نمی گویم خداحافظ اما
در تاریکی دست هایم چیزی روشن تر از وداع نمیبینم
و شعر هایم که بر شانه های شما تشییع میشود
مگر خودت نگفتی خداحافظ ؟
پس چرا وقتی گفتم به سلامت نگاهت تلخ شد ؟
برو به سلامت
دیگر هم سراغم را نگیر
خسته تر از آنم که بر سر راهت بنشینم
و دلیل رفتنت را جویاشوم
خداحافظ برای تو چه آسان بود
ولی قلب من از این واژه لرزان بود
خداحافظ برای تو فقط رفتن
برای من ولی این رفتن جان بود
کافیست بگویی خداحافظ من رفتم
همه آماده میشوند برای از یاد بردنت بد. چشمان ارش گرد شد: ـ چی دید پدی؟ ـ پدی و کوفت... هیچ یه صحنه مثبت 18. ارش منفجر شد از خنده و پدرام لگدی نصارش کرد و به سمت اتاقش رفت. ***** قسمت بیستم....سپهر... تو بالکن اتاقم ایستاده بودم و به بیرون حلقه استند موبایل iRing نگاه میکردم. دستم و برای بار هزارم رو گردنبندم کشیدم... باور: ما هم همه مکالمتون و شنیدیم. همه به جز آیناز و آرش فکر می کردند این غم بسیار تو صدای امیتیس مربوط به پارا و نیلوفر میشود اما در واقع این گونه نبود و او به خاطر ذات خراب آرشان این گونه بهم ریخته بود. آمیتیس: ما نباید به حرفاش اهمیت بدیم.... باید از دوباره سعی کنیم که بتونیم به اون 15سال حافظه نیلو دست پیدا کنیم. همه جمع ساکت بودند که پدرام با نیشی بسیار گشاد از اتاق زد بیرون. آیناز در همان لحظه اول تمام ذهن پدرام را خواند و چشم غره ای به پدرام رفت.آن سوی هال کوچک خانه پدرام نشسته بود با خواندن ذهن پدرام چشم غره ای به آرش رفت و با خود به آرش گفت:« آخه چلمن نمیتونی یه خورده عادی بر خورد کنی این یابو بهت حلقه iRing شک نکنه؟» ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 19:45 ندیدن...... و...... نبودن...... هرگز بهانهی از یاد بردن نیست..... ــــــــــــ رمانم: آتش افراز گمشده.( تموم شده) اگه رمانای فانتزی تخیلی دوست دارید حتما پیشنهاد میکنم بخونی آرش با دیدن پدرام اول تعجب کرد. خواست ذهن پدرام را بخواند اما با دیوار محافظت ذهنی که پدرام در طول عید برای خودش درست کرده بود مواجه شد به همین دلیل بی دلیل به پدرام چشم غره رفت که پدرام بدبخت نیشش را بسته شد. پدرام آمد و کنار آرش نشست، آرش آرام زیر گوشش زمزمه کرد: ـ چه غلطی کردی؟ نیش پدرام از دوباره بازشد: ـ غلطای خوب خوب. چشمان آرش گرد شد... پدرام که حدس میزد او بد فکری کرده حلقه استند آیرینگ سریع گفت: ـ فکر اضافی موقوف... چی شد حالا؟ آرش به دلیل عادت همیشهگی اش خیلی ریلکس گفت: ـ هیچی آمی گفت که باید به حافظه نیلو دست پیدا کنیم. چشمان پدرام اندازه دوتا توپ تنیس شد: ـ آمی کیه؟ ارش بی توجه و بی حوصله گفت: ـ همین آمیتیس دیگه. ـ تو کی با آمیتیس انقدر صمیمی شدی که اسمش و مخفف صدا میکنی؟ آرش نگاهش را کون بخوره صداش اومد: ـ من میتونم تو ذهن بعضیا حرف بزنم. دهنم باز موند منم تو ذهنم گفتم: ـ چی؟ ـ« نخود چی گلم.» با تعجب و کش دار گفتم: ـ جلل خالق... به حق چیزای ندیده. خندهی خوشکلی کرد و سرش و گذاشت رو سینم. ـ سپهر؟ ـ جون سپهر!!؟ ـ دقت کردی امشب ماه کاملِ؟ آره... خوب حلقه استند موبایل iRing میدونستم چون از اون موقع زل زده بودم به ماه کامل و هر از گاهی هم به دستام که دستای یه انسان بود نگاه می کردم... به ماه نگاه کردم... ـ اوهوم.... ـ تو یه انسانی... اصلا باورم نمیشه. ـ منم... ـ خوش حالی؟ ـ خیلی... **** ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 19:47 14 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , afsoongar.pkd , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 19:48 Top | #95 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 764 میانگین پست در حلقه فلزی استند موبایل آی رینگ iRing روز 3.54 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,965 تشکر شده 3,915 در 559 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض .... (؟؟؟؟؟؟).... با سر درد عجیبی چشمام و باز کردم و با تعجب دیدم تو یه هوای آزادم.... به یه صخره تکیه داده بودم و لباسامم همون لباسای خوابمم بود.صدایی شنیدم... آیناز به همون ریتم تند خیلی زیبا و ماهرانه گارد های مختلف و با باد درست میکرد.. بازم محو شده بودم که بازم آمیتیس گفت عوض بشن این سری سپهر اومد... پاشو به زمین کوبید و یه تیکه ی بزرگ از خاک و سنگ و بدون هیچ تماسی بلند کرد...جالب بود... ولی حس میکنم زیاد ماهر نبود بعضی جاها میلنگید که آمیتیس سری از روی حلقه استند موبایل iRing تاسف تکون داد... بابا این آمیتیس پرتوقعه وگرنه خیلیم عالی بود سaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 764 میانگین پست در روز 3.54 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,965 تشکر شده 3,915 در 559 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض آرش با شنیدن صدای آیناز جا خورد و به او که اصلا لب هایش تکون نمیخوردند نگاه کرد و در ذهن خود جواب آیناز را داد:« خفه بابا.. تقصیر من نیست این خوب میتونه حدس بزنه.» آیناز با شنیدن افکار آرش چشمانش گرد شد: « آرش تو شنیدی من چی گفتم؟» « آره... چرا من دارم میشنش برام سخته که پیدا شده... امروز با همه بدیاش بازم بهترین روز زندگیم بود چون بالاخره به خودم جرئت دادم و به عشقم خرید پستی حلقه موبایل iRing نسبت به آنی اعتراف کردندم. یهو یه چیزی خزید دور کمرم و بعدم یه چیزی چسبید پشتم و در آخرم صدای گرم عشقم(!) پیچید تو گوشم: ـ برای منم بهترین روز بود. نفس عمقی کشیدم و بوی عطرش و با اشتیاق توی ریه هام فرستادم... دستام رو دستای گرمش گذاشتم و باز کردم و برگشتم و تو بغلم فشوردمش. انقدر تو بغل هم بودیم که بالاخره به حرف اومد: ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 19:46 13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . afsoongar.pkd , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 19:45 Top | #94 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. قیمت حلقه گوشی iRing کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 764 میانگین پست در روز 3.54 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,965 تشکر شده 3,915 در 559 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض ـ سپهر؟ ـ جونم؟ ـ خیلی دوست دارم. ـ منم همین طور عزیزدلم. یهو بی مقدم از تو بغلم بیرون اومد و گفت: ـ اگه فردا نیلو بعدش به هوش نیومد چی؟ اخمی کردم و گفتم: ـ حرف بی خود نزن پدرام مطمئن بود که به هوش میاد. ـ اما من احساس میکنم تردید داره. ـ بهتره این تردید و تو به دلت راه ندی. یهو با ذوق گفت: ـ میخوام یه چیزی نشونت بدم. با چشمای گرد شده گفتم: ـ چی؟ ـ خاک تو مخ نداشته ی منحرفت. خرید پستی حلقه موبایل iRing قه قه ای زدم که یهو گفت: ـ به من نگاه کن. به هش نگاه کردم...یهو بدون این که لباش تن انداخت. سپهر با سر خوشی به طرف آیناز برگشت که با دیدن حالت جا خورد و به خودش شک کرد: ـ آنی؟ ـ هوم؟ ـ آآآنی؟ ـ هوووم؟ ـ آآنــی؟ ـ هـووووم؟ ـ نکنه....؟ آیناز سریع و بی فکر گفت: ـ نه بابا مگه من بی کارم ذهن تورو بخونم و.... ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 19:46 13 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , afsoongar.pkd , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , rahha , setareh06 , TaraStar , سهاااااااا , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 19:44 Top | #93 Sanaz.MF Sanaz.MF آنلاین نیست. حلقه استند موبایل آی رینگ کاربر نیمه حرفه ای Sanaz.MF آواتار ها تاریخ عضویت فروردین 1393 نوشته ها 764 میانگین پست در روز 3.54 محل سکونت خودمم نمیدونم تشکر از کاربر 1,965 تشکر شده 3,915 در 559 پست حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض آیناز ناگهان حرفش را خورد و چشمانش را روی هم فشار داد اما با فرو رفتن در جای گرمی چشمانش گرد شد. ـ ایرادی نداره... بالاخره که باید بفهمی... نه؟ آیناز نفسش حبس شد... دستانش که بی حرکت در کنارش افتاده بود را به حرکت در آورد و دور کمر سپهر حلقه کرد و سرش را به نشونپهر: ـ خوب بسه سپهر. سپهر رفت عقب. یهو آمیتیس با یه لبخند ملایم بهم نگاه کرد... نگاه اون سه تا هم به سمتم کشیده شد.. با تعجب داشتم بهشون نگاه حلقه استند موبایل iRing میکردم که تعجبم با حرف آمیتیس میلیون برابر شد: ـ حالا نوبت توئه... تویی که عنصرت از همه قوی تره. به خودم اشاره کردم: ـ من؟ خنده تمسخر آمیزی کردم.. ولی با گرمی که دور رون های پام احساس کردم به پایین نگاه کردم... یا خدا... یا قمر بنی هاشم... یا پنش تن... یا امام مجید... اس ام اس های خداحافظی این آتیش ها دور من چی کار میکنن؟ دیدم داره هی بالا تر میاد داد زدم: آمــیـــتـــیـــس؟ یا قمر بنی هاشم اون این ج ـ از ضعیف به قوی میریم... نیلو تو بیا و شروع کن. نیلو رفت جلو... چشماش و بست و بعد چند ثانیه طولانی، دورش یه رود آب معلق تو هوا به وجود اومد.. اون چشمای گربه ایش و باز کرد..... نقره ای بود اس ام اس خداحافظی عاشقانه و احساسی ... شروع کرد به بازی با آب.. اونا رو به حالت ها و گارد های مختلف در میاورد. یه میوزیک بی کلام تند هم پخش میشد... آب ها هم با حلقه استند موبایل iRing ریتم اون تکون میخوردن: ـ بسه. با صدا خشک و سرد آمیتیس بهش نگاه کردم. اه موجود رو مخ. تازه داشتم حال میکردم... اصلا نمیدون پدرام هول تر شد و گفت: ـ آخه اسمش طولانیه... چته تو همچین نگاه میکنی؟ پدرام یک ابرویش را بالا داد و گفت: ـ هیچی. پدرام با خود گفت:« چرا من حس میکنم تو جواب کامل و بهم ندادی آرش؟ چرا من حدس میزنم یه چیز بزرگ و داری ازم پنهون میکنی؟ چرا جدیدا انقدر مشکوک شد؟ پوووووف» آیناز که در کار مارو و متوفق کنه... خدانگهدار... همه از هم خداحافظی کردند و رفتند... در آخر تنها سپهر و ایناز و ارش و پدرام ماندند. سپهر بلند شد و به آشپز خانه رفت. گلسینه آیناز را برداشت و با لبخند به خیره شد: ـ همچین بهش زل زدی آدم فکر میکنه به دوس حلقه استند موبایل iRing دخترت زل زدی. سپهر در ذهنش گفت: ـ« مگه من با وجود فرشته ای مث تو میتونم تو فکر دوس دختر داشتن باشم خوشکلم.؟» آیناز که ذهن سپهر را خوانده بود لب پایینش را گاز گرفت تا سپهر متوجه خنده اش نشود و سرش را پاییاز متانت گرفت و به پدرام دوخت: ـ ها؟ ـ هامبر تو چرا آمیتیس و امی صدا میکنی؟ آرش که تازه متوجه سوتی افتضاحش شده بود با تته پته گفت: ـ چیزه... خو... آخه میدونی... با دیدن چشمان منتظر ن.....( آیناز به زبان کردی فارسی ینی ماه ناز... هم معنی النلز هم هست) آیناز با یه لبخند شیطون آروم زمزمه کرد: ME TOOـ سپهر لبخندی زد و همان طور که فاصله اش را با آیناز کم میکرد گفت: ـ کووووفت و می تو. با قرار گرفتن لب هایش روی لب های نرم و لطیف حلقه استند موبایل iRing آیناز حش خوشاینی در دلش پیچید اما این حس زیاد دوام نیاورد و با باز شدن ناگهانی در هر دو شش متر از هم دور شدن: ـ آیناز سنجاق سیـ.... پدرام با دیدن حالت سپهر و ایناز گونه هایش سرخ شد و زیر لب ببخشید و گفت و رفت. تا پدرام رفت ایناز زد زیر خنده ولی خندش با حمله سپهر به لب هایش به اتمام رسید... *** پدرام سریع در را بست و به درون هال برگشت. آرش با دیدن لپ های سرخ شده اش چشمانش را ریز کرد و گفت: ـ چی دیدی؟ ـ چیزای خوب... نه چیزایا چی کار میکنه؟ اصلا من این جا چی کار میکنم.؟ اصلا این جا دیگه کدوم گوره؟ خدایا... بلند شدم که در کمال تعجب سپهر و آیناز و نیلوفر و دیدم... همشون به صف جلو آمیتیس ایستاده بودند. آمیتیس رو به نیلو گفت: د. رمان دیگم: من حلقه استند موبایل پرنسس توام؟(در حال تایپ) موضوعش کاملا متفاوته. و رمانی جدید و فانتزی تخیلی به زودی به اسم جادوی رمان ما. 15 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . *aren* , ATRA72 , elish688 , kfdh , m.a.r.z.i , mahdis.nzh , nazanin**a , rahha , sara.HB , setareh06 , TaraStar , سهاااااااا , سورنا۲۰۰۰ , پرنیا بابایی , کابوس001 1393,07,18, ساعت : 19:43 آنلاین نیست. کاربر نیمه حرفه ای Sanه آره تکون داد. سپهر از حالات آیناز خنده اش گرفته بود... قه قه ای زد: ـ کو اون آینازی که زبونش شیش متره؟ آیناز ضربه ی آرومی به پشت و آرام گفت: ـ هــی.! سپهر ایناز را از خود کمی دور کرد و به چشماش که آن هارا میپرستید نگاه کرد: ـ دوستت دارم ماه نازِ م تا اومد بیرون خودش یک لبخند داستان عشق پت و پهن زد که با چشم غره آرش و آیناز خوردش. **** پدرام و نیلو رفتند تو اتاق و بقیه همه یک گوشه از اتاق نشستند. آمیتیس بالاخره آن سکوت مرگ بار را با صدای آرام و پر دردی شکست: امیتیسوم؟» « نمیدونم.» آیناز با تعجب به فکر فرو رفت که ناگهان صدای آرش را شنید که با خودش حرف میزد: « آرمیلا گفته بود قدرت آیناز رو به پیشرفته.» « آرمیلا کیه؟» «ای... لا اله الله... چرا گوش میدی؟» آیناز چشمانش را ریز کرد: « آرش... آرمیلا کیه؟ چرا همچین شخصی اصلا تو حافظه تو نیـ... وای نکنه همون... همون جن ماهر...» « آیناز بسه بهش فکر نکن.» آیناز خواست بگه چرا که آمیتیس گفت: ـ خوب بهتره بریم. فردا بهتره هممون باشیم که اگه پارا خواست از دوباره بیاد نتونه موفق بشه حلقه استند موبایل iRing وم چرا ولی از بچگیم از آب خوشم میومد.. آب بازی.. تفنگ آبی کلا هر چیزی که آب داشته باشه: ـ آیناز... نوبت توئه. آیناز تو جایگاه قبلی نیلو قرار گرفت... اونم چشماش سبز فیروزه ای بود.. لباشم به شدت قرمز بود... یا خدا قیافش خیلی خفن و ترسناک بود... آینازم شروع کرد... یه هاله از باد که به سختی دیده می شد دور خودش دورت گرد. آهنگ عوض شد.. بازم ریتمش تند بود و
وای از روزی که شریک خاطره هایت
یک شماره خاموش باشد و یک سیگار روشن !
ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻫﺎﯾﻢ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﺧﻮﺩﻡ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﻧﺪ
ﺩﺭﺩ ﺟﺪﺍ ﺷﺪﻥ ﺍﺯﻫﻢ ؛ ﻧﺦ ﺑﻪ ﻧﺦ !
عینک اترنال احساس اس ام اس سیگار و دود 93 خوب خود را ببر عینک پلیس مدل 5518
شعرهایم مثل خاکستر سیگار می سوزند تا تو را بسازند !
قهوه ى درون فنجانم فردا را نشانم میدهد
خطوط زیر چشمم دیروز را
و حلقه هاى سیگارم رویایى ترین لحظات امروزم را …
ﮐﺒﺮﯾﺖ ﺑﮑﺶ ﺗﺎ ﺳﺘﺎره اﯼ ﺑﻪ ﺷﺐ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﻨﯿﻢ
ﻭ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﻮ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺳﯿﮕﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺸﻨﺪ !
هر وقت یه موقعیت خوب گیرم اومد
رو به خدا کردم ؛ پرچمش بالا بود..! آفساید !!!
جدیدترین اس ام اس حیف نون برای نامزدش
شاکر خدایی هستم که مرا آفرید تا تو ترشیده نشوی !
حیف نون اسهال داشت خجالت میکشید به دکتر بگه
گفت آقای دکتر آبریزش دارم !
دکتر گفت : بینی ؟
حیف نون : نه قینی !
فتم: ز کردم ولی راهش ندادم تو و همون دم در منتظر نگاهش کردم که با حرص گفت: ل داشت با بهت به پدرام نگاه میکرد گفت: کدوممون آدم نیستیم که بخوایم آدم باشیم. با حرص نگام کرد و چیزی نفت واسه همین به صدا ذهنش گوش دادم: کف شوی پلین برگرفته شده از mamali.blog.ir« خدایا همین و کم داشتم که تو این اوضاع این از ماجرا بود ببره» پوزخندی زدم: ارش: دوست ندارم به صدا ذهنم گوش بدی. اون دیگه به تو ربطی نداره. ارش: خیلی گستاخی. ـ کوچیک شماییم آرش خان. پدراملبخندی زد و گفت: پدرام: آممم چرا ولی زیاد اهمیت ندادی...گفتی بی خیال. نیلو: خوب واقعا بی خیالش. اصلا واستا بینم چرا کسی ابن جا نیس؟.. آنی... سحر؟ ـ هاااا؟ نیلو اومد تو آشپزخونه با دیدن من و آرش ابرویی بالا انداخت: بالشت تنفسی زانکو نیلو: علیک. ـ گیرم که علیک. آرش: سلام. نیلو: انی چی شد رفتین ترکیه؟ مبین و پیدا کردین؟ آره رفتیم تا همین چند دقیقه پیشم داشتیم میگشتیم که بالاخره هامون فهمید کلوپِ منم خوش نداشتم برم یه همیچین جایی اومد خونه. نیلو سری تکون داد... رفتم بالا تو اتاقم که بعد چند د آرش: آیناز بگو وگرنه از هامون میپرسم... آره دیگه هامونم که دستگاه شنود شما دوتا ست... منظورم آمیتیس و آرش بود... فکر کنم از این که یه سره تیکه بارش میکردم خسته شد فلاسک فندکی ماشین چون بلند شد و رفت بیرون... هنوز گیجم... هنوز هیچی سر در نمی یارم... ینی چی؟ وای خدایا سر داره منفجر میشه.. چرا انقدر این آدما و جن ها پیچیدن؟ چراااا؟ اندازه فونت پیش فرض **** سپهر: بچه ها از یه چیز میترسم... پدرام: از چی؟ سپهر به پدرام که داشت دو لپی غذا میخوردنگاه کرد و گفت: سپهر: تو به خوردنت ادامه بده... ـ از چی میترسی؟ سپهر با شک به پدرام نگاه کرد که من یه کاری کردم که صدا های مارو نشنوه. بند کفش نئون برگرفته شده از mamali.blog.ir ـ نترس نمیشنوه... سپهر خیالش راحت شد و گفت: سپهر: از این میترسم که این راهمون جواب نده... همین مبین و پدرام... نیلو: منم موافقم.. با خیال راحت لبخندی زدم: ارش: صدامون میره پایین... پدرام و نیلوفرم پایینن. با تردید دستم و برداشتم... اومد تو و رو تخت نشست... رفتم و رو به روش روی صندلی نشستم: ـ بنال بینم چی کارم داری. ره آرش همیشه خبرای مهم و بهم میگه.. پدرام: آیناز میشه قالب میوه جادویی پاپ چف Pop Chef تمومش کنی؟ من میخوام بشنوم. نیش خندی زدم و هوایی رو که تو گوشاش کیپ کرده بودم و به بیرون فرستادم. پدرام: حس میگنم گوشام و باد گرفته... سپهر: چه خبر از ورزشات؟ پدرام: دو هفته اول چهار ساعت همونایی که گفته بودی رو رفتم و یه هفته میشه که دو ساعت میرم. سپهر: با کسیم آشنا شدی؟ قیقه در به صدا در اومد. ـ کیه؟ ـ منم آنی. ارش بود: ـ چی میخوای؟ ارش: کارت دارم راجب این مبینِ. عینک خلبانی شیشه آبی ـ من نمیتونم در این باره چیزی بهت بگم. آرش: آیناز در و باز کن.. خودت خوب میدونی که اگه بخوام بیام تو مث آب خوردنِ. بلند شدم و در با نیلو: نه.! ولی من تو یه وان پر آب یخ نمیرم. ویرایش توسط Sanaz.MF : 1393,07,18 در ساعت ساعت : 13:26 12 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . حالت من Delvapas اندازه فونت پیش فرض ـ اولا داد نزن دوما تو باید بری وگرنه نمی تونیم بفهمیم چرا پارا یه همیچین کارایی میکنه. پشتی طبی باراد نیلو از رو صندلی بلند شد و دستاش و رو میز غذا خوری کوبید: نیلو: به جا که یه سره به من اسرار کنید خودتون و جا من بذارین... بعدم رفت سمت پله ها ولی وسط راه برگشت و گفت: نیلو: من قبول میکنم... ولی فقط واسه این که بفهمم چرا پارا با ما دشمنی داره اگه بعدش بهوش اومدم و فهمیدم که کل خاطرات 1 تا 15 سالگیم و از برین وای به حالتونه. لبخندی زدم و چشمکی بهش زدم: چشم غره ای بهم رفت که کوپ کردم: ای که از شروع رابطه این دوتا عینک طرح اپل میگذره پارا سرجاش ننشسته. سپهر و نیلو با گیجی نگام کردن: سپهر: چی؟ ـ نخود چی... شنیدین میگن طرف آب ندیده وگرنه شناگر ماهریه؟ مثی که پدرام: آره پسری به اسم مبین.... لب پایینم و گاز گرفتم که نفهمه دارم میخندم... پدرام نمیدونست که ما مبین و گذاشتیم سر راهش.. و همچنین وادارش کردیم رابطه داشته باشه باهاش. پدرام ادامه داد: ـ اون یه نیمه جنِ. سپهر: عالیه... حداقل میتونه ازت محافظت کنه.. لبخند پدرام پرنگ بالش دالوپ تر شد« محافظت که چه عرض کنم خیلی کارای دیگه هم برام میکنه سپهر خان... کجای کاری؟» یهو هم من هم نیلو سپهر شروع کردیم به سرفه کردن... خوب میدونستم اونام برا جلو گیری از خندشون این کارو میکنن. بد بخت پدرامم این وسط با گیجی به ما نگاه میکرد. نیلو: راستی واسه حافظه من چه تحقیقاتی کردی؟ پدرام لبخند خبیثی زد و گفت: پدرام: من شنیدم که اگه یه نفر و تو یه وان پر از یخ قرار بدی منجمد میشه و بی هوش میشه... اون موقع طرف میتونه ضمیر ادکلن زنانه ورساچه ناخدا گاهش و کاملا حس کنه و بفهمه... شما هم اون چند سالی که از یادتون رفته تو ضمیر ناخداگاهتونه و اون موقع ما میتونیم بفهمیم که چه چیزی باعث دشمنی پارا شده. ـ خوب استاد با من دیگه کاری ندارین؟ بی تعارف گفت: امیتیس: چرا بیا تو اتاقم. باهاش رفتم تو اتاقش که گفت: جوک های خنده دار و باحال 93 امیتیس: هر وخ خواستین نیلو رو بندازین تو یخ من و هم بگین بیام. نیش خندی زدم: ـ بندازین تو یخ چیه؟ باشه هر وخ خواستیم ببریم تو هپروت بهتون میگم بیاین. تک خنده ای کرد: امیتیس: ببریم تو هپروت چیه؟ ـ اه... اصلا بی خیال هر وخ خواستیم اون کار و بکنیم بهتون میگم بیاید.خدافظ. امیتیس: واستا بینم هنوز کارت دارم... این قضیه مبین به کجا رسید؟ 11 کاربر از پست Sanaz.MF تشکر کرده اند . من به اون گفتم که گذارش کارای شمارو برام بیاره این فضولیه؟ ـ اگه به خودمون میگفتین نه ولی چرا به اون گفتین؟ امیتیس: چون مطمئنن شما سه تا انقدر کله شقین که به حرفم گوش نمیدین. ـ استاد این چه حرفیه؟ امیتیس: من خوب شما سه تارو شناختم یکی از یکی دیگتون بدتره. با عصبانیت نگاه کردمش بعدم از اتاق زدم بیرون ولی تا زدم بیرون زدم زیر خنده: ـ اوف خوشم میاد استاد گول میخوری نمیفهمی موضوع و عوض میکنم. ـ« باز چی کار کردی؟» برگشتم سمت صدا: ـ به به متان خانوم خوبی؟ شما کجا باشگاه خاک افرازی کجا؟ متانت یکی از آتش افراز های خیلی ماهر و قوی بود که فعلا به جا آتش افراز ارشد به آتش افراز های دیگه درس میده...البته در نبود استاد: متانت: خوب... با استاد کار دارم، اما فکر کنم به نفعمِ که نرم نه؟ مثی بد آتیشیش کردی. با به یاد آوردن قیافه استاد زدم زیر خنده: ـ وای متان نبودی ببینی از کلش دود بلند میشد... ولی خوب موضوع و عوض کردم. متان: حالا راجب کی پرسید؟ به دروغ گفتم: ـ پدرام! متان: پدرام؟ همون جنگیره که اون سری میخواستین بترسونینش؟ با سر تایید کردم: ـ آره... متان من باید برم کاری باری؟ متان: آها.. نه خدافظ. با شیطنت گفتم: ـ خدافظ... امید وارم زنده بمونی. خندیدم و در رفتم. **** پدرام با شنیدن صدای شکستن خواست از روی مبین بلند بشه که دستان مبین دور کمر برهنه ی پدرام حلقه شد: مبین: کجا عزیزم؟ پدرام با اخم و جدیت گفت: ـ مبین بذار یه دیقه برم تو آشپزخونه کار دارم. یهو نیلو که از او ـ تو این دو هفته نیلوفر: چـــی؟؟؟!؟!؟؟!؟ یـــخ؟؟؟؟!!؟ من برم توش؟!؟!؟! عمرااااا. سپهر: پوزخندی زدم و در حالی که تو لیوان اب می ریختم گنیلو این چه بچه بازیه؟ تو که خودت میتونی یخ درست کنی. نیلو با عصبانیت رو به سپهر گفت: ـ درست کردنش با این که یهو بر تل مو hot buns توش فرق داره سپهر. ـ تو راه دیگه از مد نظر داری؟ ـ فکر نکنم نیاز به معرفی تایتان باشه هر چی باشه تو بهتر از من میشناسیش... حالا بگذریم به تایتان یکی از جن های بیسیار ماهر اون قسمت از حافظه خود استاد و هامون و سیاه کرده تا کسی مث من نتونه بفهمه... فکر کنم تو هم بدونی اون کیه نه؟ بی توجه به سئوالم گفت: ارش: تو میدونی اون جن ماهر کی بوده؟ ـ نچ... ارش لبخند کم رنگی زد: ارش: خوبه... امید وارم راجب چیزایی که فهمیدی کرم موبر رینبو نه به سپهر و نیلو بگی نه به بهراد وپدرام... ـ تو نمیگفتی خودمم نمیگفتم انیشتین. صدای در اومد بعدشم صدا ی شاد پدرام و نیلو. پدرام: ولی خدایی کارات جالب بود... نیلو: مگه من گفتم نبود؟ این پدرام از مبین خوشش اومده... ارش: یه خورده ادب داشته باشی به دردت میخوره... این قضیه مبین چیه؟ ـ پیچ پیچِ به تو چه؟ ارش: ایناز آدم باش... ـ من و تو هیچ نیلو اخم غلیظی کرد و گفت: نیلو: خوب؟ ـ به جمالت گلم... صابون کوسه پارا داره پدرام و اذیت میکنه البته هنوز سطحیه و توسط نوچه این کار و میکنه و خودش وارد عمل نشده. سپهر: چرا به من نگفته بودی؟ تو کی فهمیدی؟ ـ بابا همین سر شب فهمیدم که یه جور صدا های مبهم از تو خونه پدرام میاد... نیلو: چه جوری فهمیدی؟ ـ از ذهنش خوندم... دروغ بود.... آرش بهم گفته بود... ولی گفت که نگم اون برام خبرای خونه پدرام و میاره... تو این سه هفته که از سال جدید میگذ ـ باشه عشقش.. نیلو رفت.. من و پدرامم بلند شدیم ساعت دیواری طرح اشک ظرفارو جمع کردیم... سحر و بهار و بهرادم رفته بودن دَدَر.. ـ اه پدی حواست کجاست؟ سرش و از تو گوشیش در آورد و با گیجی نگام کرد که به شیر باز ظرفشور اشاره کردم...سریع برگشت و بست... رفتم تو ذهنش که فهمیدم داره با مبین اس ام اس بازی میکنه... سری از رو تاسف تکون دادم و رفتم تو حال و کنار سپهر نشستم و با هم یه فیلم ترسناک گذاشتیم و نگاه کردیم... ***** قسمت هجدهم....سپهر.... استاد: خوب بقیش... در حالی که رو دستام شنا پکیج لاغری مهزل میرفتم گفتم: ـ هیچی دیگه نیلو قبول کرد که بره تو یخ. استاد: خوبه... بسه سپهر پاشو.. پاشدم که استاد به همه خاک افرازا گفت بیان و بعد همه با هم یه جایی رفتیم که استاد گفت... نمیدونستم کجاست ولی آشنا میزد.. ـ این جا کجاس؟ امیتیس: همون جایی که با روح ها در گیر شدین. آآآها یادم اومد... این جا همون جایی که با روحا درگیر شدیم بعد باز روح ها رفتن دفتر و نیلو و ناکار کردن... ـ چرا این جا؟ استاد به جایی اشاره کرد... به اون ماهیتابه آگرین سمت که نگاه کردم یه پراید درب و داغون و دیدم: آمیتیس: میخوام از دوباره جا به جایی اشیاء رو خاک و تمرین کنید. یه کف خوشکل براش زدم: ـ احسنت بر شما که این اَبو تراره و آوریدن. استادم خندید: آمیتیس: من که تو رو میشناسم میدونم چیزی از دستت سالم نمی مونه. چشمکی به استاد زدم و رفتم جلو و شروع کردم به تمرین انقدر تمرین کردم که بالاخره تونستم بی عیب و نقص ماشین بی چاره رو جا به جا کنم، هر چند چیزی ازش نمونده بود.همه خاک افراز ها برام دست زدن. با غرور برگشتم و به استاد که داشت با تحسین نگام میکرد لبخندی زدم: استاد: آفرین. بالاخره تونستی. بعد برام دست زد. با شنگولی دستم و گذاشتم رو سینم و تا کمر خم شدم: ـ کوچیک شماییم استاد. دماسنج عشق آمیتیس: بسه بسه زبون نریز.. بعد رو به همه گفت: آمیتیس: برای امروز بسه.همه برگردین باشگاه. در چشم بهم زدنی تو باشگاه ظاهر شدم... باشگاه ما زیر ساختمونای بزرگ تهران بود.. خیلی بزرگ بود واسه هر عنصر هم یه باشگاه مخصوص داشت.لباسام و پوشیدم و واسه رفتن حاضر شدم... رفتم پیش استاد تا ازش خدافظی کنم.
صبح سر سحر بابام از سر میز پا شد
یهو می پره با دست نوک دماغمو می گیره،همچین کشید که هنوز درد میاد
می گم : واسه چی اینجوری می کنی؟
می گه : داشتم سر می خوردم خرطوم تو رو گرفتم سر نخورم.
اینم فک و فامیله ما داریم ؟
از خواهرم می پرسم : کریسمس به انگیلیسی چه طوری نوشته می شه
می گه : کریس….مس
می گم : خوب شد واقعا مارو از نگرانی درآوردی می خواستم بنویسم کریس…..انجل
فک و فامیله داریم
به همسرم می گم : عزیزم ناهار چی پختی؟
میگه : زهرمار
فکو فامیله داریم؟