کلمات شما قدرت دارند

---------------------------------------------------------------------------------

کلمات شما قدرت دارند

عاقلانه از کلماتتان استفاده کنید

ناخداگاه خواستم بگیرمش ولی با ناخون های بلندم پاره شد...     سریع نیلو گذاشتم و رفتم گردنبند و برداشتم. به بدبختی بستمش دور گردن نیلو... یک ربع همون طور رو دستام بود تا بالاخره احساس کردم بدنش داره گرم میشه، پلکاش تکون خورد... آروم بالشت طبی زانکو صداش کردم ولی هیچ عکس العملی نشون نداد..خیلی آروم زدم رو گونش که کم کم چشماش باز شد...     لبخند پر استرسی زدم و گفتم:     ـ خوبی نیلو؟     با ترس نگاهم کرد و بعد از این که موقعیت و درک کرد به سرعت ازم دور شد... از خودم بدم اومد که باعث شدم بهترین دوستم ازم بترسِ..     ـ نیلو...     داد زد:     ـ اون چه غلطی بود که کردی؟     فهمیدم که منظورش گاز گرفتن دستشِ.. نمیدونستم میدونه کم کم به یه گرگینه تبدیل میشه یانه؟     ـ حالا چه بلایی سرم میاد؟!     بـهـع... بعله نمیدونه. حالا چطوری بهش بگم وای خدایا.!!!     ـ نیلو.... نیلو آروم باش به خدا دست خودم نبود..     اشکاش سرازیر شد:     ـ بگو سپهر... بگو چه بلایی سرم میاد..     رفتم جلو ک   من در عجبم چرا یه پست 5 تا تشکر داره بعد پستای بالشت طبی زانکو بعد 6 یا 7 تا.     آخه این چه وضعشه؟ واقعا آدم و دیوانه میکنید..     راستی من خعلی خوش حال میشم اگه رمان من و به بقیه هم معرفی کنید     بابا خوب من گناه دارم این همه زحمت میکشم بعد خواننده هام خیلی کمند.     ممنووووووونتون میشم.... فعلا بای بای     *****؟ اول گفتم شاید کولر ر رو کنارم احساس کردم؛ بعدم صدای نیلو رو شنیدم:     ـ ببخشید سپهر میدونم تند رفتم.     خعلی آروم گفتم:     ـ ایرادی نداره زاخار.     ـ ممنون.     داغ دلم تازه تر شد... مطمئنم اگه نیلو انسان بود این صدا رو نمیشنید ولی حالا شنیده بود.     سقلمه ای بهم خورد:     ـ ببین من و....     جبهه گرفتم:     ـ هوی هوی هوی هوی هوی، از تیکه کلام من استفاده کردی نکردیا.     خندید و دستاش و به نشونه تسلی بالا گرفت:     ـ باشه بابا نزن بالشت طبی زانکو آقا گرگه.     لبخندم و حفظ کردم:   ر دور گردنش******      کم کم دیگه از این همه خنثیِ این داره اعصابم خورد میشه...     اون روز قرار شد اون ها حواسشون به ارشان باشه و ما هم پدر پدرام رو بپاییم.     برگشتیم خونه البته پدرام به زور تونست برگرده چون ارمیلا نمیذاشت.     نمیدونم چرا احساس بدی داشتم... اول نسبت دادم به این که دیشب ماه کامل بودfdh , m.a.r.z.i , nazanin**a , rahha , sara.HB , seda-a , setareh06 , ه ولی خوب اون مال دیشب بوده پس نمیتونه ربطی داشته باشه...     شب موندم خونه ی نیلو پدرامم که از قبل رو مبل خوابش برده بود.... حوصلم سر رفha , sara.HB , seda-a , setareh06 , TaraStar , yada , yuio , آنا تکـ   1393,08,05, ساعت : 20:31 Top | #147 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین بالشت طبی زانکو نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.50 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,979     تشکر شده 3,928 در 561 پست حالت من     Sepasgozar   اندازه فونت پیش فرض      ****     الان یه هفته از اون قصیه میگذره.... توت بلند شدم و رفتم تو اتاق نیلو..     با ورودم با خیلی خنکی پوست صورتم و نوازش کرد. حس خیلی خوبی بود که تو اوج گرما یهو خنک بـ...     ـ چــــــــی؟     با خودم حساب کتاب کردم دیدم ما اواخر شهریوریم و این باد خنک از کجاست؟ اول گفتم شاید کولر روشنه اما وقتی با درچه ی بسته ی کولر رو به رو شدم ترس برم داشت.     ینی چی میتونه باشه؟ رو تخت نشستم. رفتم تو فکر این که چی میتونه باشه..     از فکر بالشت طبی زانکو  بیرون اومدم.. بازم اخم کردم.. هوای اتاق عادی شده بود.. اَه یعنی چی؟     بلند شدم و رفتم تو هال جایی که پدرام خوابیده بود...     ـ وای چه سرده.     دستام و دور خودم حلقه کردم... به پدرام نگاه کردم... لبخند کجی زدم:     ـ این چرا افتاده؟     پدرام افتاده بود و به حالت جنینی خوابیده بود. رفتم تو اتاقه دیوار... بغض کردم... یعنب من انقدر ترسناکم؟خودم جواب دادم:     ـ آره سپهر تو ترسناکی... اونم خیلی ترسناک.     ناخداگاه چند قدم رفتم...اخم کردم و خیلی خود خواهانه گفتم:     ـ من صدمه ای بهت نزدم.     تو دلم ادامه دادم: فقط به یه موجود ترسناک تبدیلت کردم.... اَه لعنت به من... لعنت به من که همیشه باعث عذابم.     عصبی رفتم به دیوار تکیه زدم و لیز خوردم پایین... به این فکر میکردم که چطور به نیلو بگم و بعد بالشت طبی زانکو چطور بهش یاد بدم کنترل کنه..     راه خیلی سختی رو پیش رو دارم...     نمیدونم چقدر داشتم فکر میکردم که گرمایی رو کنارم احساس کردم؛ بعدم صدای نیلو رو شنیدم:     ـ ببخشید سپهر میدونم تند رفتم.     خعلی آروم گفتم:     ـ ایرادی نداره زاخار.     ـ ممنون.     داغ دلم تازه تر شد... مطمئنم اگه نیلو انسان بود این صدا رو نمیشنید ولی حالا شنیده بود.     سقلمه ای بهم خورد:     ـ ببین من و....     جبهه گرفتم:     ـ هوی هوی هوی هوی هوی، از تیکه کلام من استفاده کردی نکردیا.     خندید و دستاش و به نشونه تسلی بالا گرفت:     ـ باشه بابا نزن آقا گرگه.     لبخندم و حفظ کردم:     ـ حالا شد...     تو دلم ادامه دادم: خانوم گرگه.        ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,05 در ساعت ساعت : 18:07   15 کاربر از پست  بالشت طبی زانکو  .تشکر کرده اند .      *aren* , afsoongar.pkd , elish688 , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , nazanin**a , rah این یه هفته گاهی وقتا که نیلو میخوابید حس میکردم زیادی بی حرکته٬ حتی گاهی صدای نفس کشیدنش و هم نمیشنیدم...     الانم از همون لحظات بود... یه ساعتی میشد که نیلو بی حرکت زانوهاش و بغل کرده بود و سرشو گذاشته بود روشون.     اروم رفتم جلو و خواستم دستم و بذارم رو شونش که در یه حرکت خیلی سریع که کااااملا از یک انسان بعیده دستم و گرفت...     سرش و بلند کرد و طلبکارانه گفت:     _ کاری داشتی؟     نفس حب  ـ حالا شد...     تو دلم ادامه دادم: خانوم گرگه.        ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,05 در ساعت ساعت : 18:07   15 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .  بالشت تنفسی زانکو    , آنا تکـ   1393,08,05, ساعت : 20:31 Top | #147 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها     765 میانگین پست در روز     3.50 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,979     تشکر شده 3,928 در 561 پست حالت من     Sepasgozar   اندازه فونت پیش فرض      ****     الان یه هفته از اون قصیه میگذره.... تو این یه هفته گاهی وقتا که نیلو میخوابید حس میکردم زیادی بی حرکته٬ حتی گاهی صدای نفس کشیدنش و هم نمیشنیدم...     الانم از همون لحظات بود... یه ساعتی میشد که نیلو بی حرکت زانوهاش و بغل کرده بود و سرشو گذاشته بود روشون.     اروم رفتم جلو و خواستم دستم و بذارم رو شونش که در یه حرکت خیلی سریع بالشت طبی تنفسی زانکو که کااااملا از یک انسان بعیده دستم و گرفت...     سرش و بلند کرد و طلبکارانه گفت:     _ کاری داشتی؟     نفس حبس شدم و بیرون فرستام و با اخم گفتم:     _ دیوونه چر و براش یه پتو آوردم.. انداختم روش لحظه ای که داشتم تا زیر گ لعنت به من که همیشه باعث عذابم.     عصبی رفتم به دیوار تکیه زدم و لیز خوردم پایین... به این فکر میکردم که چطور به نیلو بگم و بعد چطور بهش یاد بدم کنترل کنه..     راه خیلی سختی رو پیش رو دارم...     نمیدونم چقدر داشتم فکر میکردم که گرمایی  *****..     دیگه به هوش نیومدن نیلو داشت میرفت رو مخم... بلندش کردم تا جا به جاش کنم که صدای افتادن چیزی اومد...     برگشتم که گردنبند نیلو دیدم... اخم کردم... یه صحنه اومد جلو چشمام.. وقتی به هوش اومدم نیلو جلوم خواب بالشت طبی تنفسی زانکو بود.. رفتم جلوش م با برق شدن زنجیس شدم و بیرون فرستام و با اخم گفتم:     _ دیوونه چر و براش یه پتو آوردم.. انداختم روش لحظه ای که داشتم تا زیر گلوش میکشیدم دستم به صورتش خورد... احساس کردم خیلی سرده؛ یه جور سردی غیر عادی اما با به یاد آوردن این که تو هال کولر روشنه و بی خیال رفتم تو اتاقم و بعد کلی فکر کردن خوابیدم     *****     قسمت نهم.... سپهر....     دیگه به هوش نیومدن نیلو داشت میرفت رو مخم... بلندش کردم تا جا به جاش کنم که صدای افتادن چیزی اومد...     برگشتم که گردنبند نیلو دیدم... اخم کردم... یه صحنه اومد جلو چشمام.. وقتی به هوش اومدم نیلو جلوم خواب بود.. رفتم جلوش م با برق شدن زنجیر دور گردنش ناخداگاه خواستم بگیرمش ولی با ناخون های بلندم پاره شد...  بالشت طبی تنفسی زانکو   سریع نیلو گذاشتم و رفتم گردنبند و برداشتم. به بدبختی بستمش دور گردن نیلو... یک ربع همون طور رو دستام بود تا بالاخره احساس کردم بدنش داره گرم میشه، پلکاش تکون خورد... آروم صداش کردم ولی هیچ عکس العملی نشون نداد..خیلی آروم زدم رو گونش که کم کم چشماش باز شد...     لبخند پر استرسی زدم و گفتم:     ـ خوبی نیلو؟     با ترس نگاهم کرد و بعد از این که موقعیت و درک کرد به سرعت ازم دور شد... از خودم بدم اومد که باعث شدم بهترین دوستم ازم بترسِ..     ـ نیلو...     داد زد:     ـ اون چه غلطی بود که کردی؟     فهمیدم که منظورش گاز گرفتن دستشِ.. نمیدونستم میدونه کم کم به یه گرگینه تبدیل میشه یانه؟     ـ حالا چه بلایی سرم میاد؟!     بـهـع... بعله نمیدونه. حالا چطوری بهش بگم وای خدایا.!!!    بالشت طبی تنفسی زانکو ـ نیلو.... نیلو آروم باش به خدا دست خودم نبود..     اشکاش سرازیر شد:     ـ بگو سپهر... بگو چه بلایی سرم میاد..     رفتم جلو که رفت و جسبید با دستم و گرفتی؟     نگاهی به دستامون کرد و ولش کرد... دستم سرخ شده بود اخمم غلیضتر شد:     _ دقت کردی جای دندونات ناپدید شده؟     با ترس نگاهش کردم... نگاهم کرد و پوزخندی زد:     _ چرا رنگت پرید اقا گرگه؟     نفس عمیقی کشیدم:     _ به خاطر این خوب شد که مال یه گرگینه بود.     رنجورده نگاهم کرد:     _ بعد این که مال گرگینه باشه مشکلی نداره؟     خیلی اهسته اب دهنم و قورت دادم:     _ ترسیدی که اب دهنت و قورت میدی؟!؟!؟     هیچی نگفتم و به دستای بازم نگاه کردم... اون پسره تخفیف داده بود و دستامون و نبسته بود.     ـ سپهر؟!!     خدایا الان چی بگم؟ بالشت طبی زانکو     ـ آممم... راستش نیلو...     داد زد:     ـ سپهر خیلی نامردی. چرا بهم نمیگی؟     بلند شدم و همون طور که طول و عرض اتاقک و طی میکردم گفتم:     ـ ببین اون طور من مطالعه کردم.... تو تو ماه کامل بعدی..     بهش نگاه کردم. چشماش بسته بود... فهمید بالاخره فهمید.... لعنت به من... لعنت به تو پارا.       ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,08,05 در ساعت ساعت : 20:48   14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند .      afsoongar.pkd , elish688 , farshte , Fatima.N , kfdh , m.a.r.z.i , parisa-p , rahha , sara.HB , seda-a , setareh06 , TaraStar , yada , yuio   1393,08,05, ساعت : 22:46 Top | #148 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست.  کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها  تاریخ عضویت     فروردین 1393 نوشته ها  بالشت طبی زانکو   765 میانگین پست در روز     3.50 محل سکونت     خودمم نمیدونم تشکر از کاربر     1,979     تشکر شده 3,928 در 561 پست حالت من     Sepasgozar   اندازه فونت پیش فرض      به سرعت رفتم طرفش... اشکاش آروم رو گونه هاش روونه شدن:     _ نیلو عزیزم....     _ پس این تقییرات.. این که خیلی خوب میشنوم این که سرعت عملم رفته بالا این که زخمم خوب شد...     بهم نگاه کرد:     _ همش به خاطر توست.     _ نیلوجان به نیمه پر لیوان نگاه کن... ممکن بود زبونم لال بمیری. ولی حالا از قدرت های بالایی برخورداری.     با پرخاش داد زد:     _ این که یه گرگینه ی غیر قابل کنترل بشم خوبه؟!؟!؟     سعی مردم ارومش کنم:     _ نیلو من فقط تنها گرگینه ایم که با بودن گردنبند کنترل میشه چون من این قدرت در وجود خودم بوده نه بالشت طبی زانکو از اجدادم بهم رسیده یا مث تو کسی گازم نگرفته که به صورت طبیعی تبدیل شده باشم.     _ این ینی چی!؟!!؟     از این که اروم شده بود خوش حال شدم واسه همین با ذوق گفتم:     _ یه گرگینه...     _ میشه یه سره نگی گرگ؟!؟!     قیافه مظلومی گرفتم و گفتم:     _ باشه٬ ببین حالات اسمش و نبریی.     لبخند کجی زد ادامه دادم:     _ وقتی شکل میگیره که اون اسمش و نبر خشمگین بشه.     بی حوصله گفت:     _ خوب؟!     یکم از ذوقم کور شد ولی بازم سعی کردم با ذوق حرف بزنم:     _ باید یاد بگیری چطوری موقع خشم چطوری خودت و کنترل کنی.     یه ابرو داد بالا و همون طور بهم نگاه کرد.... واسه اولین قدم گفتم:     _ راستی نیلو خاک تو سرِ کج سلیقت.     ابروهاش پرید بالاتر با لحن تاسف باری ادامه دادم:     _ اخه بالشت طبی تنفسی زانکو اون گوریلِ گودزیلا چی داره که تو ی خر عاشقش شدی.     همون طور که خواستم جواب داد:     _ هوی هوی هوی هوی٬ زر مفت نزن که با من طرفی.     بلند شدم و یه قدم ازش دور شدم:     _ منظورت اینه که با یه گررررگــیـنه ی ماده طرفم؟!؟؟     خندم گرفت... کلمه گرگینه رو بد جور کشیده گفتم:... بلند ...     داد زد:     ـ اون چه غلطی بود که کردی؟     فهمیدم که منظورش گاز گرفتن دستشِ.. نمیدونستم میدونه کم کم به یه گرگینه تبدیل میشه یانه؟     ـ حالا چه بلایی سرم میاد؟!     بـهـع... بعله نمیدونه. حالا چطوری بهش بگم وای خدایا.!!!     ـ نیلو.... نیلو آروم باش به خدا دست خودم نبود..     اشکاش سرازیر شد:     ـ بگو سپهر... بگو چه بلایی سرم میاد..     رفتم جلو ک   من در عجبم چرا یه پست 5 تا تشکر داره بعد پستای بعد 6 یا 7 تا.  بالشت طبی تنفسی زانکو    آخه این چه وضعشه؟ واقعا آدم و دیوانه میکنید..     راستی من خعلی خوش حال میشم اگه رمان من و به بقیه هم معرفی کنید     بابا خوب من گناه دارم این همه زحمت میکشم بعد خواننده هام خیلی کمند.     ممنووووووونتون میشم.... فعلا بای بای   وشنه اما وقتی با درچه ی بسته ی کولر رو به رو شدم ترس برم داشت.     ینی چی میتونه باشه؟ رو تخت نشستم. رفتم تو فکر این که چی میتونه باشه..     از فکر بیرون اومدم.. بازم اخم کردم.. هوای اتاق عادی شده بود.. اَه یعنی چی؟     بلند شدم و رفتم تو هال جایی که پدرام خوابیده بود...     ـ وای چه سرده.     دستام و دور خودم حلقه کردم... به پدرام نگاه کردم... لبخند کجی زدم:     ـ این چرا افتاده؟     پدرام افتاده بود و به حالت جنینی خوابیده بود. رفتم تو اتاقه دیوار... بغض کردم... یعنب من انقدر ترسناکم؟خودم جواب دادم:     ـ آره سپهر تو ترسناکی... اونم خیلی ترسناک.     ناخداگاه چند قدم رفتم...اخم کردم و خیلی خود خواهانه گفتم:     ـ من صدمه ای بهت نزدم.     تو دلم ادامه دادم: فقط به یه موجود ترسناک تبدیلت کردم.... اَه لعنت به من...تم این بفهمه نیلو گرگینه شده... وای باز معلوم نیس چه نقشه های شومی د2 بروز پیدا میکنه که طرف درد داشته باشه... مطمئنم آزمایشات درد داره... لعنت بهت ارشان...     *****     ... آیناز... قسمت دهم...     با اخم به صفحه ی برگه رو به روم نگاه کردم... نیم ساعته نشستم که یادم بیاد اون سری که از اون پسره فهمیدم خونه پارا کجاست و یادم بیاد ولی هیچ...     یادم نمیاد که نمیاد. لعنتی....     حالا به جا فرضیه هام یه ساختمون درب و داغون کشیدم...     بمیری آیناز الهی... صدا در اومد... برگشتم. پدرام بود... با دوتا بسته پیتزا..     ـ آخ جوووونم.     نگاه تاسف باری بهم کرد و رفت سمت آشپزخونه.:     ـ پاشو بیا..     ایش اخمالوی غد... این چرا جدیدا این طوری شده؟     رفتم تو آشپزخونه و غذام و بی حرف خوردم.. نمیدونم چرا حس بدی داشتم... یهو گفتم:     ـ بیا امروز بریم پیش بابات.     با تعجب نگاهمختم هعی روزگار...     برگشتم... درست عقب ایستاده بود... حیلی ترسناک بود قیافش.. موهتی پر پشت سفید بود دونه ای موی مشکی.. صورتی لاغر و سفید ولی پر چروک.. عصایی دستش بود.. خیلی با غرور و تحکم ایستاده بود.     با صدا پدرام به خودم اومدم:     _ اومدم بهت سری بزنم...     دکی این پدرام که بدتره... اصلا کانون گرمای

---------------------------------------------------------------------------------

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.