillent pas dans un bureau?       Pas de bruit venant du ciel dans Nyvmd.ynaz plus je regarda et dit:       Ynaz: sphère?       Encore une fois une voix du ciel Drnyvmd.   ساق شلواری توکرکی    Qu'est-ce que vous rêvez de? Le type qui va être un disque à succès.       Sepehr sommeil était si lourd comme si une bombe explose à côté de sa magie malchanceux Ear Force Myshh.hh Btrkvnn qui doit être fait tous les jours et sont éveillés.       Ynaz Nfsshv avec avidité et cette fois, je criais: Sphrrrr?       Sphère et quand il ouvrit les yeux et vit l'apparition d'une frite de Ynaz Nyshsh assez lâche et d'ouvrir les deux trous Lpsh est entré en existence.       Sepehr: Quelque chose est arrivé Avez-vous travaillé avec moi?       Ynaz: Voilà sommeil si lourd.       Sepehr: Ouais mauvais de dire à sa bouche était un peu malchanceux régime SHRM Sbhayy que je voulais être une trompette à la main et est venu sac ......       Ynaz ensemble et tout à coup je lui ai dit: Arrête!       Sepehr: Aaaah Chtvnh Mykshyn cri? Je ne parle pas de moi?    دستکش تاچ اسکرین - Silver Touch   Ynaz: Oui, elle le sait et elle sait que je parle volts Vasmvn jusqu'à demain matin.       Sepehr: Je ne deserve'll pas parler.  با تعجب نگاش کردم و گفتم:     ــ میدونی الان دارم به چی فکر میکنم؟     آیناز با خنده گفت:اوهوم؛بی خیال بابا اگه جلو خودش بگم به خودش میگیره.     ــ خدا شما دوتا رو شفا بده تو جلوش ازش بد میگی پشتش خوب.اونم جلوت ازت بد میگه پشتت خوب.اووووووووووف.     نیم نگاهی بهش کردم فکر کنم الاناش که از ذوق بی آنی شیم.     ــ ذوق مرگ نشی بی آیناز شیماااا.     آیناز: گمشو توهم که فقط بلدی زد حال بزنی.     جلو ی خونش نگه داشتم و گفتم:  

گاهی یعنی خسته ام از اینکه مدام به کسایی که

هیچ اهمیتی برای فهمیدن نمیدن توضیح بدم